🥀 پارت هشتم🥀

108 41 37
                                    


سیچنگ روی نوک پاش چرخید و خودشو به میله ی وسط سند رسوند....

پاهاشو دور میله حلقه کرد و بدنشو شل کرد و از میله آویزون شد....

تماشاگران با حسرت و تحسین نگاش میکردن...

سیچنگ بدنشو مانند مار روی میله حرکت میداد....

بار توی سکوت و تاریکی فرو رفته بود..

همگی نفس خودشون رو از روی هیجان تو سینه حبسش کرده بودن....

فقط نور وسط سند که روی سیچنگ میتابید روشن بود و صدای ملودی ملایم و نفس زدنای سیچنگ شنیده میشد....

بالاخره اجرا تموم شد و سیچنگ نفس نفس زنان سرشو به نشونه احترام خم کرد....

صدای تماشاگران که (وین وین، وین وین) میگفتند به هوا رفت....

وینی به پشت صحنه رفت و مشغول تمیز کردن عرق روی بدنش شد...

رئیس بار با هیجان به سمت سیچنگ رفت و دستشو روی شونه اون گذاشت و گفت: آفرین وین وین عالی بودی.. به لطف تو بار شلوغ تر از دفعات قبل شده ممنونم...

سیچنگ لبخند زد....

لباساشو پوشید و به سمت در خروجی رفت... حسابی خسته شده بود...

همونطور که به طرف در میرفت محکم به کسی برخورد کرد...
کیف پول و گوشی طرف روی زمین افتاد...
سیچنگ با عجله خم شد و کیف پول و گوشی رو از زمین برداشت....

اونارو به طرف فرد مقابلش گرفت و گفت: ببخشید... بفرمایید گوشیتون سالمه...
و لبخندی به مرد روبه روش که به دلیل نور زیادی که روی چهره اش میتابید و قیافش مشخص نبود، زد...

مرد روبه روش کیف پول و گوشیشو از سیچنگ گرفت و با صدای بم و مردونه اش گفت: ممنونم وینی...

سیچنگ سری به نشونه احترام خم کرد و از کنار مرد رد شد....

سیچنگ وقتی خونه رسید بدن کوفتشو روی تخت انداخت و آهی کشید...

امروز بیشتر از روز های قبل خسته شده بود...

آروم و بدون سر و صدا به حموم رفت تا دوش بگیره... نمی خواست مادر بزرگش رو از خواب بیدار بکنه پس در حموم رو خیلی آروم بست....

بعد در آوردن لباساش دوش رو باز کرد و زیر دوش رفت...

همونطور که وسایلاشو داخل کوله اش میگذاشت لقمه ای که مامان بزرگش براش اماده کرده بود رو دهنش چپوند و با دهن پر گفت: من دیگه میرم... ممنون

مادربزرگش دستشو برای سیچنگ تکون داد و گفت: مواظب خودت باش پسرم..

سیچنگ سری تکون داد و از خونه خارج شد..
ماشین تن جلوی خونشون بود پس یعنی اومده بود دنبال سیچنگ!

❄My Art teacher❄Where stories live. Discover now