🥀پارت ششم🥀

111 38 8
                                    

شام آماده شده بود... هردو روی صندلی پشت میز غذا خوری،روبه روی هم نشسته بودن و بی صدا مشغول غذا هوردن بودن...

سیچنگ قبل خوردن غذا به خودش قول داده بود که به هیچ چیزی فکر نکنه تا بتونه مزه ی غذا رو بعدمدت ها به خوبی حس بکنه...

اون الان میتونست طعم نودل مخلوط رو زیر دندونهاش حس بکنه...

همونطور که با چابستیک گوشت داخل نودل رو برمیداشت گوشیشو روشن کرد و پیامی که همین چند دقیقه پیش اومده بود رو باز کرد...

پیام از طرف دانشگاهش بود... تونسته بود انتقالیشو به یه دانشگاه تو سئول بگیره.. گوشیو خاموش کرد و گوشت رو تو دهنش گذاشت...

مامان بزرگ کیمچی رو توی دهنش چپوند و همونطور با دهن پر رو به سیچنگ گفت

+پسرم کارای مدرستو چیکار کردی؟

سیچنگ نودلشو با چابستیک هم زد و گفت
_من مدرسه نمیرم مامان بزرگ، دانشگاه میرم که انتقالیمو تونستم برا یکی از دانشگاه های اینجا بگیرم...

+آهان... خوبه پسرم ای کاش دانشگاها زود شروع بشه تا بتونی سرتو با اون گرم کنی..

سیچنگ چابستیکشو روی میز گذاشت و دستشو زیر چونه اش گذاشت و گفت
_البته می خواستم تا شروع دانشگاه کار پیدا کنم...

مامان بزرگ اخمی کرد و چابستیکشو توی نودل فرو برد
+برای چی؟ حقوق بازنشستگی پدر بزرگت برا هر دوی ما کافیه..نکنه به پول احتیاج داری؟

سیچنگ لیوان آبو برداشت و سر کشید....
_میدونم کافیه اومونی و واقعا ازت ممنونم بهم جا دادی و میخای حقوق پدر بزرگ رو با من شریک بشی... اما من میخام کار کنم هم سرم گرم بشه و هم اینکه بتونم یه پس اندازی برا خودم داشته باشم.

پیرزن سری تکون داد و چیزی نگفت....

بعد شام سیچنگ به مادر بزرگش کمک کرد تا سفره رو جمع کنن و ظرفارو بشورن...

سیچنگ توی اتاق مهمان روی تخت دراز کشیده بود و ساعدشو گذاشته بود روی چشماش... خوابش میومد و می خواست امشب زود بخوابه تا صبح زود برای پیدا کردن کار بیرون بره...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

صبح با تابیدون نور خورشید از لابه لای پرده چشماشو با گیجی باز کرد...

دستشو به طرف میز کنار تخت برد تا بتونه گوشیشو پیدا کنه.. بعد پیدا کردن گوشی به ساعت گوشی نگاه کرد... ساعت 10:00 از روی تخت بلند شد و به طرف سرویس بهداشتی رفت..

وقتی از سرویس بهداشتی برگشت مادر بزرگش سفرهٔ صبحونه رو چیده و منتظر اون بود..

سیچنگ در حالی که دستاشو با حوله خشک میکرد لبخندی زد و گفت

❄My Art teacher❄Where stories live. Discover now