تن وقتی توی کلاس برگشت زنگ کلاس زده شده بود و همه سرجای خودشون نشسته بودن...
به طرف میز مشترکش با جونگوو رفت و پشتش روی صندلی نشست....
جونگوو به طرفش برگشت و پرسید: کجا موندی دو ساعته؟
تن با ذوق دستاشو به هم کوبید و گفت: پیش استاد ناکاموتو میدونی چیشد؟ بهم گفت کمکم میکنه تا آیدل بشم!!
جونگوو از خوشحالی بغلش کرد و گفت: واقعا؟ وای پسر این استاد معرکه اس....
تن سری تکون داد و گفت: آره... واقعا خیلی خوشحالم.. وای یعنی میشه من روزی آیدل بشم؟
جونگوو شونه هاشو بالا انداخت و گفت: گذر زمان همه چیو مشخص میکنه...
لحظاتی بعد استاد جوانی با قد متوسط و موهای مشکی که روی صورتش ریخته بود وارد کلاس شد....
دویونگ یه لحظه شوکه شد... تو دلش وات د هلی گفت و به طرف سیچنگ چرخید: این دیگه چه کوفتیه؟ چرا همه استادا اینقدر جوون و کراشن؟
سیچنگ خندید و با دستش صورت دویونگ رو به جلو هدایت کرد و گفت: چی میشه دث دیقه هورنی نباشی لعنتی؟
دویونگ با اخم ساختگی یواش زمزمه کرد: آخه انصاف نیست...
سیچنگ هم یواش گفت: چی انصاف نیست؟
دویونگ لباشو آویزون کرد و گفت: هوری بودنشون!
سیچنگ یکی زد پس کله دویونگ و گفت: زر نزن هورنیه بدبخت...
استاد همینکه وسایلاشو روی میز گذاشت شروع کرد به معرفی خودش: سلام بچه ها من مربیه وکالتون مون ته ایل هستم و ۳۱ سالمه امیدوارم سالای خوبی رو با هم دیگه بگذرونیم.......
☆ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ☆
سیچنگ لباساشو توی تنش مرتب کرد و روی صحنه رفت...
مثله همیشه شروع کرد به رقصیدن و دریافت تشویق از تماشا کننده ها....
استعدادای سیچنگ رفته رفته تو زمینه رقص پیشرفت میکرد و این براش یه پوئن مثبت بود....
اون هیچوقت حین رقصیدن به تماشاگرا نگاه نمی کرد.. چون نمی خواست چشماش به چشمای تماشاگران که شهوت، حیرت، خواستن و شگفتی رو ببینه... چون باعث میشد حول بشه...
اما امروز به طرز عجیبی دلش می خواست به تماشاگران نگاهی بکنه...
با تردید چشماشو از روی پیست رقص گرفت و به روبه روش دوخت...
چشماش بین جمیعت چرخید و آخر سر زوم یک چشم آشنا شد...
اون چشما براش زیادی آشنا بودن...
چشمای شیشه ای مقابلش اون رو یاد یه نفر می انداخت... اما کی؟اون فرد ماسکی به صورتش زده بود... یه ماسک مشکی که باعث میشد بقیه اجزای صورتش دیده نشه....
YOU ARE READING
❄My Art teacher❄
Romanceداستان در مورد تاجر موفقی توی شهر هنگ کنگ چین هست... تاجری که یه خانواده ی سه نفره داره و در کنار زن و پسرش زندگی شادی داره... اما شادی این تاجر تا کی ادامه داره؟ کسی در مورد سرنوشت تاجر و خانوادش چه چیزی میدونه؟