"فلش بک"
جانی وارد یه جاده ی خاکی شد. تن با تعجب به جانی نگاه کرد.
تن:هیونگ داریم.. میریم خارج از شهر؟
جانی به طرف تن برگشت لبخند
بهش زد و سرشو به نشونه تایید تکون داد.
تن: خب کجا؟
جانی دنده رو عوض کرد و فرمون ماشین رو به سمت چپ هدایت کرد،از یه دروازه ای عبور کرد.
جانی با دستش به روبه روش اشاره کرد.
جانی: اینجا
تن نگاهی به فضای روبه روش انداخت. باورش نمیشد. دستشو به دهنش گرفت و با چشمای گرد به جانی نگاه کرد.
تن: هیونگ.. آوردیمون بهشت؟ اینجا چقدر.. آه چقدر رویاییه.
تن به سرعت از ماشین پیاده شد و دور خودش چرخید.
جانی اونو به یه خونه ی ویلایی که وسط باغ بزرگ پر از درختای میوه و گلای رنگارنگ بود آورده بود.
درست رو به روی خونه استخر کوچیکی وجود داشت که شاخه های پر از میوه هلو روی استخر خم شده و چندتایی هلو داخل استخر افتاده و روی آب شناور بودن.تن بدو بدو پله ها رو بالا رفت و به تراس خونه رسید. به نرده ها چسبید و خم شد دستشو داخل آب فرو برد و لمسش کرد.
جانی درحالی که دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرده بود از پشت تماشاگره گربه کوچولوش درحال بازی با آب بود.تن: وای هیونگ اینجا محشره!
جانی پیش تن رفت و از پشت اونو توی بغلش کشید.
جانی: اومم تاجایی که من میدونم پیشی کوچولو ها میانه خوبی با آب ندارن، اما من الان یه پیشی کوچولویی میبینم که داره آب بازی میکنه.تن خندید و تو بغل جانی وول خورد.
تن: یااا هیونگ! اذیتم نکن.
جانی قهقه ای کرد و سرشو توی گردن تن فرو برد. نفس عمیقی کشید که باعث لرزیدن بدن تن شد.
جانی: خوشحالم که اینجا رو دوست داری.
تن درحالی که چشماش پر اشک شده بود به طرف جانی برگشت. دستاشو دور گردن جانی حلقه کرد و مستقیم با چشمای به اشک نشسته اش به چشمای جانی خیره شد.
تن: خیلی خوشحالم که دارمت هیونگ! خیلی خوشحالم که بعد یه چند نفری تو رو دارم که به فکرم باشه، نگرانم باشه و دائما سعی بکنه که بهم عشق بورزه، خوشحالم بکنه. ممنون که هستی.جانی با انگشت شستش اشکی که از چشمای تن جاری میشدن رو پاک کرد. صورتشو نزدیک صورت تن جلو برد. روی لبای لرزون تن زمزمه وار حرف زد.
جانی: تن، این حرفو نزن. تو تمامی دار و ندار منی، تو عشق منی تن، من بدون تو نفسم نمیتونم بکشم زندگی پیشکش. دوست دارم بیارمت پیش خودم، با خودم زندگی بکنی، همیشه کنارم باشی وقتی شبا میخابم کنارم روی تخت دراز کشیده و با چشمای گربه ایت بهم خیره بشی، دوست دارم صبحا وقتی از خواب بیدار میشم اولین چیزی که میبینم صورت پف کرده تو باشه(من خودمم سر نوشتن این پارت دلم قیلی ویلی میره بخاطر سوییت بودن این کاپل) اما نمیدونم چرا قبولش نمیکنی. به هرحال تو تنها نیستی منو داری، دوستاتو داری و مهم تر از همه خانوادتو داری عشق زندگی من.
بوسه ی کوچیکی روی لبای تن کاشت.(جانی یه شوهر نمونس گااااد)
YOU ARE READING
❄My Art teacher❄
Romanceداستان در مورد تاجر موفقی توی شهر هنگ کنگ چین هست... تاجری که یه خانواده ی سه نفره داره و در کنار زن و پسرش زندگی شادی داره... اما شادی این تاجر تا کی ادامه داره؟ کسی در مورد سرنوشت تاجر و خانوادش چه چیزی میدونه؟