🥀پارت اول🥀

361 52 5
                                    

مینهو نگاهی به کشاورز انداخت و گفت:خب پیر مرد نظرت چیه همه ی محصولای امسالتو به من بفروشی؟

پیرمردی کمی فکر کرد و گفت: قبوله ولی پولش چی؟

مینهو لبخندی زد و گفت: هی قرار نیست که من مجانی ازت بخرم اینارو پولشو بعد فروش این برنجا بهت میدم یادت که نرفته من یه تاجر با نام و شهرتم...

پیرمرد کشاورز لبخندی زد و گفت: قبوله

مینهو نگاهی به شریکش انداخت و گفت: دونگهیول! تو که مشکلی نداری؟

دونگهیول سری به چپ و راست تکان داد و گفت: نع حله... پس پنجاه درصد سودش با تو پنجاه درصدشم با من...

هر دو با هم دست دادند و به طرف ماشین مینهو رفتند...

مینهو خسته از سر کار برگشت زنگ در و زد و بعد یه دقیقه خدمتکار جوون در و به روش باز کرد: خوش آمدید آقا...

و از جلوی در کنار رفت..
مینهو همونطور که وارد خانه میشد لبخندی زد و گفت: ممنونم دخترم

مینهو به طرف پذیرایی رفت.. سیچنگ و مادرش به استقبال پدرش رفتند

سیچنگ تا پدرشو دید خودشو انداخت بغلش و گفت: سلام بابا خسته نباشی

مینهو سر پسرشو نوازش کرد و گفت: سلام پسرم سلامت باشی..

همسرش هم بغلش کرد و لبخندی بهش زد: خسته نباشی مینهو..

مینهو لبخندی به روی زن مهربانش زد و گفت: ممنونم سوآ عزیزم...

مینهو در حالی که برای شستن دستایش به طرف دستشویی میرفت گفت: خانم قراره شام آقای لی و خانوادش بیان خونمون

سوآ لبخندی زد:خیلی ام خوب چند وقته ندیدم همسرش رو دلم براش تنگ شده..

آقای دونگهیول و پدرش پنج سالی بود که باهم همکار و شریک بودن آنها با هم رفت و آمد خانواده ای داشتن...

آقای دونگهیول یه پسر به اسم دونگهیوک و یه دختر یه اسم هارا داشت..

سیچنگ با دونگهیوک همسن و همکلاسی بود اما هارا چهار سال از اونا بزرگ بود

هارا دختری مهربون و شیرین بود و با سیچنگ مهربون بود و همیشه باهاش حرف میزد و شوخی میکرد...

برعکس برادر کوچکش دونگهیوک پسری بد اخلاق و مغرور بود...

اون همیشه سیچنگو اذیت میکرد زیرا سیچنگ خیلی مهربون و خوش اخلاق بود...

❄My Art teacher❄Where stories live. Discover now