(فلش بک دو سال پیش)
سیچنگ داشت کشوهای سمت چپی رو یکی یکی باز میکرد تا ورقه های امتحانی امروز رو پیدا کنه...
در این حال دویونگم کشو های سمت راستی رو زیرو رو میکرد...
دویونگ: لعنتی نیست نیست... بخدا این ترمو میوفتم..دونگیهوک که جلوی در ایستاده بود با عجله سرشو به طرف اونا چرخوند و گفت: بچه ها معلم داره میاد زود باشید...
و خودش پشت در قایم شد...دویونگ و سیچنگ نگاهی به هم انداختند و کشو هارو بستند تا خواستند به طرف در اتاق معلمان بروند آقای معلم جلوی در اتاق رسیده بود...
آقای معلم نگاهی به آن دو انداخت و گفت: هی پسرا شما اینجا چیکار میکنید؟
سیچنگ به دویونگی که کنارش خشکش زده بود نگاه کرد...
روشو به طرف آقای معلم برگردوند و آب دهنشو با صدا قورت داد: ما... چیزه... اومده بودیم که.. با شما کاری داشتیم...آقای معلم یکی از ابروشو بالا داد و گفت: خب چه کاری؟
تا سیچنگ خواست دهنشو وا کنه یهو صدای عطسه ای از پشت سر آقای معلم اومد...چشمای دویونگ گرد شد و به سیچنگ نگاه کرد و زیر لب گفت: تموم شد...
آقای معلم به طرف در اتاق رفت و کامل بازش کرد...
دونگهیوک در حالی که تو خودش جمع شده بود و چشماشو بسته بود پشت در خشکش زده بود...آقای معلم رو به دونگهیوک گفت: بیا ببینم اینطرف... برو پیش دوستات بایست..
دونگهیوک با چشمانی که ناراحتی ازش میبارید به طرف دوستاش رفت و کنارشون ایستاد..آقای معلم خط کش آهنی رو از روی میز برداشت و گفت: خب... کجا مونده بودیم؟
دونگهیوک که ترسیده بود تند تند شروع کرد به حرف زدن: ببخشید آقای کیم من اصلا گناهی ندارم اینا منو مجبور کردند جلوی در نگهبانی بدم تا بتونن ورقه ی دویونگو پیدا کنند و سوالای ناقص مونده رو بنویسن و وقتی شما اومدین من بهشون خبر بدم... لطفا به اولیای من چیزی نگید و تنبیهم نکنین...
دویونگ و سیچنگ با بهت به دوست دهن لقشون نگاه کردند...
دویونگ تا خواست چیزی بگه آقای معلم گفت: که اینطور.... سیچنگ و دویونگ شما میتونین برین اما دونگهیوک تو اینجا بمون...دونگهیوک با تعجب گفت: اما.. اما منکه مقصر نیستم چرا من اینجا بمونم؟
آقای معلم روی دونگیهوک خم شد و گفت: به نظرم باید چیزایی رو یاد بگیری... و شما دو تا ایندفعه رو میبخشم اما دفعه ی دیگه بخششی در کار نیست...
دویونگ که توی کونش عروسی بود با خوشحالی نود درجه خم شد و گفت: ممنونم آقای معلم.. چشم دیگه تکرار نمیشه ببخشید..
و دست سیچنگ و گرفت و با خودش به بیرون اتاق کشید...آقای معلم به دونگهیوکِ ترسیده نگاه بدی کرد...
+باهاشون دوستی؟
دونگهیوک با لکنت گفت: بَ.. بله
معلم روی پاشنه ی پاش چرخید و به طرف در اتاق رفت و گفت: یادت باشه که هیچوقت دوستاتو لو ندی... بخاطر لو دادن دوستات تو این امتحان یه صفر نوش جان میکنی...
YOU ARE READING
❄My Art teacher❄
Romanceداستان در مورد تاجر موفقی توی شهر هنگ کنگ چین هست... تاجری که یه خانواده ی سه نفره داره و در کنار زن و پسرش زندگی شادی داره... اما شادی این تاجر تا کی ادامه داره؟ کسی در مورد سرنوشت تاجر و خانوادش چه چیزی میدونه؟