8

42 12 37
                                    

چشمام و که باز کردم نور از لای پرده های ضخیم توسیم مستقیم به چشمم میخورد!
اه همیشه از نور بدم‌میاد.چیه این لعنتی خواب و از آدم میگیره؟!
-جانم...خابالوی من چشای قشنگت و باز کن!
بااحساس همچین صدایی از بالای سرم سریع
چشمام و باز کردم و سر جام نشستم.هیچکس
نبود!ولی من شنیدم.مطمئنم خواب ندیدم.
مطمئنم که الان ی نفر بالای سرم گفت....گفت...
چرا یادم نمیاد!؟چی گفت؟مطمئنم شنیدم!
با حالت گریه دست به سرم گرفتم.چمه من؟!
نکنه به خاطر...
آخ پونه!پونه!عوارض کاریه که روم انجام داده!
نگفته بود توهم هم داره.فکر نمیکردم انقدر قرار
باشه تحت فشار قرار بگیرم!به قولی آدم میتونه حتی صدای بال زدن پروانه رو هم بشنوه.
آمادگی روحی برای چنین افکاری رو نداشتم.باید دوباره برم پیشش و بهش سر بزنم.
کسل از جا بلند شدم و تو سرویس دست و صورتم و شستم.دست و صورتمو خشک کردمو از پله ها رفتم پایین.وای چقدر حیات قشنگه امروز تو نور آفتاب...
لبخند ریزی روی لبم شکل گرفت و وارد آشپزخونه شدم؛ برا خودم قهوه درست کردم و یکی دو تا لقمه کوچیک خوردم که تا ظهر ضعف نکنم....
وای خدا چقد امروز کار دارم؛ هم باید برم بیمارستان، هم برم کلاس دانشگاه و هم امشب مهمونی مهساس وای خدا منو نجات بده! چقد کار دارم....
تیز میز صبونه رو جمع کردم پریدم بالا لباس بپوشم ؛ یه مانتو تقریبا زرشکی از تو کمد لباسا کشیدم بیرون و رو تونیک و شلوار مشکیم پوشیدم؛
مقنعم و سرم کردم و ی سری کتابایی که برا دانشگاه میخواستم و تو کیف دستیم جا دادم !
جلوی میزم نشستم و مشغول آرایش شدم ،
با ی کرم و خط چشم نازک سر و تهش و هم اوردم و عطر رو خودم خالی کردم؛
ساعت و عینک و برداشتم و پریدم پایین سوئیچ و کلید خونه رو برداشتم واز در رفتم بیرون؛ در و بستم و سوار ماشین شدم، کیفم و کنارم انداختم و ماشین و روشن کردم؛ ریموت و زدم و خواستم برم بیرون که دیدم ای داد گوشیم و نیوردم!
ریموت و دوباره زدم که در بسته شد و پریدم دم خونه و کلید انداختم ، رفتم بالا و از کنار تختم گوشی و برداشتم ؛ داشت زنگ میخورد .
رعنا!
+جونم رعنا؟!
رعنا_ سلام عزیزم خوبی؟!
همونجور ک دوباره از پله ها پایین میرفتم...
+سلام. اره فداتشم تو خوبی؟!
رعنا_ قربونت! شیدا کجایی؟! دیر کردی!
+اگه بگم تازه دارم راه میفتم میکشیم؟!
خنده ارومی کرد و گفت،
رعنا_ نه دختر. دکتر اروند سراغت و گرفت گفتم دیشب شیفت بودی نیومدی هنوز!
در خونه رو بستم و قفل کردم .
+اوه! اون حال منو بپرسه؟! محاله! احتمالا اروندی بزرگ امارم و میخواسته...
رعنا_اره چون گفت وقتی اومدی بگم بری اتاق باباش! حالا اومدی بیا برو پیشش ببین چی میگه.
+باشه رعنا جونم! نیم ساعت دیگه میرسم!
سوار ماشین شدم و دوباره استارت زدم!
رعنا_ باشه گلم. اروم بیا...احتیاط کن!
+چشم خواهر نمونه! فعلا...
رعنا_خدا به همرات.
گوشی رو قطع کردم و ریموت و زدم و دنده عقب از خونه خارج شدم!
رعنا خیلی دختر خوبی بود. چند سالی از من بزگتر بود اما شده بود سرپرستار بیمارستان. خیلی هوامو داشت و عين يه خواهر بزرگتر همراهم بود!تازه نامزد كرده بود و ميخواست بره خونه بخت!
اخي خواهرم!ايشالله خوشبخت بشه.
موزيك و از گوشيم پلي كردم ك تو فضا پخش شد!
لبخندي زدم و ريز ريز شروع كردم به خوندن با آهنگ.پشت چراغ قرمز آفتاب مستقيم ميخورد تو چشام كه سايبون و پايين اوردم و عينك آفتابيم و زدم...
صداي تقه اي به ماشين اومد!يه دختر كوچولو يه سري برگه تو دستش بود و ب زور سعي ميكرد قدش به شيشه ماشين برسه!
لبخند زدم و شيشه رو پايين كشيدم.
دختر _ خاله خاله يه فال ميخري؟!
+بله عزيز دلم! يدونه بهم ميدي؟
دستش و جلوم اورد كه گفتم:خودت يدونه برام انتخاب كن خوشگل خانم.
با قيافه متفكري به كاغذاي توي دستش نگاه كرد و يكيش و برام بيرون كشيد.
لبخند زدم و تشكر كردم ك همون موقع چراغ سبز شد.سريع پول فال و دادم بهش و براي رهايي از شر بوقاي پشت سرم پام و رو گاز فشار دادم.
با سرعت تقريبا زيادي ميروندم كه زودتر برسم بيمارستان .
بالخره رسیدم و تو پارکینگ طبقه اول پارک کردم.
وسایلم و برداشتم و سریع ‌پیاده شدم و دویدم تو آسانسور که چشم تو چشم شدم با مهبدی اروندی!سلام زیر لبی گفتم و اخم کردم...
جوابم و داد و خیره نگاهم کرد؛حالم از نگاه های هرزش بهم میخورد!پسر رئیس بیمارستان که یه دور باهمه دخترای پا بده پرستار بوده!ولی از سر اخراج نشدن،کسی جرعت نداشت دست گل پسر رئیس بیمارستان و جلوی باباش رو کنه!!!!
مهبد -دیر کردی شیدا خانم!
دندونامو به هم سابیدمو گفتم:لطفا منو با اسم کوچیک صدا نکنید!
واخم خیلی غلیظی کردم. از گوشه چشم دیدم ابرو بالا انداخت و گفت :پرسیدم چرا دیر اومدی؟!
+شما مسئول من نیستید که بخوام بهتون جواب پس بدم!
اخم کرد و به محض ایستادن آسانسور ار در خارج شد!
به درک....
مردک چندش.
اروم اروم به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و با رعنا و بچه ها سلام علیک کردم!
رعنا-این پسره چش بود ؟! پاچه میگرفت؟
حالت چندشی به خودم گرفتم و گفتم: ریدم بهش حالش بده! رعنا خندید و سر تکون داد.داشتم به سمت اتاقم میرفتم که...
رعنا_شیدا جان دفتر رئیس.
+چشم عزیزم بزار اول برم لباس عوض کنم بعد میرم.
سری تکون داد و منم وارد اتاق شدم و بعد از تعویض مانتوم با روپوش سفیدم خودم و یکم مرتب کردم و به اتاق رئیس رفتم!
تقه ای به در زدم و منتظر ایستادم که صدای بفرمائیدش باعث شد در و باز کنم.
وارد شدم و سلام کردم. سرش و از روی برگه جلوش بلند کرد و بهم نکاه کرد.
دکتر اروند_ سلام دخترم. حالت چطوره؟!
+خیلی ممنونم شما خوب هستین؟ خانم اروند خوبن؟!
لبخنذی زد و گفت: الهی شکر بله خوبیم!
لبخندی زدم و گفتم: با من امری داشتین؟
دکتر اروند_ بله دخترم بیا بشین.
اروم جلو رفتم و روی یکی از صندلی های چرم شیک اتاقش نشستم!
دکتر اروند_ حقیقت هر چی با مادر تماس گرفتم نشد که باهاشون صحبت کنم.
گنگ بهش نگاه کردم که ادامه داد.
دکتر اروند_ والا دو سه تا از سهام داران بیمارستان دچار مشکل شدن و میخوان سهامشون و بفروشن از طرفی نمیخوایم سهام دست غریبه بیفته که برا هیئت مدیره جنگ داشته باشیم بنابر این دارم با تک تک سهام دارا حرف میزنم تا بتونیم ی جوری خودمون سهام ها رو بخریم!
آروم سری تکون دادم و گفتم : منم موافقم که بهتره شریک جدید اضافه نکنیم اما تصمیم این مورد با مامان هست که بگن من برا معامله پیشقدم بشم یا نه!
دکتر اروند_ بله دخترم همین طوره، من نتونستم با مادر صحبت کنم اما اگر شما تونستی یا خودت توضیح بده یا بگو با من تماس بگیرن.
لبخندی زدم و گفتم: چشم حتما باهاشون تماس میگیرم.
دکتر اروند_ ممنون دخترم.
لبخندی‌ روی لبام اوردم و گفتم: امری نیست؟
دکتر اروند_ لطف کردی که اومدی.
از جام بلند شدم و با تشکر زیر لبی از اتاقش زدم بیرون.
برگشتم تو اتاقم و پرونده دو سه تا از بیمارایی که به خاطرشون اومده بودم و برداشتم.
سری بهشون زدم و کامل معاینشون کردم که شک هام برطرف بشه که خدا رو شکر همینطورم شد.
برگشتم تو اتاقم و داشتم پرونده پزشکی یه بیمار و برسی میکردم که در اتاقم زده شد.
همونطور که تو عمق پرونده بودم گفتم: بفرمایید!
مهسا سرش و اورد تو و بلند گفت: خانم دکتر اجازه هست؟!
لبخند زدم و گفتم : بله بفرمایید.
خندید و اومد تو ...
+ بچه تو مگه امشب مهمونی نداری؟ اینجا چ غلطی میکنی؟!
مهسا_ چرا بابا اومدم دو سه نفر و چک کنم و به تو بی لیاقت یاداوری کنم شب بیای.
خندیدم و سری تکون دادم که گفت: لال شدی ایشالا؟!
بلند تر خندیدم و نگاش کردم...
+ هان چته بیشعور عوض دست درد نکنته که دیشب جا شیفتت وایسادم؟
یهو چشاش و ملوس کرد و گفت: اوه کارم گیره باز.... مرسی شیدای قشنگم.
ابرو بالا انداختم و خیلی جدی گفتم: خواهش میکنم.
ضربه ای ب سرم زد و گفت : زهر مار
و پشت به من سمت در رفت.
مهسا_ مهمونی امشب یادت نره.
و از در خارج شد.
یکی دو ساعتی تو بیمارستان موندم و وقتی از اوکی بودن همه چی مطمئن شدم تصمیم گرفتم راه بیفتم که به کلاس ساعت ۳ برسم.
روپوشم و تعویض کردم و مانتو پوشیدم. وسایلم و جمع کردم و بعد از خداحافظی از بچه ها از بیمارستان زدم بیرون....
رفتم تو پارکینگ سوار ماشین شم که متوجه شدم یه خانم پیری دستش و به گوشه پله های توی پارکینگ گرفته و اروم و نفس گیر داره پایین میاد!
به نظرم خیلی بد نفس میکشید. سمتش رفتم و دست روی شونش گذاشتم. با ناتوانی برگشت و نگام کرد...
+ حالتون خوبه مادر جان؟!
خیلی بد نفس میکشید و نمیتونست صحبت کنه. یه دستش و به قلبش گرفت بود و پر درد میفشردش. چشماش و بست و ناتوان نشست. با نگرانی کنارش نشستم و نبضش و گرفتم. همون موقع یهو حالش بهم خورد گوشه راهرو. صورت تو هم کشیدم.
سکته! نباید تکون بخوره.
سریع و با عجله پریدم بالا و دو سه تا از پرستار ها رو صدا زدم که سریع با برانکارد اومدن و خانمه رو روش خوابوندن...
همراهشون رفتم دوباره تو بیمارستان مشغول چک کردن وضعیتش شدم.
اگر نگهش نمیداشتم و باز راه میرفت نمیتونست رد کنه... با دل گرفتگی از اتفاقی که ممکن بود بیفته وضعیتش و چک کردم و بعد متنقلش کردن به ccu .به بچه ها سپردم شماره ای از خانوادش پیدا کنن و یکی از نظافتچی ها رو تا جایی ک اون خانم حالش بد شده بود همراهی کردم.
دلم گرفت...
مادربزرگ خودمم اینطور فوت شده بود! حالش بد بود و استفراغ داشت ولی بازم راه رفته بود و سکته تابلوی بن بست و جلوی راه زندگیش قرار داده بود.
پشت فرمون نشستم و با اخمای کمی تو هم سمت دانشگاه حرکت کردم. خدا رو شکر با وجود ترافیک و اون مریض اورژانسی بازم خوب رسیدم. ماشین و بزور توی ی جا پارک ک با بدبختی پیدا کردم جا دادم و کتابام و همراه کیفم برداشتم و پیاده شدم.
وارد دانشگاه شدم و به سمت کلاس حرکت کردم که همزمان توی راه با خیلی از بچه ها سلام علیک کردم. وارد کلاس شدم و خودم و انداختم کنار صندلی دُرین. برگشت سمتم و نگام کرد و با لبخند گفت: چه عجب خانم مرادی تشریف اوردید.
اروم خندیدم و گفتم: ببخشید! میدونم کارم داشتی باید زود میومدم ولی ی بیمار اورژانسی بهم خورد... مجبور شدم بمونم....
سری برام تکون داد و خواست چیزی بگه ک همون موقع استاد وارد کلاس شد. شروع کرد به درس دادن و خیلی جدی مشغول تدریس شد و بعد از حدود ۲ ساعت تموم کرد و خسته نباشید گفت.
دُرین تمام طول کلاس تو خودش بود و زیاد حرف نمیزد. نگاهش کردم دختری که تو سال های اولی ک عمومی میخوندم باهاش آشنا شدم. اصالتا تبریزی بود و این از چهره بسیار زیباش مشخص بود! موهای خرمایی صاف تقریبا کوتاه و چشمای قهوه ای درخشانی داشت...
بینیش کوچولو و متناسب با صورتش و لب های قلبی شکلی داشت که حالت صورتش و خیلی دل نشین و با نمک کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم و دست انداختم دور شونش و تو آغوشم کشیدمش. نفس عمیقی کشید که به گمانم بغضش و قورت بده ؛ لرزشش و میون آغوشم حس میکردم. غمگین سرم و روی سرش گذاشتم. کلاس که کاملا خالی شد ؛ خیلی پر درد و بلند هق هق کرد و خودشو تو سینم فشرد. اشک منم از گوشه چشمم پایین چکید. روزهای سختی براش در حال گذروندن بود. برادرش سرطان معده داشت و وضعش تقریبا وخیم بود. دست روی سرش کشیدم و اروم اروم نوازشش کردم.
بعد از اینکه کمی خودش و خالی کرد ازم جدا شد و سرش و پایین انداخت. دستمالی از تو کیفم دراوردم و سمتش گرفتم. اروم ازم گرفت و اشکاش و باهاش پاک کرد.
با صدای ارومی گفتم: بگو جانم... چیشده؟!
اروم و با صدایی که لرزشش کاملا هویدا بود گفت: دکترا جوابش کردن...
غم عالم رو دلم نشست. برادرش فقط ۱۸ سالش بود و الان...
نتونسته بودن براش کاری کنن و الان... جوابش کردن؟!!!!
گرفته و اروم سرم و به طرفین تکون دادم. ای خدا ، خدا به مادرش صبر بده.
نمیدونستم چی بگم دیگه...
بعد از یک ساعتی که همونجور تو کلاس نشستیم و من کلی بهش دلداری دادم اروم شده بود . اروم از جاش بلند شد وبرای اخرین بار با اون چشای خوشگلش نگام کرد و با قدردانی منو در آغوشش فشرد و در آخر با خدافظی زیر لبی رفت.
با دلی گرفته سمت ماشین رفتم و سوارش شدم. باید میرفتم خونه تا برای مهمونی مهسا آماده بشم.
چه وقت مهمونی بود اه... حوصله نداشتم...

بی نام  Where stories live. Discover now