بعد اینکه استاد ناکاموتو از کلاس خارج شد تن رو کرد به دوستاش و گفت: شما برین حیاط منم میرم پیش استاد.
منتظر جواب از دوستاش نشد و عین فشنگ از کنارشون رد شد و به دنبال استاد ناکاموتو به طرف اتاق دبیران رفتند...
یوتا در اتاق رو باز کرد.. خوشبختانه بقیه ی معلما هنوز نرسیده بودن پس روی صندلی نشست و به تنی که سرپا ایستاده بود اشاره کرد تا بشینه....
وقتی تن نشست یوتا شروع کرد: گفتی اودیشن دادی و رد شدی؟
تن سری به نشونه آره تکون داد...
یوتا: که اینطور، کی اودیشن دادی؟تن لباشو به منظور فکر کردن غنچه کرد و گفت: اومم...حدود یه سال پیش...
یوتا سری تکون داد و گفت: اتفاقا لهجه ی بامزه ای داری و فکر نکنم اشکالی داشته باشه... اگه خجالت نمی کشی میتونی الان یه جیزی برام بخونی؟
تن با تعجب گفت: برای چی؟
یوتا شونه ای بالا انداخت و خودکارشو داخل کیف سامسونتش گذاشت و گفت: می خوام کمکت کنم آیدل بشی... البته اگه واقعا اینو بخوای... تو هنوزم می خوای آیدل بشی؟
چشمای تن از شنیدن حرفای استادش برقی زد... یوتا می تونست ستاره های داخل چشمای تن رو ببینه...
تن: البته که می خوام..
یوتا لبخندی زد: خوبه.. پس شروع کن..
تن برای باز شدن صداش سرفه ای کرد و شروع کرد به گرم کردن صداش...
بعد پنج دقیقه که کار گرم کردن صدا تموم شد
شروع کرد به خوندن آهنگ "love is gone"
تموم مدتی که اهنگ رو میخوند چشماشو بسته بود... اون خوندن رو دوست داشت با تموم وجودش دوست داشت... وقتی شروع به خوندن می کرد انرژی خاصی وجودشو فرا می گرفت.....
حس می کرد مثله شکوفهٔ درخت از درخت کنده شده و توی آسمون می رقصید... همونقدر سبک، همونقدر شاد!تموم مدتی که تن آهنگ می خوند.. یوتا با چشمانی برق زده نگاهش می کرد... تن صداش واقعا گرم و گوشنواز بود... از اون صدایی بود که می تونست روح و روانتو به بازی بگیره...
بعد تموم شدن آهنگ تن چشماشو باز کرد و منتظر به چشمای شیشه ای یوتا نگاه کرد...
یوتا می تونست توی چشمای شاگردش خواستن رو ببینه.. می تونست عشقی که به خوندن داره رو ببینه...
یوتا شروع کرد به دست زدن...اون داشت تن رو بخاطر داشتن همچین استعدادی تشویقش می کرد...
یوتا:واقعا عالی بود...آفرین بهت..واقعا صدای خوبی داری...لهجه ات هم اصلا تو کلمات انگلیسی مشخص نبود.. من مطمئنم اونا واقعا سر از خوانندگی و تهیه کنندگی در نمیاوردن...اونا نمیدونن که چه استعدادی، چه صدایی رو از دست دادن..به خودت و صدات امیدوار باش...من مطمئنم تو در آینده ای نچندان دور موفق خواهی شد... هیچوقت نا امید نشو و به همین روال به کارت ادامه بده...
YOU ARE READING
❄My Art teacher❄
Romanceداستان در مورد تاجر موفقی توی شهر هنگ کنگ چین هست... تاجری که یه خانواده ی سه نفره داره و در کنار زن و پسرش زندگی شادی داره... اما شادی این تاجر تا کی ادامه داره؟ کسی در مورد سرنوشت تاجر و خانوادش چه چیزی میدونه؟