🥀پارت یازدهم🥀

130 38 30
                                    


دویونگ گوشیشو از جیب شلوارش بیرون کشید و شماره سیچنگو گرفت...

سیچنگ بعد سه بوق جواب داد:
+بله؟
_سلام سیچنگی
+خوبی دویونگی؟
_اره خوبم تو چطوری پسر؟
+منم خوبم... چخبر؟
_اگه بری به این ادرسی که میفرستم بهت میفهمی چخبر شده...
سیچنگ کمی نگران شد...
+اتفاقی افتاده؟
_نمیدونم اگه بری خودت میبینی...
و تلفنو قطع کرد...
حتما بعد قطع کردن تلفن سیچنگ چند سکته رو رد کرده...
خندید و زود ادرس رو برای سیچنگ فرستاد...

با زحمت چمدونشو پشت سرش میکشید و زیر لب هی غر میزد...

دویونگ : ببین برای سوپرایز یه نفله به چه زحمتی افتادم... این ذلیل شده چرا اینقد سنگینه اخه.... آخ!

پاش به سنگ بزرگ جلوش گیر کرد و با مخ افتاد زمین...

روی زمین نشست و با دست راستش سرشو ماساژ داد....

از رو زمین بلند شد و لباساشو تکوند و چمدونشو گرفت و بازم با حرص پشت سرش کشید(حالا شما یه خرگوشی رو تصور کنین که با حرص پاهاشو زمین میکوبه و چمدونشو پشت سرش میکشه🥺)

روی یکی از نیمکتای پارک نشست و منتظر سیچنگ شد....

☆ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ☆

سیچنگ  با عجله کفشاشو پوشید و به طرف آدرسی که دویونگ فرستاده بود رفت....

بعد گذشت چند دقیقه به مقصد رسید...
از تاکسی پیاده شد و به اطرافش نگاه کرد...
خب اینجا چیز غیر عادی دیده نمیشد...
منظور دویونگ چی بود؟

گوشیشو در آورد و به دویونگ زنگ زد...
سیچنگ: خب رسیدم... چیشده؟
دویونگ: مستقیم به طرف پارک برو میبینی...
و قطع کرد...

سیچنگ نگاهی به صفحه ی خاموش گوشی انداخت... این دویونگ چش شده بود؟ کمی عجیب شده بود امروز...

نکنه اسکلش کرده؟ با این فکر حرصش گرفت و با عصبانیت در حالی که تند تند به طرف پارک میرفت  دویونگو به فحش بسته بود....

وقتی به پارک رسید نگاهی به اطرافش انداخت.. هیچ چیز و هیچ کسی جز یه نفرکه روی نیمکت نشسته بود اونجا نبود....

به طرف فردی که روی نیمکت نشسته بود رفت... هیکلش زیادی برای سیچنگ آشنا بود... نکنه دویونگ اومده بود کره؟!

بدو بدو به طرف نیمکت رفت و دستشو روی شونه فرد مقابلش گذاشت...

فرد مقابلش به طرفش برگشت و نگاهش کرد....

سیچنگ با ذوق جیغ کشید: دویونگیی!!
دویونگ  خندید و بغلش کرد...
دویونگ: سیچنگی من...

سیچنگ دویونگو بیشتر توی بغلش فشرد: اوه دویونگی من... دلم برات خیلی تنگ شده بود...

دویونگ: منم... منم دلم برات خیلی تنگ شده بود...

❄My Art teacher❄Where stories live. Discover now