دویونگ دستی به صورتش کشید و با عصبانیت به اطرافش نگاه کرد."چرا نیومد؟ دو ساعته نیست"
یوتا دستشو روی شونه ی دویونگ گذاشت و گفت" شاید یه جایی خوابش برده باشه"
دویونگ با عصبانیت غرید" جونگوو کسی نیست که هرجایی خوابش ببره! "
تن دستای دویونگ رو گرفت و به زور روی صندلی نشوند" آروم باش دویونگ، کمی صبر میکنیم اگه نیومد خودمون میریم دنبالش باشه؟ "
دویونگ از جاش بلند شد و به طرف جاییکه جونگوو رفته بود دویید و داد زد" نمیتونم صبر بکنم. همین الان میرم دنبالش "
وین وین و تن وقتی دوییدن دویونگ رو دیدن به دنبالش راه افتادن.
وسط راه یوتا دست وین وین رو گرفت.
وین وین وقتی به طرفش برگشت، یوتا لبخندی زد و گفت"منم باهاتون میام"
وین وین لبخندی زد و زیر لب ممنون ـی زمزمه کرد.
..........جونگوو با اخم بهش خیره شده بود و چیزی نمی گفت.
لوکاس روبه روی جونگوو نشسته و شاهد تک به تک ری اکشنای جونگوو بود.
جونگوو وقتی دید لوکاس حرفی نمیزنه با اخم ازش پرسید" من اینجا چیکار میکنم؟"
لوکاس لبخندی زد و گفت" اومدی جاییکه بهش تعلق داشتی"
جونگوو از جاش بلند شد و درحالیکه به طرف در می رفت گفت" ولی من دیگه هرزگی نمیکنم. از کارم استعفا دادم"
لوکاس از جاش بلند شد و به طرف جونگوو حرکت کرد. وقتی به پشت سرش رسید گفت" ولی من منظورم اون نبود"
جونگوو با تعجب به طرف لوکاس چرخید " پس..منظورت چیه؟"
لوکاس به چشمای جونگوو نگاه کرد.به طرفش قدم برداشت و دستای سرد جونگوو رو جلوی چشمای متعجبش بوسید" جونگوو،من وقتی از دستت دادم به خودم اومدم.شاید خیلی خودخواه به نظر برسم و...خب میدونی واقعا هم خودخواه بودم.
فکر میکردم اگه پول داشته باشی میتونی به مردم حکومت بکنی،غرورشونو بشکنی و بهشون دستور بدی.فکر میکردم اگه به مردم زور بگم میتونم اونا رو کنترلشون بکنم اما به اینجاش فکر نکرده بودم، نمیدونستم که اگه مردم رو از خودم برنجونم کسی اطرافم باقی نمیمونه.
شاید اون اوایل هیچ حسی بهت نداشتم و فقط بخاطر برطرف کردن نیاز های جنسیم باهات رابطه داشتم اما بعد مدتی وقتی شب ها فرا میرسید،وقتی به داخل هتل قدم می گذاشتم یه حس عجیبی بهم دست میداد.هیجان داشتم،عین بچه هایی که برای روز تولدشون هیجان دارن.
دلم می خواست زودتر روز موعود فرا برسه و بتونم ببینمت اما من می ترسیدم جونگوو.
من میترسیدم چون دوست داشتن رو بلد نبودم،بلد نبودم چطوری به کساییکه دوستشون دارم عشق بورزم، من به هرچی دست میزدم نابودش میکردم بجای اینکه ازشون مراقبت بکنم به اشتباه باعث میشدم تو باتلاقی که خودم توش فرو رفتم فرو برن. تو باتلاق تاریکی هام به همراه خودم می کشوندمشون.وقتی فهمیدم توهم یه حسایی بهم داری ترسم دو برابر شد؛چون من دوست داشته شدن رو تا حالا تجربه نکرده بودم.من کسیم که خانوادشو وقتی نوجوون بود به طرز وحشتناکی از دست داده.
من زیر دست دایی خلافکارم بزرگ شدم.دایی ای که هیچ رحمی نداشت و منو هم بی رحم بار آورد.جونگوو من...من واقعا متاسفم"
KAMU SEDANG MEMBACA
❄My Art teacher❄
Romansaداستان در مورد تاجر موفقی توی شهر هنگ کنگ چین هست... تاجری که یه خانواده ی سه نفره داره و در کنار زن و پسرش زندگی شادی داره... اما شادی این تاجر تا کی ادامه داره؟ کسی در مورد سرنوشت تاجر و خانوادش چه چیزی میدونه؟