2

145 14 14
                                    


حوالی ساعت سه صبح بود و من پلک روی هم نذاشته بودم!احساس خستگی روحی شدیدی میکردم اما نمیتونستم برای تسکینش کاری کنم!
ناقوص مرگ تنها صدایی بود که میشنیدم و سیاهی لباس توی تنم به زندگیمم ریشه دوانده بود! از گوشه های چشمانم خون چکه میکرد و من قدم زنان در تیمارستان مغزم به بخش های مختلف سرکشی میکردم!
صدای زنگ گوشم رو خاموش کرد!
از جا بلند شدم و با کرختی شال سیاهم و روی سر انداختم و بدون نگاه کردن تو چشمی با چشماش چشم تو چشم شدم! مات نگاه کردم و غرق شدم!
اون هم خیره خیره تو چشمام نگاه میکرد! اتصال مغناطیسی که دست کشیدن ازش باطری قلبم رو از کار مینداخت!
به سرعت اخم کرد و سرش و پایین انداخت.
_خوابم نمیبرد خواستم برم قدم بزنم ، گفتم ببینم توام میای؟!
قلبم لرزید، پلکم پرید، و دو شاخه برقی رو که از پریز چشمام جدا کردم همه چیز بود! میون این همه درد ، نبض های زیر پوستیش نشون از آخرین پایه های قلعه شنی بینمون بود!
با تمام قدرت از ته چاه فریاد زدم: الان حاضر میشم!
و پشت کردم و وارد اتاق شدم! تنها بارونی کوتاهی پوشیدم که جلوی سرمای درونم و بگیره! کلید رو از پشت در کشیدم و از کنارش چتر برداشتم که خیره گفت : لازم نیست!
چتر رو سرجاش برگردوندم و با هم هم قدم شدیم!
در که به روی کوچه باز شد، بارونی رو دیدم که شلاق زنان به زمین کوبیده میشد !
بی حرف قدم میزدیم! دو تا ادم که روزی میلیون ها سلول مشترک داشتن ؛ الان و زیر بارون فرسخ ها با هم فاصله دارند!
بارون ....
قدم زدن هایی که خاطره های ارزو شده بود! و منی که دلم پر میکشید واسه اینکه یه بار دیگه ببینمش! نگاهش کردم! نبود! برگشتم به عقب، که شاید ازم جامونده اما.... نبود!
من....من باز هم در افکار شبانگاهیِ سه صبح زیر تازیانه های باران به یادش در میان کوچه های خاکستری پرسه زده بودم!

بی نام  Where stories live. Discover now