سیچنگ توی اتاقش داشت رقص تمرین میکرد... آهنگی که از بچگیش باهاش میرقصید... اون مطمئن بود با این آهنگ و رقص میتونه مسابقه رو برنده بشه... اما مهم برندع بودن یا نبودنش نبود... اون فقط میخاست از رقصش لذت ببره... می خواست بقیه هم بتونن لذت رقصشو حس بکنند...
بعد اینکه حسابی تمرین کرد به حمام رفت تا دوش آب گرمی بگیره....
جلوی آینه به تیپ ساده اما شیکش نگاهی کرد... بلوز راه راه قرمز با جین مشکی...
سیچنگ با اینکه در ناز و نعمت بزرگ شده بود اما ترجیح میداد لباسای ساده اما شیک بپوشد
در اتاق به صدا در اومد و بعدش صدای شیرین یری به گوش رسید: ارباب جوان آقای مینهو منتظرتونن..سیچنگ در اتاقو باز کرد و رو به یری گفت: آماده ام... چطور شدم؟
یری معذب نگاهی به ارباب زیباییش انداخت و گفت: مثلع همیشه میدرخشین ارباب..
سیچنگ خندید و گفت: ممنون یری... درضمن مگه نگفتم بهم نگو ارباب؟ خوشم نمیاد حس میکنم ازت بزرگترم... سیچنگ صدام کن..
یری موهاشو پشت گوشش زد و گفت: چشم ار.. اوممم.. سیچنگ
سیچنگ لبخندی به یری زد و به طرف سالن خونه حرکت کرد....جلوی در منتظر خانواده لی بودن... سیچنگ کمی مضطرب بود.. مثلع همیشه!
بالاخره در باز شد و قامت آقای لی دیده شد و پشت سرش همسر و پسر و دخترش هم وارد شدند...کمی بعد همگی توی سالن پذیرایی روی مبل ها روبه روی هم نشسته بودند...
آقای لی درحالی که کمی از چای لیموش رو مزه مزه میکرد نگاهی به سیچنگ که با انگشتای دستاش بازی میکرد کرد: شنیدم توعم توی مسابقه ی رقص شرکت کردی پسرم...
سیچنگ سرشو بلند کرد به آقای لی نگاه کرد لب خشک شده اش رو با زبونش تر کرد و گفت: عااامم بله منم شرکت کردم...
آقای لی لبخندی زد و گفت: پس با دونگهیوک رقیبین!
سیچنگ لبخند فیکی زد و چیزی نگفت
دونگهیوک در حالی که پاشو روی پای دیگه اش مینداخت گفت: میدونین که پدر، من هیچوقت شکست نمی خورم.. پس فکر کنم برنده ی این مسابقه مشخصه..خانم لی از گستاخی پسرش هول شد و دستپاچه گفت: عاه دونگهیوک منظوری از این حرفش نداشت... اون.. یعنی میخاست بگه که برای برنده شدن همه ی تلاششو میکنه.. مگه نه هیوک؟
و نگاه بدی به دونگهیوک انداخت...
دونگهیوک چشماشو توی کاسه اش چرخوند و هوفی کرد...سیچنگ با ملایمت گفت: برای من برنده شدن یا نشدنم مهم نیست!..
دونگهیوک پوزخندی زد و گفت: چیه؟ نکنه ترسیدی که شکستت بدم؟
سوآ(مامان سیچنگ) دست پسرشو فشرد.. سیچنگ لبخندی به مادر مضطربش زد و رو به دونگهیوک با صدای آرامی گفت: نه! همونطور که گفتم برا من برنده شدن یا نشدن مهم نیست... برا من مهم لذتیه که از رقصیدن بهم منتقل میشه... من به رقص به عنوان سرگرمی نگاه نمیکنم.. رقصیدن باعث میشه که حالم خوب بشه و بتونم اتفاقای بد زندگیم رو فراموش کنم...(لبخند خجلی زد و ادامه داد) به نوعی رقص کمک میکنه که بتونم سختی های زندگیم رو پشت سر بزارم...
من بیشتر از رقصای آرام و آرامش بخش خوشم میاد تا رقصایی که حرکات موذون دارن...
STAI LEGGENDO
❄My Art teacher❄
Storie d'amoreداستان در مورد تاجر موفقی توی شهر هنگ کنگ چین هست... تاجری که یه خانواده ی سه نفره داره و در کنار زن و پسرش زندگی شادی داره... اما شادی این تاجر تا کی ادامه داره؟ کسی در مورد سرنوشت تاجر و خانوادش چه چیزی میدونه؟