• یوتا با موهایی آشفته و چشمانی قرمز که گویای بی خوابیش بود وارد کلاس شد.
قبل هرچیزی نگاهشو بین دانش آموزاش چرخوند و روی سیچنگ زوم کرد.سیچنگ مشغول حرف زدن با تن بود
وقتی خیالش از سالم بودن سیچنگ راحت شد روی صندلی پشت میزش نشست.یوتا: سلام صبحتون بخیر بچه ها، امیدوارم سرحال و سالم باشین.
دویونگ با طعنه گفت: ماکه حالمون خوبه و سرحالیم اما انگارحال شما زیادم خوب نیست!
یوتا کمی چشماشو ماساژ داد منظور دویونگو خوب گرفتع بود. گفت: نه خوبم فقد شبو نتونستم خوب بخابم تا صبح داشتم درمورد یه مسئله ای فکر میکردم.....
دویونگ پرید وسط حرف یوتا و با پررویی گفت: خب؟
یوتا اول کمی نگاش کرد بعد گفت: هیچی
وسرشو پایین انداخت.جونگوو نیشگونی از پشت دست دو گرفت و با صدای ارومی گفت: خب و زهرمار... این چه طرز حرف زدن با استاده؟
دویونگ پشت دستشو نوازش کرد و با اخم گفت: نشنیدی با سیچنگ چیکار کرده؟
جونگوو هم اخم کرد و گفت: یواش الان میشنوه، این به اون دو ربطی داره نه ما!
دویونگ تن صداشو پایین آورد و گفت: ولی سیچنگ دوست منه نمیتونم بزارم ناراحت باشع.
جونگوو: سیچنگ دوست منم هست اما کاری از دست ما برنمیاد.. اگه به یوتا بی احترامی بکنی بدتر سیچنگ ناراحت میشه چون اون هنوزم دوسش داره.
دویونگ با تخسی گفت: نه سیچنگ دیگه حق نداره استادو دوسش داشته باشه.
جونگوو موهای دویونگو کشید که آخ دویونگ به هوا رفت.
همه به طرف آن دو برگشتن و نگاهشون کردن.
جونگوو با عصبانیت زیر لب غرید: زهرمار آخ!یوتا به طرف آن دو برگشت و گفت: مشکلی پیش اومده بچه ها؟
جونگوو با لبخند ساختگی گفت: نه استاد همه چی مرتبطه.
یوتا لبخند خسته ای زد و گفت: باشه... قرار بود امروز طرح هایی که خواسته بودمو بکشین.. ببینم کشیدین؟
وقتی جواب بله رو از دانشجوهاش گرفت گفت: خیله خب یکی یکی طرحاتونو بیارین ببینم.
دانشجو ها یکی یکی طرحاشونو روی میز یوتا گذاشتن و رفتن وقتی نوبت به سیچنگ رسید ورقشو روی میز گذاشت و با چشمای سردش خیره شد به یوتا
یوتا ابروهاشو بالا انداخت و پرسید: مشکلی پیش اومده دونگ؟
سیچنگ با کنایه خندید و گفت: نه بابا چه مشکلی همه چی روبه راهه.
این لحن وینی کمی ناراحتش کرد اما از یه طرفیم حقش بود... نبود؟
یوتا نگاهش به گردن و کبودی روی گردن وینی افتاد.
اخمی کرد و دستاشو برای بستن دکمه ی باز پیرهن سیچنگ بالا برد و گفت: نزار کبودیات دیده بشن!
YOU ARE READING
❄My Art teacher❄
Romanceداستان در مورد تاجر موفقی توی شهر هنگ کنگ چین هست... تاجری که یه خانواده ی سه نفره داره و در کنار زن و پسرش زندگی شادی داره... اما شادی این تاجر تا کی ادامه داره؟ کسی در مورد سرنوشت تاجر و خانوادش چه چیزی میدونه؟