دویونگ و سیچنگ پشت نیمکت مشترکی نشسته و منتظر اومدن تن و جونگوو بودن...
سیچنگ دوست داشت هرچه زودتر دوستاشو به دویونگ معرفی کنه و دویونگم منتظر آشنایی با دوستای جدید سیچنگ بود...
سیچنگ نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: کجا موندن اینا... نکنه باهم دانشگاهو پیچوندن؟
دویونگ دستشو روی پای سیچنگ گذاشت و گفت: کم غر بزن شاید یه مشکلی براشون پیش اومده....
این حرف دویونگ مصادف با اومدن جونگوو و تن بود....
جونگوو و تن هردو با ابروانی بالا رفته به طرف میز سیچنگ و یه پسر غریبه ای رفتند...
هردو سلام دادند و منتظر جلوی نیمکت اونا ایستادن...
سیچنگ دستشو با حالت طلبکارانه ای به کمرش زد و گفت: کجا موندین شما دوتا؟
تن چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت: آقای جونگوو سر صبحی شاشش گرفت رفتیم دستشویی...
دویونگ و سیچنگ نگاهی بهم انداختند و به زور جلوی خندشون رو گرفتند مبادا جونگوو ناراحت بشه..
جونگوو که از پسر غریبه خجالت کشیده بود و حس می کرد آبروش پیشش رفته کوله پشتیشو از روی دوشش برداشت و محکم کوبید تو ملاج تن و داد زد: یا بی تربیت!و از اونجا دور شد و روی صندلی همیشگیش نشست....
با رفتن جونگوو سه پسر جوان شروع کردند به خندیدن....
سیچنچ درحالی که اشک گوشه ی چشماش رو پاک میکرد گفت: نمیدونستم انقدر خجالتیه...
تن سری تکون داد و خندشو خورد.. با تعجب به دویونگ خندان اشاره کرد و گفت: معرفیش نمی کنی؟
سیچنگ: اوه یادم رفته بود... ایشون دوست بچگی من دویونگه تازه انتقالیشو از دانشگاه چین گرفته و اومده دانشگاه ما.. و اینم دوست جدیدم تن اون یکی هم که رفت جونگوو بود...هردو سری به نشونه احترام خم کردند...
تن: از آشنایی باهات خوشبختم دویونگی...دویونگ لبخندی زد: منم همینطور تن...
تن پیش جونگوو رفت و نشست...
دقایقی بعد در کلاس باز شد و قامت شخصی دیده شد...استاد با لبخند درخشانی به لب وارد کلاس شد....
همهمه ای ایجاد شد...دخترا داشتن براش غش و ضعف میکردن و پسرا با حسرت درمورد اینکه چجوری اینقدر جوان و سرزنده مانده حرف میزدن...سیچنگ با تعجب به استاد هنرشون نگاه کرد....اوه پس کسی که اینقدر تعریفشو شنیده بود ایشون بودن...زیادی جذا بود!
سیچنگ با یادآوری اتفاقی دستشو به پیشونیش کوبید...
دویونگ خم شد و دم گوش سیچنگ گفت:نگفته بودی استاداتون اینقدر سکسی و جذابن...
سیچنگ نگاه بدی بهش انداخت که دویونگ خندش گرفت...
باورش نمیشد اونروز کسی که سیچنگ بهش خورده و روی زمین افتاده بود.. استاد هنرشون بوده...
YOU ARE READING
❄My Art teacher❄
Romanceداستان در مورد تاجر موفقی توی شهر هنگ کنگ چین هست... تاجری که یه خانواده ی سه نفره داره و در کنار زن و پسرش زندگی شادی داره... اما شادی این تاجر تا کی ادامه داره؟ کسی در مورد سرنوشت تاجر و خانوادش چه چیزی میدونه؟