نهار اماده خورده شدن بود.
بچه ها به کارکنان مدرسه توی چیدن میز کمک می کردن.
تیم آشپزشون غذاهای فوق العاده پخته بودن
غذاها جوری خوشمزه دیده میشدن که حتی افرادی که میلی به غذا نداشتن هم گشنشون شده بود!سیچنگ از وقتی که از پیش یوتا اومده بود بهش نگاه نمیکرد.
هروقت چشماش به چشمای شیطون یوتا می خورد زود نگاهشو ازش می گرفت.
سیچنگ با یاداوری بوسه ی زیبا و پاکشون هم لذت میبرد و هم خجالت می کشید!
سیچنگ اونروز تونسته بود دو بار لبای یوتا رو لمس بکنه
سیچنگ تونسته بود طعم لبای استادش رو بچشه!همگی دور میز نشسته بودن و به خوردن غذا مشغول بودن.
بچه ها به ترتیب تن سیچنگ جونگوو و دویونگ نشسته بودن و یوتا دقیقا رو به روی تن و سیچنگ نشسته بود!
سیچنگ کمی گوشت برداشت و توی بشقابش گذاشت و اروم اروم شروع کرد به خوردن اون.یوتا درحالی که برنجشو دهنش می گذاشت با چشمش اول به سیچنگ بعدشم به سالاد روی میز اشاره کرد"سالادم بخور وینی با گوشت و برنج خیلی خوشمزه میشه"
سیچنگ از اینکه یوتا توی جمع اونو وینی صدا زده و بهش توجه می کرد هول کرد و گوشتی رو که داشت می جویید پرید توی گلوش و به سرفه افتاد!
یوتا وقتی دست و پا زدنای سیچنگ رو دید ترسید و میز رو دور زد و کنارش رسید و تنی رو که داشت هول هولکی به پشتش ضربه میزد کنار زد و خودش نشست کنارش.
یوتا چند ضربه به پشت سیچنگ زد و لیوان آب رو به طرفش گرفت" بگیر بخور بشوره ببره"
سیچنگ به سختی لیوان رو از دستش گرفت و سرکشید.
وقتی حس کرد کم کم میتونه نفس بکشه لیوان رو از لباش فاصله داد و روی میز گذاشت.
جونگوو دستی به کمر سیچنگ کشید و با نگرانی نگاهش کرد" سیچنگی حالت بهتر شد؟"
سیچنگ چندباری سرشو به معنای اره تکون داد.
سرشو پایین انداخت و یواش زمزمه کرد"ممنون استاد"
یوتا لبخندی بهش زد و دستی به کمر وینی کشید"از این به بعد بیشتر مواظب باش دونگ سیچنگ!"
سیچنگ سری تکون داد و نشسته تعظیمی کرد.
یوتا بلند شد و سرجای قبلی خودش برگشت.تن با خنده به سمت وینی برگشت و درحالی که با شیطنت بهش نگاه میکرد فس فس کرد" ببین چقدرم نگرانته یه جوری هلم داد که با مخ خوردم زمین"
سیچنگ سریع گونه ها و گوشاش سرخ شد!
دویونگ از اونور درحالیکه برنجشو میلونبوند با خنده گفت"اَیی ببین گوشاشو چقدرم خجالت کشیده"جونگوو هم خندید و گوشای سیچنگو با دستاش گرفت"هی بسته کم اذیتش کنین"
سیچنگ هم خندید و دستای جونگوو رو از روی گوشاش کنار زد" کمی هم دیر میکردین مرده بودم رسما"
جونکیو که کنار آساهی و یوتا نشسته بود چندباری با شیطنت ابرو بالا انداخت و با دهانی پر گفت"خوب شد فرشته نجاتت به موقع رسید باید ازش متشکر باشی هیونگ"
سیچنگ لبخندی زد و از زیرچشاش به یوتایی که بیخیال داشت با یکی از دانشجوهاش حرف میزد نگاه کرد.
با اینکه خفه شدنش تقصیر یوتا بود اما زنده موندنشم به کمک یوتا بود!
أنت تقرأ
❄My Art teacher❄
عاطفيةداستان در مورد تاجر موفقی توی شهر هنگ کنگ چین هست... تاجری که یه خانواده ی سه نفره داره و در کنار زن و پسرش زندگی شادی داره... اما شادی این تاجر تا کی ادامه داره؟ کسی در مورد سرنوشت تاجر و خانوادش چه چیزی میدونه؟