هر چهار پسر به طرف خروجی دانشگاه داشتن حرکت میکردن.
دویونگ جونگوو و تن به سر و کله ی هم میکوبیدن و میخندیدن اما سیچنگ با بی حوصلگی باهاشون قدم میزد... جسمش اونجا کنار دوستاش اما ذهنش پیش یوتا بود.. استاد جوانش خیلی بی رحم بود. چطوری میتونست هربار دل سیچنگ رو بشکنه؟
شکستن دل یه عاشق اینقدر آسون بود؟با ترمز کردن ماشین مشکی ای جلوی پاشون حواسشونو به ماشین دادن.
تن عصبی داد کشید: هوی روانی کوری؟
در ماشین باز شد و جانی با عینک آفتابیش و تیپ دارکش از ماشین پیاده شد.
اگه بگم فک هر چهار پسر روس زمین بود دروغ نگفتم!
تن با دستپاچگی به طرفش رفت و با خجالت گفت: اوه هیونگ تو بودی؟ ببخشید.جونگوو یواش تو گوش سیچنگ گفت: چقدر جذابه لعنتی.
دویونگ با شنیدن این حرف با حسودی چشم غره ای به جونگوو رفت.
جانی عینک آفتابیشو در آورد و لبخندی زد: نه من مقصرم نباید اونجوری جلوتون ترمز میکردم. سلام بچه ها چطورین؟
جونگوو:سلام هیونگ ممنون ماهم خوبیم...مگه نه دویونگ؟
و نیشگونی از پهلوی دویونگی که با قیافه پوکر نگاهش میکرد گرفت.دویونگ با بی حوصلگی گفت: آره...خیلیم عا..لیم.
جانی:خیلیم خوب..راستی تن میخام ببرمت جایی.
تن با چشمای گشاد و خوشحالش گفت: کجا؟ وای میخای کجا ببری؟
جانی به ذوق پیشی کوچولوش خندید و لپشو کشید: بریم میفهمی.
جونگوو اهم اهمی کرد و گفت: خب حالا که داری با جانی هیونگت میری ما رفتیم خدانگهدارت.
دست دویونگ و سیچنگو گرفت و کشون کشون از اونجا دور شد.
جانی با تعجب به تن نگاه کرد و گفت: چش بود؟
تن شونه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم،احتمالا خجالت کشیده.جانی ابروهاشو بالا انداخت و گفت: احیانا دوستای تو اینجوری خجالت میکشن؟
تن خندید و سوار ماشین شد.
روی صندلی نشست و گفت: نمیدونم شاید.
جانی ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد
"دانشگاه چطور بود؟"تن نگاهشو از خیابان گرفت و گفت: مثله همیشه عالی اما خسته کننده راستی قراره آخر این هفته مارو ببرن اردو.
جانی درحالی که دنده عوض میکرد گفت:خسته نباشی خیلی زحمت می کشی تو مدرسه و برات خوشحالم لنتی مارو حتی یع روزم نبرده بودن اردو.تن قهقه ای زد و گفت:ممنونم آقای ساح شما هم خسته نباشین، هی دیگه زمان شما با زمان ما فرق دارع آقای ساح دیگه پیر شدی رفت شما الان باید نوه...نه نه نتیجه هاتو میدیدی!
YOU ARE READING
❄My Art teacher❄
Romanceداستان در مورد تاجر موفقی توی شهر هنگ کنگ چین هست... تاجری که یه خانواده ی سه نفره داره و در کنار زن و پسرش زندگی شادی داره... اما شادی این تاجر تا کی ادامه داره؟ کسی در مورد سرنوشت تاجر و خانوادش چه چیزی میدونه؟