سیچنگ توی اشپزخونه مشغوله آشپزی و دویونگ جلوی تلوزیون لم داده و مشغول تماشای دراما بود..
صدای تیک تاکه ساعت، صدای ملچ و ملوچه لبای دویونگی که داشت چیپس رو میخورد، صدای کتری روی اجاق، صدای چاقویی که سیچنگ باهاش کار میکرد و صدای رو مخِ زنِ توی دراما که به خاطر مرگ دخترش زجه میزد...
همگی روی هم انباشته شده بودن و جوی بدی رو توی خونه ایجاد کرده بودن..
بالاخره دویونگ سکوت رو شکست: سیچنگ، مامان بزرگت کی از بوسان میاد؟
سیچنگ درحالی که پیازچه هارو خرد میکرد گفت: بعد اینکه عمه ام بزاعه...
دویونگ: عمت چند وقته بارداره؟
سیچنگ: حدوده یه ماهه
دویونگ: دختره یا پسر؟
سیچنگ: محض رضای خدا دو، جنسیت بچه تو یه ماهگیش مشخص میشه اخه؟
دیونگ نگاهی به سیچنگ انداخت: نمیشه؟.... اومم انگار واقعا نمیشه...سیچنگ هوفی از روی عصبانیت کشید....
دویونگ: میگم... عمت چرا باردار شد؟
سیچنگ دست از خرد کردن پیازچه ها برداشت و با داد گفت: چه میدونم.. لابد چون شوهرش کرده بودتش!دویونگ با بیخیالی پرسید: میگم... زاییدن سخته نه؟
سیچنگ با انزجار گفت: نمیدونم... تا حالا عمل زاییدن رو تجربه نکردم... دو، چه مرگته؟ چرا هی سوال میپرسی؟ چرا اون درامای کوفتیتو نمی بینی؟
دویونگ چیپس رو توی ظرف پرت کرد و گفت: نمیدونم از صبح چه مرگمه، اصلا حس خوبی ندارم، حس میکنم الانه که بزنم زیر گریه...
سیچنگ با دلسوزی از آشپزخونه بیرون اومد.. همونطور که دستشو با حوله ی تمیز، تمیز می کرد پرسید: چیزی اذیتت کرده دو؟
دویونگ سرشو به طرفین تکون داد و گفت: نه!
سیچنگ: پس چی..."دینگ دینگ"
صدای آیفون مانع ادامه حرف سیچنگ شد...
دویونگ: منتظر کسی بودی؟سیچنگ درحالی که از جاش برخاسته بود گفت: نه صبر کن ببینم الان میفهمیم کیه...
به طرف آیفون رفت... فقط موی مشکی ای دیده میشد..
سیچنگ: بله؟
جونگوو: منم.. دروباز کن..سیچنگ در و باز کرد و پیش دویونگ برگشت
دویونگ: کی بود؟
سیچنگ: جونگوو
دویونگ با تعجب ابرویی بالا انداخت.. این وقته شب اینجا چیکار میکرد؟سیچنگ در رو به روی جونگوو باز کرد اما همین که چشمش به صورت له شده جونگوو افتاد هینی از روی ترس کشید..
سیچنگ با صدای لرزونی گفت: اومو... جونگوو چه بلایی سرت اومده؟
دویونگ با شنیدن صدای داده سیچنگ خودشو به اونا رسوند
با دیدن وضع جونگوو دستشو جلوی دهنش گرفت.. چه بلایی سره پاپی مظلومش اومده بود؟
دو جلو رفت و زیر بغل جونگوو رو گرفت: جونگ... چیشده؟ کی این بلا رو سرت آورده؟
YOU ARE READING
❄My Art teacher❄
Romanceداستان در مورد تاجر موفقی توی شهر هنگ کنگ چین هست... تاجری که یه خانواده ی سه نفره داره و در کنار زن و پسرش زندگی شادی داره... اما شادی این تاجر تا کی ادامه داره؟ کسی در مورد سرنوشت تاجر و خانوادش چه چیزی میدونه؟