11

37 8 28
                                    

+ سلام
مجید_ به به سلام علیکم شیدا خانم. خانم یادی از ما کردی!
کفشام و در اوردم که مجید از جلوی در خونه کنار رفت و اجازه داد وارد بشم.
+ والا از موقعی که مهراب اینطوری شد کار و گذاشتم کنار برا همین دیگه شرمنده که خبر نگرفتم.
مجید_ دشمنت شرمنده بابا این چه حرفیه؟ بفرما بفرما بشین من برم چایی بریزم.
منو سمت مبلا راهنمایی کرد که نشستم و به اطراف نگاه کردم.
+ زحمت نکش، زود میرم....خونه قشنگی داری!
لبخندی زد و سمت آشپزخونه رفت :
مجید_ زحمتی نیست...مال من نیست! چند وقته اجاره کردم واسه این چند روزی که تهرانم. ‌
+کی برمیگردی قائم شهر؟!
مجید_ فردا شب بلیط دارم. اونجا هم بیا بابا خوشحال میشیم.
لبخند شیرینی زدم که با دو تا چایی سمتم اومد. یه چایی برداشتم که قندون و جلوم گذاشت و رو به روم نشست.
نگاهش و روم کشید که روی گردن باند پیچی شدم دقیق شد.
مجبد_ گردنت چیشده؟
+ راستش واسه همین اومدم.
مجید_ تعریف کن ببینم چیشده؟!
+ببین من از بعد جلسه هایی که پیش مهراب میرفتم بازم برا کار یا خوندن دعا و اینا اقدام نکردم ....ینی به جورایی حس میکنم هنوز فاصلم وجود داره ولی چند روزه اتفاقای عجیبی میفته.
مجید_ مثلا چه اتفاقی؟
+ همش از یه خواب عجیب شروع شد که عین واقعیت بود ینی اختیار همه چی تو دستم بود و نمیدونستم خوابم.... از بعد اون یهو خیلی گنگ جاهای مختلف مردی رو میبینم که یا نزدیکمه یا یه صحنه ازش جلوی چشمم میاد! قیافش رو هم تا ب حال نتونستم ببینم....فقط فقط صداش و‌میشنوم گاهی. اینا فقط اتفاقای عجیبیه که این چند وقته افتاده اما موضوع اصلی مربوط به چند شب پیشه.
مجید مقداری از چاییش رو خورد و منتظر بهم چشم دوخت.
+ پریشبا یه جن بهم حمله کرد. دقیقا تو خونه و پشت در اتاقم وایساده بود. سعی داشت خفم کنه و بکشتم ناخوناش و تو گلوم فرو کرد. ولی ولی من من کشتمش. فک کنم.
مجید_ چه کاری انجام دادی؟
+زمانی که دستش و جدا کرد تا با شدت بیشتری تو گلوم فرو کنه اولین دعایی ک تو سرم اومد و خوندم که خشک شد بعد با چاقوی توی دستم محکم تو صورتش‌ زدم که همه جا خون پاچید و بعد...بعد...با صدای جیغ وحشتناکی محو شد.
با ترس از به یاد اوردن اون صحنه به خودم لرزیدم! دائما اون صحنه ها و چهره ای که دیده بودم جلوی چشمام رژه میرفت که آب قندی جلوم قرار گرفت.
مجید دستش و جلوم گرفته بود و لیوانی رو نگه داشته بود. گنگ به چهرش نگاه کردم.
مجید_ آب قنده بخور! رنگت پریده.
اروم از بین‌ دستاش آب قند رو برداشتم و آروم آروم شروع کردم به خوردن.
مجید_ ببین این موضوعات تو شغل ما طبیعیه پس باید بهش عادت کنی ینی از زمانی که شروع به یادگیری میکنی این فاصله جن و انسان بهم میریزه پس این به واسطه اتفاق خاصی نیست. اما درباره صحنه هایی که میبینی به خاطر ارتباط مغزته. تو از پیش دریچه های مغزت و باز کرده بودی درسته؟
+ اره اره. پیش دو تا از دوستای روانشناسم.
مجید_خب پس این عوارض همونه نگران نباش اما درباره اون مرد نمیدونم چیه و یا کیه باید با چند نفر صحبت کنم و ازشون بپرسم.
+ینی ممکنه که بتونم بفهمم کیه؟!
مجید_ امیدوارم.
بعد از کمی صحبت های معمولی با مجید قصد رفتن کردم و به سمت خونه روندم.
دم ظهری حالیم نبود وقتی رفتم خونه ولی الان میشه گفت میترسیدم. وقتی به خونه رسیدم فلفور چند تا از قوی ترین دعاهایی که مجید بهم سفارش کرده بود و جای جای خونه نوشتم و گذاشتم و بعد با خستگی زیاد از توان از دست رفتم توی تخت خزیدم و بی درنگ به خواب عمیقی فرو‌ رفتم.
چشمام و باز کردم. اتاق همچنان تاریک بود اما نور از لای پرده های ضخیم توسی چشمم رو میزد. کمی جا به جا شدم تا بیشتر بخوابم اما نتونستم. ناچار از جا بلند شدم و آماده شدم که برم بیمارستان.
حدودای ساعت ۱۱ رسیده بودم که به تینا زنگ زدم و گفتم میتونه برا کارش بیاد پیشم و امروز هستم اونم گفت تا نیم ساعت دیگه خودش و میرسونه.
منم بعد از چک کردن مریضام و مرخص کردن چند تایی راهی اتاقم شدم تا منتظر تینا بشینم.
روی صندلی چرخ دارم نشستم و به پرونده رو به روم عمیق خیره شدم. فک میکنم نیاز به کمیسیون پزشکی داشته باشه چون اینجور که پیداست جراحی برا مادر و بچه خیلی خطرناکه.
با صدای در اتاقم بفرمائیدی گفتم که در باز شد و تینا در چهارچوب در قرار گرفت.
تینا_سلام عشقم .
+ سلام عزیزم چطوری؟!
با هم دست دادیم و تینا روی نزدیکترین صندلی بهم نشست.
تینا_ عالی. تو چی؟ بهتری؟ چرا خونه نموندی استراحت کنی؟ قرار گذاشته بودیم با بچه ها بیایم دیدنت. باید میموندی.
+ بابا دو روز اینجا بستری بودم بس بود حوصله تو تخت موندن نداشتم. بلند شدم اومدم سر کار.
تینا_ اها‌.
+ خب دفعه پیش گفتی دنبال بیمار مرگ مغزی میگردی درسته؟!
تینا_ اره فقط میخوام چند تا از اعضاش رو برسی کنم طبق داروی جدید. کارای اداریشم کردم فقط فرد اهدا کننده مونده و خانوادش. +خب ببین ما یه بیمار مرگ مغزی تصادفی اینجا داریم که دستور اهدای اعضاش و خانوادش امضا کردن ینی یه جوونه ۳۰ سالس که کارت اهدای عضو داشت بنابراین فک میکنم رو این میتونی کار کنی. البته نه همه اندام ها.
تینا_ اره اره. فقط قلبو کبد نیازمه تا جریان و توش ببینم.
+ خب مشکلی نیست من با خانوادش حرف میزنم اگر اوکی دادن همین امروز فریز شده میفرستم آزمایشگاه.
تینا_ دستت درد نکنه. راستی برنامه آخر هفته سر جاشه؟
+ ب گمونم اره. حالا امشب تو گروه با بچه ها چک میکنیم.
تینا_ خیلی خب حله. کاری نداری؟!
از جا بلند شد که منم پشت سرش از جا بلند شدم و دست دادیم.
+ نه عشقم حالا میموندی یکم دیگه.
تینا_ بخدا یه خروار کار دارم آزمایشگاه وگرنه میموندم.
+ خیلی خب حالا نمیخواد پزآزمایشگاه شرکتتون و بدی. برو دخترم برو مراقب خودت و آرین باش.
لباش به خنده بزرگی کش اومد.
تینا_ حتما.
و بعد از خدافظی از در اتاقم خارج شد. سر پروندم برگشتم و دوباره و دوباره وضعیت و تعادل مادر و فرزند و چک کردم.
دوباره ضربه ای به در خورد که با فکر اینکه تیناست خندیدم و از جا بلند شدم و به سمت در رفتم.
با باز شدن در خواستم با خنده چیزی بگم که مرد هیکلی و جوونی رو رو به روی خودم دیدم.
آب دهنم و قورت دادم و کمی عمیق تر بهش خیره شدم. چشمای قهوه ای کشیده و مژه های پری داشت و ته ریش مشکی فک محکم و خوش فرمش و در بر گرفته بود. تیشرت سورمه ای و شلوار جین روشنی پوشیده بود و عینک دودیش رو روی موهاش قرار داده بود و پرونده ای توی دست چپش بود که ساعت شیک و گرون قیمت سورمه ای روی دستش به چشم میخورد.
سریع اخم کردم .
+بفرمائید؟
پسر_ سلام من بیمار خانم دکتر محجوب هستم . مثل اینکه پرونده منو انتقال دادن به شما.
اهو حالا یکم اخماتو وا کن مرتیکه. با یادآوری تلفنی که استاد محجوب برا بیمار جدید بهم زده بود سری تکون دادم و راهنماییش کردم داخل.
+ بفرمائید بشینید.
پسر خیلی پر غرور روی صندلی بیمار نشست و پرونده توی دستش و روی میزم قرار داد.
پشت میزم نشستم و عینکم و ب چشم زدم. پرونده رو باز کردم تا نگاهی ب مدارک پزشکیش بندازم.
آریا راد. چقد اسمش برام آشنا به نظر میرسید ولی یادم نمیومد اخیرا کجا شنیدمش. به پرونده نگاه کردم. حدودا ۷ یا ۸ سالی بود که بیماری قلبی داشت و از جراحی پرهیز میکرد و با توجه به اون هیکل سعی کرده برون ده قلبیش و با ورزش تنظیم کنه. اما این چند وقت اخیر درد داشته و خون رسانیش کمی کاهش داشته.
سری تکون دادم و به چشماش نگاه کردم.
+ چکاپ هاتون همیشه سر موقع بوده؟
آریا_ بله بی وقفه تحت نظر بودم.
+ اخیرا درد هاتون چطور بوده؟ تو چه زمان هایی؟
آریا_ عموما شبا و یا زمان هایی که خیلی عصبانی بودم احساس گرفتگی و درد شدید تو قسمت چپ سینم داشتم.
سری تکون دادم و به چند ورق قرصی که لای پرونده بود نگاه کردم و دقیق برسیشون کردم.
بعد از برسی قرص ها از جام بلند شدم و گوشی پزشکیم و توی گوشم گذاشتم. دستم و روی کمرش گذاشتم و سر گوشی رو روی قلبش قرار دادم.
+ نفس عمیق.
نفس عمیق و طولانی ای کشید.
+ دوباره.
نفس بعدی رو طولانی تر کشید.
گوشی رو پشت سینش از رو کمر قرار دادم و ازش خواستم بازم نفس عمیق بکشه.
فشارش و گرفتم و جریان خونش و چک کردم وبعد از معاینه کمی که انجام دادم پشت میزم برگشتم و مشغول نوشتن رو برگه شدم.
+ این آزمایش خون و نوار قلب و تست ورزش رو لطفا انجام بدید و جوابش و برای من بیارید تا بتونیم وضعیت الانتون و درست برسی کنیم. فعلا از نظر من مشکل خاصی نیست و فشار عصبیه اما با توجه به سابقه بیماری که داشتید باید با آزمایش ها نظر قطعی و بدم.
سری تکون داد و نفسش و با فوت بیرون داد.
آریا_ لازمه داروی جدیدی مصرف کنم؟
+ فعلا نه. اما اگر آزمایشتون نسبت به نوبت قبل تغییر کرده باشه داروهاتون و کم و زیاد میکنم.
سری تکون داد و از جا بلند شد و به سمت در رفت.
مثل اینکه خوب یادگرفته پرونده پیش دکترش باقی میمونه.
بعد از اینکه از در خارج شد خیلی‌ فکرم درگیر اسمش و قد و هیکل آشناش بود. انگار چند باری دیده بودمش ولی اصلا ب ذهنمم خطور نمیکرد کجا؟!
کم کم وسایلم و جمع کردم و راهی خونه شدم. هنوز از خونه ترس داشتم اما نمیشد کاری کنم فعلا دعا ها ازم محافظت میکرد . توی راه کیمیا زنگ زد و گفت با متین و مریم و محمد و تینا و آرین و مهسا و پونه و پویا میان خونه مثلا عیادت. منم اوکی دادم و گفتم چقد دیگه میرسم ک اونام دیر تر بیان.
وقتی رسیدم خونه فقط یکم گردگیری کردم و سریع دوش گرفتم و لباسم و عوض کردم.
زنگ زدن. از تو آیفون پویا رو دیدم که تو حلقه دوربینه و بقیم پشت سرشن. بی حرف در و زدم و سمت در خونه رفتم . گلوم هنوز باند بسته شده بود ولی دیگه درد شدید نداشتم.
بچه ها که اومدن تو براشون چایی ریختم و نشستیم به حرف زدن.
کیمیا_ اون چ جونوری بوده جرئت کرده بیاد سمتع سیس من؟!
کوتاه خندیدم و نگاهش کردم.
+ حالا که بخیر گذشت.
کیمیا_ ن تو بگو ببینم چی بوده؟!
+ هیچی بابا کیمی ولش کن.
کیمیا_ نه اخه...
تینا_ الان ک سالمه خدا رو شکر دیگه یادآوریش نکن.
کیمیا با یه نگاه گور خودت و کندی به تینا نگاه کرد که تینا خندید و رو برگردوند.
مهسا_ چیزیش نشده؟ تو اصن میدونی من با چه وضعیتی سر رسیدم بالا سرش؟
متین_ خب خب شیدا پاشو چراغا رو خاموش کن مهسا میخواد هیجانیش کنه.
+ ببخشیدا مثلا من مریضم الان باید تو تختم باشم.
و پشت چشمی براش نازک کردم .همه خندیدن و منم از جام بلند شدم ک تو راه متوجه سکوت پویا شدم.
چراغ و خاموش کردم و رفتم سمتش. دستم و رو شونش گذاشتم و کنار گوشش خم شدم.
+ دیابتم ساکتی چرا؟!
دست روی دستم گذاشت و کمی به سمتم کج شد.
پویا_ میدونی چی کشیدم این چند روز؟ اون شب بعد مهمونی برا کار پرواز داشتم وقتی رسیدم تازه مهسا بهم خبر داد. ی جوری گیرکرده بودم ک نمیتونستم برگردم. تا امروز پدرم در اومد شیدا ! این چی بود یهو؟
لبخند از ته دلی واسه کم کردن نگرانیش زدم.
+ الان ک خوبم فداتشم. نگران نباش سالم سالمم . من هفتا جون دارم.
با چهره تو همی نگام کرد که پیش بچه ها برگشتم و به چرت و پرتای مهسا برا زمینه چینیش گوش دادم.
حواسم به پویا بود. انگار بهتر بود حالش و میخندید.
بلند شدم رفتم تو آشپزخونه تا برا بچه ها ی چیزایی بیارم بخورن که مریم و پونه همزمان اومدن تو.
پونه_ کمک نمیخوای؟
+ نه بابا کاری نمیخوام بکنم که.
مریم_ شیدا میشه یه لحظه بشینیم؟!
گنگ سمتشون برگشتم و سه تایی روی صندلی های اپن نشستیم.
+ چیشده؟!
پونه_ هیچی بابا فقط میخواستیم چند تا سوال بپرسیم.
+ چه سوالی؟
مریم_ شیدا از موقعی ک آخرین جلسمون و گذروندیم تو احساس های خاص نداری؟ حس ششم یا افکارت باز تر نشده؟
+ اها. چرا من احساسش میکنم ولی فک میکردم مال قضیه جن گیری و مدیومیه.
پونه_ خب ببین یه سری توهمات باید میداشتی ک از عوارض اولشه. داشتی؟!
+ اره ولی هیچ مشکلی پیش نیومد.
مریم_ قضیه چند شب پیش به این داستان مربوط میشه؟!
+ نه من مطمئنم اون جن بوده.
هر دو نفسشون و با فوت بیرون دادن و انگار خیالشون از جوابی که دادم راحت ‌شد.
آرین_ کمیسیون ۵ + نیم تشکیل دادین؟ پاشین بیاین اونجا دیگه.
+ میایم الان آرین تو برو.
آرین_ اومدم آب بخورم.
بلند شدم یه لیوان آب براش ریختم که یه نفس سر کشید و از آشپزخونه خارج شد.
مریم اومد سمتم و بازوهام و گرفت.
مریم_ شیدا اگر توهمات اذیتت کرد باز بیا خب؟! اصلا نگران نباش طبیعیه ولی تا عادت کنی طول میکشه.
دستم و دورش انداختم و لبخندی به روش پاشیدم.
+ چیزی نشده که دختر، من عادت دارم.
پونه هم دستش و‌ روی شونم گذاشت و عمیق پلک زد. از بین دستای گره خوردمون ب زور خودم و کشیدم بیرون.
+ گمشین تو دیگه وقتم و گرفتین.
هر دو بلند خندیدن و بعد از آشپزخونه خارج شدن. از تو کابینتا چند تا چیپس و پفک دراوردم و تو ظرف ریختم و همراه میوه و آبمیوه و خوراکی های دیگه بردم تو سالن پیش بچه ها.
______________________
خب اینم از این پارت.
بچه ها عکس بالای صفحه آریا هست که معرف حضورتون بود. باید بگم که به دلیل واقعی بودن عموم شخصیتا من فقط شخصیت هایی که مینویسم و میتونم عکس بزارم بقیه رو لطفا تصور کنید🥺🧡
و نقش مجید رو هم که گفتم از پیش مربوط به رمان هیچکسانه....

بی نام  Where stories live. Discover now