3

90 13 11
                                    


بعد از اینکه حسابی تو خیابون و زیر بارون قدم زدم و خیس شدم
برگشتم سمت خونه! حوالی ساعت پنج بود و من تا این موقع بیرون بودم!
کلید انداختم و درو باز کردم! هوای گرم به صورتم هجوم اورد و تازه بهم فهموند که چقدر سردمه...
با درموندگی به سمت اتاق رفتم و لباسام و عوض کردم!
برقا رفته بود و فقط سرک کشیدن های گاه و بی گاهه رعد و برق خونه رو لحظه ای غرق نور میکرد!
رعد و برق با صدای بدی زد که میون روشناییش تو خونه دیدمش...
روی صندلی جلوی شومینه نشسته بود و با یه لبخند محو داشت کتاب میخوند! قلبم داشت از جا کنده میشد... همونجوری که سرش پایین بود گفت
-جان؟! چرا اونجوری نگام میکنی؟
بازم گنگ و آشفته زل زدم بهش! خنده آرومی کرد و سرشو بالا اورد...
-اونجوری نکن چشات و خانم دکتر! به جاش تو این هوای سرد یه چایی بده دستمون...
بازم سر جام میخ شده بودم و یکی با چکش روی سرم میکوبید!
متعجب و نگران گفت: شیدا؟! خوبی؟!
پلک زدم و لرزون گفتم الان میریزم...
دوباره لبخند زد و سرش و پایین انداخت! به سمت اشپزخونه رفتم و دو تا چایی تو لیوان های همیشگی ریختم! پس از مدت ها اولین لبخندی بود که روی صورتم پینه بسته بود...
سینی رو برداشتم و به سمت سالن رفتم! به سمت شومینه رفتم اما... سرجاش نبود! سینی از دستم افتاد و همه محتویاتش پخش زمین شد! دوباره رفته بود ... دوباره و دوباره...
صدایی از پشتم گفت : من بهت قول دادم مگه ن؟
برگشتم...
قطره اشکی که روی گونم چکید منو مثل یک فنر فشرده شده به سمت بغلش پرتاب کرد!
سرم و توی سینش فرو کردم و بلند هق هق کردم! دستاش و دورم پیچید و روی موهام و بوسید!
-جانم، جانم... من اینجام!
سرم و از روی سینش بلند کردم و به چشمای قشنگش نگاه کردم! لبخند ارومی زد و اونم خیره شد بهم!
+واقعی ای دیگه؟ نمیخوای که ....بازم بری؟!
دستی به موهام کشید و گفت: کجا برم؟! مگه جایی رام میدن بدون تو؟
لباش و روی پیشونیم گذاشت و عمیق بوسیدم!

بی نام  Where stories live. Discover now