ووت یادتون نره..همانا که ووت دهندگان رستگار هستند و خداوند بسیار انها را دوست میدارد ᕙ( ͡◉ ͜ ʖ ͡◉)ᕗ
سیچنگ طراحیشو از روی میزش برداشت و پیش استادشون رفت...
جلوی میزش ایستاد و منتظر یه استادش خیره شد که سعی داشت با قلم خوشنویسی اسم خودش رو خوش خط روی برگه ی آچهار بنویسد...
سیچنگ همچنان داشت خیره خیره به حرکت دستای ظریف استادش که با انگشتری ظریف و طلایی با دستبندی نقره ای تزئین شده بود نگاه میکرد که چگونه با ظرافت قلم رو روی برگه ی روبه روش حرکت می داد و حروفی به ژاپنی رو روی برگه می کشید.....
استادشون اون جلسه برخلاف بقیه جلسه ها موهای قهوه ایشو باز گذاشته و روی شونه هاش ریخته بود
سیچنگ باید اعتراف میکرد که قطعا استادش مجسمه ی زیبایی بود...
استاد جوان وقتی حضور کسی رو کنارش حس کرد قلم رو روی میز رها کرد و سرشو به سمت سیچنگ برگردوند و نگاش کرد...
استاد که خشک شدن سیچنگ رو دید پرسید: کاری داشتی؟
سیچنگ چندباری پلک زد و به خودش اومد... قلبش تند تند میکوبید... چقدر بود که به استادش زل زده بود؟
دستاپچه دستشو به پشت گردنش کشید و گفت: ببخشید.. من.. من طراحیمو تمومش کردم...
و اثری رو که با مداد خلق کرده بود روی میز گذاشت...
استاد طراحی رو برداشت و نگاهی بهش انداخت... سیچنگ خلق کردن یکی از منظره های زیبای رود هان رو انتخاب کرده بود... رودی که عاشق ها رو بهم میرسوند، شاهده خنده ها و خوشحالی عاشقان میشد، اما گاهی اوقات هم عاشق هارو از هم جدا میکرد، شاهده گریه هاشون میشد، شاهد زجه زدناشون....یوتا محو کن رو برداشت و شروع کرد به محو کردن سایه های اضافی ای که در اطراف درختِ کنار رود هان بود...
سیچنگ کمی نزدیک استادش ایستاد تا بتونه استادش رو حین درست کردن طراحیش ببینه...
بوی ادکلنش محشر بود...بوی عطرش دماغه سیچنگ رو نوازش میکرد...یعنی خودشم یه همچین بویی داشت؟
سیچنگ یواشکی سرشو توی یقه ی لباسش خم کرد و سعی کرد لباسش رو بو بکنه..اما لعنت!بوی ادکلن استادش آنقدر غلیظ بود که بوی ادکلن خودش رو نتونست استشمام بکنه...
وقتی کارش تموم شد کاغذ رو کمی از خودش دور کرد و بهش نگاه کرد.یوتا: حالا بهتر شد! آفرین سیچنگ استعدادت تو این زمینه فوق العاده اس.
یوتا کاغذ رو به سیچنگ داد و گفت: خوب بود ممنون...راستی رنگ موی جدیدت خیلی بهت میاد..
سیچنگ با خجالت درحالی که گونه هاش همرنگ لبای صورتیش شده بود دستی به موهای طلایی رنگش کشید و گفت:ممنونم..
YOU ARE READING
❄My Art teacher❄
Romanceداستان در مورد تاجر موفقی توی شهر هنگ کنگ چین هست... تاجری که یه خانواده ی سه نفره داره و در کنار زن و پسرش زندگی شادی داره... اما شادی این تاجر تا کی ادامه داره؟ کسی در مورد سرنوشت تاجر و خانوادش چه چیزی میدونه؟