33

13 2 0
                                    

دنده عقب گرفت تا از پارکینگ بیرون بیایم؛ وقتی کرکره پارکینگ بالا رفت یه نفر جلوی در ایستاده بود .
اریا از آینه به زن نگاه کرد و لعنتی زیر لبی گفت.
اریا_ تو ماشین بمون تا برگردم.
به محض تموم شدن حرفش از ماشین پیاده شد وبه سمت دختره رفت.
از تو آینه نگاه کردم. آشنا میزد. نکنه نکنه...
همون دختره تو عروسی بود که با اریا اومده بود. اونجا ک خیلی ساده بود ادم فکرشو نمیکرد ولی الان؟ ارایش غلیظ و لباسای تنگی پوشیده بود.
وات د هللللل؟ نکنه اشتباه میکنم اون نیست؟
هی سعی میکرد از پشت اریا سرک بکشه و ببینه کی تو ماشینه.
چند دقیقه حرفاشون طول کشید و بعد اریا برگشت تو ماشین.
+ کی بود؟
اریا_ هیشکی. مهم نیست.
شونه ای بالا انداختم. نمیخوای بگی نگو.
ماشین و حرکت داد و از خونه بیرون رفتیم.
اثری از دختره نبود. اریا هم بی توجه به کنجکاوی من پاشو رو گاز فشرد و ماشین و از جا کند.
بی هدف تو شهر پرسه میزدیم و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد. ینی در واقع جو خیلی سنگین تر از حرف زدن بود. نمیدونم قضیه دختره چی بود که اینجوری اریا رو ساکت کرده بود.
احساس ضعف داشتم هنوز. اذیت بودم در واقع . درد تو دستم میپیچید و باعث میشد دندونام و بهم بسابم.
دلم میخواست برم خونه خودم و بازم بخوابم. با این سکوت بیشتر دلم گرفت تا باز شه.
کمی که گذشت اریا جلوی در خونم پارک کرد و کلید و دستم داد.
این چرا جنی شد یهو؟ مگه نگفته بود تا خوب نشی...
اریا_ ی کاری پیش اومده که باید برم تو برو خونه .
بی حرف اخمام و کشیدم تو هم و از ماشین پیاده شدم. باز من روم و برا یکی باز کردم رم کرد.
پام و از ماشین بیرون نذاشته بودم که گازشو گرفت و محو شد.
فکم چسبیده بود به زمین. واقعا چش بود؟
کلید انداختم و وارد خونه شدم. خونه دست نخورده مثل شب عروسی بود. صحنه ها جلوم نقش میبستن و خط به خط اتفاقات رو ورق میزدن.
با حال نزاری دست به سرو گوش خونه کشیدم و بعد در اخر خودم و تو تخت رها کردم.
وقتی از خواب بیدار شدم چشمم به ساعت افتاد ۷:۷ دقیقه ، فقط انقد گیج بودم که نمیدونستم صبحه یا شب بلند شدم و رو تختم نشستم متوجه شدم یه نفر از تو سیاهی جلو اومد طولی نکشید که با سرعت به سمتم اومد و با چاقو شروع کرد ضربه های وحشتناکی به شکمم زدن. خون از دهنم خارج میشد و با سرفه سعی میکردم از خودم جداش کنم که یک دفعه چشمام و باز کردم و سر جام نشستم. در حالی که نفس نفس میزدم و صورتم عرق کرده بود به ساعت نگاه کردم ساعت ۷:۶ دقیقه بود. 
عرق سردی از روی تیره کمرم سر خورد . حتی نفس هم نمیکشیدم ؛ تمام وجودم چشم و گوش شده بود.
به دنبال ردی از یک نفر توی تاریکی میگشتم که در اتاقم باز شد و شخصی در چهارچوب قرار گرفت. با ترس چشم دوخته بودم به سایه و با نگاهم درحال کنکاش بودم که چراغ روشن شد و قامت اریا منو متوجه خودش کرد.
با دیدن رنگ پریدم کمی صورتش جمع شد و به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست.
+ تو اینجا چیکار میکنی؟
اریا_ چرا رنگت پریده؟ خواب بد دیدی؟
دستش رو به طرفم دراز کرد و موهام و از روی صورتم کنار زد. سرم و عقب کشیدم و با بد قلقی سوالم و تکرار کردم.
+ میگم اینجا چیکار میکنی؟ چجوری اومدی تو اصلا؟
اریا_ چرا تو اینجوری مودی ای؟ یهو یادت میره باید مهربون باشی باهام.
+ جواب سوالم و بده انقد حرف تو حرف نیار.
اریا_ قفل درو‌ ک عوض کردم یکیم خودم برداشتم.
+ تو غلط کردی. کی بهت اجازه داد؟
اریا_ خونه دوس دخترمه به تو چه.
+ دوس دخترمه و زهر مار من دوس دختر هیشکی نیستم.
بعدم پشتم و کردم بهش و پتو رو کشیدم رو سرم.
نزدیک شدنش و احساس کردم و بعد پتو از روی سرم کشیده شد.
اریا_ دوس دختر من هستی و بداخلاق ولی خب سکسی.
+ اه اریا ولم کن. پاشو برو همون جایی ک ب خاطرش منو پیچوندی.
اریا_ عا پس بگو خانم از کجا ناراحته.
+ اصلا هم برام مهم نیست.
رو کمرم دولا شد و صورتش و رو به روی صورتم نگه داشت.
اریا_ جدی؟
لای چشمام و باز کردم و بهش نگاه کردم ی جورایی وقتی میبینمش یادم میره قرار بود باهاش قهر باشم و دوسش نداشته باشم. سرش و اروم جلو اورد و لبام و بوسید.
وقتی چشمام و باز کردم به تصور ذهنیم پوزخند زدم. چه دل خوشی.
کاغذی که رو به روم بود پر از داروهای لیست شده ای بود که باید برای ورودی بخش چکشون میکردم. کی تموم میشه این ذلت؟
تو بازه زمانی کنار گذاشتن کل فعالیت های گروهیمون‌ بودم تا بتونم اون لعنتی رو تولید کنم. آشپزخونه اماده بود و مقدار کمی از بار به دستم رسیده بود. خوب اریا دستم و تو پوست گردو گذاشت برای تولید. من موندم و فرمول جدیدی که ساختش روزها ازم زمان برد و بدون ی متخصص دیگه هرگز تولیدش امکان پذیر نبود.
تو این پروسه جدید هیچ کدوم از بچه ها به جز ۳ نفر حضور نداشتن.
در واقع فعالیت های ثابت قبلی به هر کسی محول شده بود و دیگه من رئیس اون تشکیلات نبودم. یه جور منحل شدن کل اوضاع برای شروع کاری که هیچکس نمیتونست تصور کنه چقدر مزش میتونه شیرین و دندون گیر باشه.

بی نام  Where stories live. Discover now