تن با اضطراب پاهاشو تکون میداد... از جاش بلند میشد کمی راه میرفت بعدش می نشست... دلیل این استرسشو درک نمی کرد...
خب مگه چیشده؟ شاید پاش شکسته باشه... شایدم کمی له شده باشه دیگه بلایی بیشتر از این قرار نیست که سر طرف بیاد....
اما بازم بی قرار بود اگر آسیب جدی ای به طرف میرسید اینو مطمئن بود که قرار نیست خودشو ببخشه.... اصن اگه فلج شد چی؟...
تو همین فکرا بود که دکتر از اتاق خارج شد تن جلوی دکتر دویید و گفت: ببخشید مشکل جدی ای که ندارن؟
دکتر عینکشو درست کرد و سرشو از برگه های توی دستش بلند کرد و گفت: نه پسرم نگران نباش آسیبش زیادی جدی نیست پاش کمی شکستگی داره فقط یه هفته ای پای چپش باید توی گچ بمونه و نباید زیاد بهش فشار بیاره.....
دستشو روی شونه تن گذاشت و گفت: لطفا مواظب برادرت باش خوب بهش برس...و دکتر دور شد به خودش اومد... برادر کجا بود اخه.... از اون غول برادر میشه اخه؟ بد اخلاق....
به طرف اتاق رفت و در اتاق و باز کرد و سرکی کشید... سرشو از در نیمه باز داخل برد و اتاق رو از نظر گذروند....
همونطور که لباشو غنچه کرده بود و موشکافانه دنبال غول توی اتاق میگذشت به داخل اتاق قدم گذاشت....تن: هی... میگم درد که نداری؟
پسر بزرگتر که روی تخت دراز کشیده بود پوکر نگاش کرد و گفت: به نظرت کسی که پاش شکسته باشه درد نداره؟تن اوپسی گفت و سرشو پایین انداخت... مثله پسربچه هایی که کار اشتباهی انجام داده باشند با انگشتاش گوشه هودی اور سایزش رو به بازی گرفت....
تن: ببخشید....
پسر بزرگتر آهی کشید و گفت: عیبی نداره... کاریه که شده... اما فکر نکن که بخشیدمت باید پول بیمارستان رو خودت بدی...
تن سرشو بلند کرد و باعجله گفت: حتما...
به طرف در اتاق رفت اما وسط راه برگشت و درحالی که پشت گردنشو میخاروند پرسید: اومم... اسمت چی بود؟
پسر بزرگتر به کیوتی تن خندید و گفت: جانی.. جانی ساح
تن سرشو بالا پایین تکون داد و از اتاق خارج شد...
جانی سعی کرد تا وقتی که اون گربه میاد سرپا واسته و لباساشو مرتب بکنه....
تن بعد حساب کردن پول بیمارستان در اتاق رو باز کرد و با جانی ای که داشت با پاچه ی شلوارکش کشتی میگرفت رویارو شد...
چون پاش تو گچ بود شلوارک مشکی رنگ که تا کمی پایین تز از زانوش بود تنش کرده بودن...
و جانی سعی داشت پاچه ی شلوارک رو روی گچ پاش بکشع...جانی: شت این چرا درست وای نمیسته...
تن به طرفش رفت و جلوی جانی زانو زد و گفت: بزار ببینم...
ESTÁS LEYENDO
❄My Art teacher❄
Romanceداستان در مورد تاجر موفقی توی شهر هنگ کنگ چین هست... تاجری که یه خانواده ی سه نفره داره و در کنار زن و پسرش زندگی شادی داره... اما شادی این تاجر تا کی ادامه داره؟ کسی در مورد سرنوشت تاجر و خانوادش چه چیزی میدونه؟