🥀 پارت پنجم🥀

104 39 8
                                    

چمدونشو روی زمین کنار در گذاشت... برای آخرین بار نگاهی به خونه کرد. اون باید میرفت نمی تونست اینجا به تنهایی زندگی کنه...
لازم بود هوایی به سرش بخوره.... وگرنه افسرده میشد!

اما.. اما چطوری میتونست این خونه ای که پر از خاطراته رو ترک بکنه؟....

با اینکه فقط یه ماه تو این خونه مونده بودن اما همه جای این خونه بوی پدر و مادرشو میداد...
این خونه بوی خانواده رو میداد...

نمی خواست به پروازش دیر برسه پس چمدونشو برداشت و از خونه خارج شد... باید قبل رفتن به دویونگم سر میزد.....

سوار تاکسی شد و آدرس خونه ی دویونگ رو بهش داد...

سرشو به شیشه ی ماشین تکیه داد... چشماشو بست اما خاطرات خانودش جلو چشمش اومد.....

یعنی اون الان یتیم شده بود؟ آره.. انگار واقعنی یتیم شده بود.....

قطره اشکی از گوشه ی چشمش روی رون پاش چکید و لکه ی دایره ای رو روی شلوار لی زخمی اش ایجاد کرد....

دستشو به چشماش کشید و فشار داد تا مانع از ریختن اشکاش بشه...

از پنجره به بیرون نگاه کرد... مردم در حال عبور از پیاده رو ها بودن.. یه عده هم داشتن خرید میکردن.. اما یه عده سخت مشغول کار کردن بودن.....

دلش برای خرید کردن همراه مادرش تنگ شده بود.... دلش می خواست بازم با مادرش خرید بکنه... دلش برای ایراد هایی که مادرش از شلواراش میگرفت تنگ شده بود...

دلش می خواست بازم وقتی داشتن سر انتخاب شلوار با مادرش بحث میکرد پدرش از راه برسه و هر دو رو آروم کنه و بخندونه....

با ایستادن ماشین از خاطراتش بیرن اومد و ازش خارج شد...
_ببخشید یه کمی منتظر باشین من الان میام
راننده سری تکون و داد و سیچنگ به طرف ساختمون دویونگ رفت...

زنگ در و زد و بعد چند لحظه در باز شد... سیچنگ بازم آیفون رو زد تا ایندفعه دویونگ جوابشو بده...
+چرا نمیای داخل پسر؟ در باز نشده؟
_چرا در باز شده اما نمیام داخل بیا بیرون کارت دارم
+باشه باشه اومدم
دویونگ آیفون رو سر جاش گذاشت و در و باز کرد و پله هارو با عجله یکی دو تا پایین اومد..
در بیرون رو باز کرد و سیچنگ رو دید....
به طرفش رفت و بغلش کرد
+اوه خوش اومدی پسر
سیچنگ هم متقابلا بغلش کرد و چیزی نگفت
دویونگ که سکوت دوستش رو دید اونو از خودش دور کرد و بهش نگاه کرد
+اتفاقی افتاده؟
سیچنگ سعی کرد بغضش رو قورت بده اما موفق نشد.. با صدای لرزونی گفت
_ دارم میرم کره

دویونگ با چشمای گرد شده نگاش کرد و گفت
+برای چی؟ چیشده؟ مشکلی که پیش نیومده؟
سیچنگ سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت
_نه... می خوام برم پیش مامانبزرگم... اینجا نمی تونم به تنهایی زندگی کنم

❄My Art teacher❄Where stories live. Discover now