دونگهیوک به پدر پریشانش نگاه کرد: حالا میخاین چیکار کنین پدر؟
دونگهیول آشفته بود.. میترسید اون فعلا توانایی دادن این همه خسارت رو نداشت
کاش اونروز با مینهو شریک نمیشدن....از کجا باید میدونست که قراره موشها برنج هارو از بین ببرن؟
دونگهیول دستشو توی موهای ژولیده اش کشید و گفت: نمیدونم... نمیدونم.. اه لعنتی.. اگع بدونم کار کی بوده میکشمش...
دونگهیوک از جیبش کاغذ رو کشید و به پدرش داد...
دونگهیول نگاهی به کاغذ انداخت و گفت: این چیه؟
دونگهیوک همونطور که روی صندلی مینشست گفت: بخونید متوجه میشین..دونگهیول پشت میزش نشست و شروع کرد به خوندن:
"این جانب لی دونگهیول از این تاریخ به بعد یعنی از تاریخ 2020/5/12 شریک آقای ژونگ مینهو نمی باشم و آقای ژونگ هر گونه خسارتی که به وجود بیاید رو خودش تامین میکند و هر سودی هم به دستش برسد خودش بر میدارد..."
امضای آقای ژونگ مینهو:
امضای آقای لی دونگهیول:دونگهیول سرشو بلند کرد و از دونگهیوک پرسید: این یعنی چی؟ من کی امضاش کردم؟ مینهو کی امضاش کرد؟ چرا من از هیچی خبر ندارم؟
دونگهیوک به طرف پدرش اومد و روی صندلی کناری پدرش نشست: بزارین خودم توضیح بدم...
روزی که شما اومدین و گفتین که با عمو مینهو یه کاری رو شریکی برداشتین من حس خوبی نداشتم حس میکردم یه اتفاقایی قراره بیوفته...
من نمیخاستم نابودی شرکتتون رو ببینم پس یه همچین قرار دادی رو آماده کردم و امضاتون رو موقع مستی ازتون گرفتم و اونروزم رفتم عمو مینهو امضاش رو گفتم و پیش خودم نگهش داشتم و حالا...
امروز میبینید که چه اتفاقی افتاده... شما میتونید اینو نشون قانون بدید و بهشون ثابت کنین که شما دیگه شریکش نیستین...دونگهیول با بهت به حرفای پسر جوونش گوش میداد پسرش چیکار کرده بود؟ اون واقعا باهوش تر از اونی بود که دونگهیول فکرشو میکرد...
دونگهیول از بهت در اومد و لبشو با زبونش تر کرد: اما.. اما منو مینهو چندین ساله باهم دوستیم.. نمیتونم بهش خیانت بکنم...
دونگهیوک با خشم گفت: پدر الان تو این شرایط شما باید به فکر خودتون باشید نه دیگران...
اگع قبول نکنین پیشنهادمو باید خونتونو بفروشین اصلا باید کل داراییتونو بفروشین تا بتونین نصف اون خسارتو بدین...
شما که نمیخاین مثله فقیرا زندگی کنین؟ میخاین؟ میخاین خبرنگارا همه جا جار بزنن که یه شبه زندگیت از این رو به اون رو شد؟دونگهیول ترسید!... حق با پسرش بود... اون نمیتونست مثلع فقیرا زندگی بکنه اون همه ی زندگیشو وقف کارش کرده بود... اون همه داراییشو رو این کار سرمایه گذاری کرده بود پس...
دونگهیول: حق باتوعه پسرم قبول میکنم..
YOU ARE READING
❄My Art teacher❄
Romanceداستان در مورد تاجر موفقی توی شهر هنگ کنگ چین هست... تاجری که یه خانواده ی سه نفره داره و در کنار زن و پسرش زندگی شادی داره... اما شادی این تاجر تا کی ادامه داره؟ کسی در مورد سرنوشت تاجر و خانوادش چه چیزی میدونه؟