18

35 7 7
                                    

دوباره به آشپزخونه برگشتم و این بار جلوی پنجره قرار گرفتم. چیزی دیده نمیشد. به ارومی دست بردم و پنجره رو باز کردم که با صدای قیژ بدی باز شد. به اطراف که با مه غلیظی پوشیده شده بود چشم دوختم.
خواستم پنجره رو ببندم که احساس عبور سایه ای رو از پشت تک درخت باغ دیدم. کمی جا خوردم و سعی کردم بیشتر دقت کنم که چند سنگ کوچک به سمت شیشه پرتاب شد و یکیش به در یخچال خورد و پایین افتاد.
به سمت سنگ رفتم.
به سرعت محو شد...
اها...
بوی غذا به مشامشون رسیده.
پنجره رو بستم و بشقابی از جا ظرفی برداشتم وکمی از غذای توی یخچال و توش ریختم.
به سمت در خروجی رفتم که بین راه بچه ها ک جلوی هال نشسته بودن متوجهم شدن.
تینا_ الویه رو کجا میبری؟
متین_ سگ مگا الویه نمیخورنا.
+ اولا الویه نیست و ی تیکه گوشته دوما فقط برا سگا نیست برای...
همون موقع امیرعلی وارد شد و گفت :
امیرعلی_ نمیدونم کدوم مردم ازاری داره سنگ پرت میکنه هی.
+ دارم میرم همین مشکل و حل کنم.
متین با خنده گفت :
متین_مگه سگا سنگ پرت میکنن؟
پوزخند زدم...
+ سگا ن ولی جنا اره.
به سرعت از در خونه خارج شدم و سمت دیوار ته حیاط رفتم و غذا رو همون وسط روی زمین گذاشتم.
داشتم سمت خونه برمیگشتم که اریا هم از در بیرون وارد حیاط شد.
اریا_ کجا بودی؟
+ اوم هیچی اون ته ‌حیاط کار داشتم.
اریا_ اها.
همراه هم وارد خونه شدیم و به جمع بچه ها رفتیم.
کیمیا_ شیدا ینی اینجا جن داره؟
+ مربوط ب خونه که نیست کلا همه جا جن داره.
تینا_ خب خب الان ینی چی؟ چرا غذا بردی مگه اونا غذا میخورن؟
+ ن عزیزم غذا نمیخورن از بوی غذای انسان تغذیه میکنن. اینجام که نزدیک کوه و جنگله برا همین اومدن.
مریم_ ینی بازم تکرار میشه؟
+ بابا کاری به شماها ندارن که ترسوها. الانم مشکلمون حل شد بهش فک نکنید.
پونه_ اخه...
+ بهتره دربارش حرف نزنیم.
مهسا_ ولی من از هیجانش خوشم میاد. پایه اید ی شب شیدا برامون احضار کنه؟
متین_ من موافقم.
پویا_ منم
+ فکرشم نکن. براتون خطر داره. روح شاید ولی جن عمرا.
مهسا_ اخه جن نباشه که حال نمیده.
+ دوس داری یه شب من بیام بالا سرت با گلوی پاره شده و خونی ببرمت بیمارستان؟
مهسا_ اممم ن.
+ پس ....
لب زدم:+ خفه شو...
بچه ها دوباره به هیجان بازی برگشتن و دیگه خبری از افکار جدیدشون نبود.
اریا گوشه ای به پشتی تکیه داده بود و با گوشیش ور میرفت.
کیمیا_ بچه ها بیاین جرات حقیقت بازی کنیم.
متین_ بابا کیم گشنمونه.
کیمیا_ خو بعد شام ک میریم تو حیاط. بیاین فقط ی دور بازی کنیم.
+ من میام.
کیمیا_ ایول. فقط تو رو میخواستم.
+ زیر پا کشی کیو میخوای بلا گرفته؟
کیمیا_ حالا بماند.
ارین_ اریا تو نمیای؟
اریا سرش و از رو گوشی بلند کرد و مستقیم به من نگاه کرد و وقتی متوجه من بین جمع شد گفت:
اریا_ چرا منم میام.
مریم_ بزارین من برم بطری بیارم.
چند دقیقه بعد مریم بطری و اورد و همه به صورت گرد دور هم نشستیم.
پویا بطری رو چرخوند و افتاد سمت تینا و متین.
متین_ خب تینا جرات یا حقیقت؟
تینا_ اوم حقیقت.
متین_ خب بزار فک کنم...اوم...آخرین باری که آرین و پیچوندی کی بوده؟
تینا با نگاه زیر چشمی به آرین سرش و پایین انداخت...
متین_ باید راست بگیا حواست و جمع کن.
تینا_ چیز.... اممم... چیز.
آرین_ قول نمیدم نکشمت.
تینا با چشم های گرد به ارین نگاه کرد و بعد اروم اروم گفت:
تینا_ ام اون روزی که گفتم خونه مادربزرگم دعوتم. اون روز با دخترا رفته بودیم خرید کارت توام باهام بود. و من....
ارین فکش چسبیده بود کف زمین و با تعجب به تینا نگاه میکرد.
خیلی داشتم سعی میکردم جلوی خندم و بگیرم چون اون روز تینا نزدیک...
ارین_ تو نزدیک ۱۳ میلیون تومن فقط خرید کردی؟؟؟؟؟ اونم چرت و پرت؟
با واکنش ارین همه زدن زیر خنده و شروع کردن قهقه زدن.
اون روز تینا فقط چند دست لباس خواب برا جهازش خریده بود و وقتی خریدا رو جلوی فروشنده گذاشتیم با پرویی گفت ۱۳ میلیون قابلتون و نداره مهمون ما باشید. حقش بود همونجا جمع و جور میکردیم و مهمونش میشدیم ولی از اونجایی که همش مارک بود و مام رومون نشد کاری کنیم همش و خریدیم.
ب وضوح قرمز شدن صورت آرین و میدیدم و این باعث میشد بیشتر خندم بگیره.
با نگاه های خصمانه ارین به تینا بطری دوباره چرخونده شد و این بار سمت آریا و امیرعلی افتاد.
اریا_ امیرعلی جون جرات یا حقیقت؟
امیرعلی_ جرات.
اریا کمی فکر کرد و بعد گفت:
اریا_ پاشو برو ی رکابی بپوش. برو وسط حیاط ۴۰ دقیقه وایسا.
+ بابا سرما میخوره میفته اول مسافرت.
اریا نگاهی بهم انداخت.
اریا_ خودش گفت جرات.
امیرعلی_ نامردیه ولی قبوله. به شرطی که همتون جلو در وایسین بیرون نکام کنید.
صدای عهههه گفتن بچه ها بلند شد که امیرعلی شونه بالا انداخت.
همه بلند شدن لباس گرم پوشیدن و رفتن دم در وایسادن و امیرعلی خیلی پر غرور رفت و با رکابی وایساد وسط حیاط.
ما نگاه به امیرعلی
امیرعلی نگاه به ما
مهسا_ نظرت چیه یه قر ریزی بیای؟
امیرعلی_ برو بابا.
و روش و به سمت مخالفمون چرخوند و مثلا قهر کرد.
متین_ بیا امیر ی ریز کمر بیا.
امیرعلی_ نچ.
گوشیم و از جیبم در اوردم و از لیست اهنگای قدیمیم یکیش و پلی کردم.
با قسمت قری اول اهنگ امیرعلی ناخداگاه شروع کرد اروم اروم قر دادن. بچه ها شروع کردن دست زدن و بعضیام داشتن میرقصیدن.
_ منم یه دختر کولی
هم قبیله لیلی
عشق و دوس دارم خیلی
عشق و دوس دارم خیلی
+ منم عاشق دل خونم
مث لیلی پریشونم
اماده مجنونم
اماده مجنونم
امیرعلی دستاش و اورد بالا و گذاشت رو سرش و کمرش و چرخوند که پونه براش سوت کشید و بقیه بلند بلند خندیدن و دست زدن.
حدود ی ربعی توی حیاط داشتیم میرقصیدیم و امیرعلی ام با رکابی وایساده بود اما دستاش و صورتش قرمز قرمز بود.
برگشتم داخل و یه پتو از گوشه اتاق اوردم و رفتم انداختم رو دوشش.
محمد_ عه شیدا هنو چهل دقیقه نشده.
+ سرما میخوره سفر بهمون زهر میشه . بریم ادامه بازی.
همه با کلی غرغر کردن برگشتن تو و دوباره دور هم نشستیم ی گوشه.
امیر علی به بخاری کنار دیوار چسبیده بودو به جمع نگاه میکرد و میلرزید.
بطری بار دیگر چرخونده شد و این بار بین متین و کیمیا قرار گرفت.
کیمیا_ جرات یا حقیقت عشقم؟
متین _ حقیقت.
کیمیا_ اممم...تاریخ اولین قرارمون و بگو.
متین کمی دست دست کرد و هی سعی کرد عددا رو کنار هم بچینه که کیمیا با نگاهی خسته و درمونده گفت:
کیمیا_ ۶/۱۵
متین_ عه عه گفتم تو شهریور بودا.
کیمیا_ چقد واقعا حافظت تو به یاد اوردن خاطرات خوب و عالیه عزیزممم.
ارین_ الان ازش تاریخ ساخت اولین فیلمی که دیده رو بپرسی یادشه.
و خندید. که مصادف شد با سقلمه متین تو شکم ارین.
ارین_ باشه باشه من چیزی نمیگم.
تک خنده ای زدم. بطری و چرخوندن و این بار بطری بین من و پویا افتاد.
پویا_ شیدا جرات یا حقیقت؟
+ قول بده در حد توانم باشه جرات.
مهسا_ من بگم من بگم؟
پویا_ بیا اول ب من بگو ببینم چیه؟
با چشم هام مهسا رو دنبال کردم که رفت کنار پویا نشست و چیزی دم گوشش گفت. پویا هم خنده ریزی کرد و سر تکون داد.
+ یا ابلفضل.
مهسا و پویا خندیدن و پویا گفت:
پویا_ جراتت اینه که امشب مراسم احضار برامون انجام بدی.
+ نه.
جمع با شور و شوق_ اره
+ گفتم نه خطرناکه.
مهسا_ فقط یه ذره.
پونه_ شیدا لطفا.
مریم_ قول میدیم زود تموم شه.
کیمیا_ سیس جذابممممم.
چشمام و بستم و روی هم فشار دادم.
+شما الان از چند تا پرتاب سنگ جنا داشتین سکته میکردین که.
تینا_ الان ترسمون ریخت.
چشمام و تنگ کردم و به تینا نگاه کردم.
+ جیغ جیغای همتون و از الان دارم میشنوم. قبوله .
و چشمام و باز کردم که چشم تو چشم شدم با اریایی که مستقیم بهم نگاه میکرد.
ارین گنگ گفت_ مگه شیدا احضار بلده؟
مهسا_ هه! اقا رو باش. خانممون مدیومه.
ارین_ جدی میگین؟
کیمیا_ والا بخدا.
بعد از اینکه از من گذشت بچه ها چند دست دیگه بازی کردند و در اخر وقت احضار من فرا رسید.
+ پسرا پاشین برین میز چوبی توی اشپزخونه رو بیارین اینجا. صندلی هم ب تعداد بیارین هم از بالا هم از اشپزخونه.
همزمان که بچه ها داشتن میز و اماده میکردن نصف لیوان آب رو پر کردم و روی میز گذاشتم.
+ گوشیاتون و خاموش کنید و بزارید طبقه بالا. وسایل فلزی ای رو که دارید همه در بیارید و بزارید بالا.
متین_ حتی دکمه شلوار.
با چشمای بی روحم بهش چشم دوختم.
+ حتی دکمه شلوار.
بچه ها رفتن طبقه بالا تا لباس عوض کنن و این تنها اریا بود که چشماش متمرکز به من داشتن کنجکاوانه دنبالم میکردن.
+ اریا میشه لطفا بعد از اینکه همه اومدن فیوز و بزنی؟
نفس عمیقی کشید و چشماش و چرخوند بعد دوباره بهم نگاه کرد و گفت:
اریا_ حتما.
مریم که پایین اومد ازش خواستم گردنبند طلاش و در بیاره و بهم بده.
پویا_ اقا حالا کیو میخوایم احضار کنیم؟
+ نباید دلبستگی عاطفی به طرف داشته باشیم.
محمد_ خب پس کیو احضار کنیم؟
+ هر کی شما بگین.
مهسا_ مامان دوست من میشه؟
+ همون که فکر میکنید تو بیمارستان کشتنش؟
مهسا_ اره همون.
+ خوبه! فقط عکس ازش داری؟
مهسا_ یه عکس ۵ تایی با مامان خودم وخواهرم ودوستم و مامانش هست تو کیف پولم.
+ برو برام بیارش.
یادگاری....
+ یادگاری هم میخوایم ازش....
مهسا کمی فکر کرد و بعد گفت:
مهسا_ اها. گردنبند فندکم و اون بهم داد. مال دوران جوونیش بود.
امیرعلی_ چه مامان دوست خفنی!
مهسا خندید و سر تکون داد.
+ برو بیارشون. بچه ها خودکار کاغذ اوردین؟
کیمیا_ فک کنم تو کشوی طبقه بالا ی سری کاغذ و یه خود نویس بود... ب کارت میاد؟
+ اره. بیارشون. هم کاغذ هم خود نویس.
تینا هم از تو کابینتا گشت و کبریتی که خواستم و پیدا کرد و اورد.
منم سوییچ ماشین و برداشتم و بدو بدو از تو صندوق شمع های کهنه ای که مال دوران اموزشم بود رو برداشتم.
۳ تا شمع قرمز که یکی از بقیه بلند تر و کلفت تر بود و باید وسط میز قرار میگرفت. کاغذ های مورد نظرم که حروف و اشکال میخی روش بود و از کنار پلاستیکی که توش شمع ها بودند برداشتم.
وقتی با لرز از سرمای بیرون خواستم در خونه رو باز کنم همزمان دستگیره کشیده شد و اریا در چهارچوب در قرار گرفت.
با دیدن من از جلوی در کنار رفت و در و پشت سرم بست.
بچه ها دور میز روی صندلی ها نشسته بودن و صندلیا به قدری کهنه بودند که هر لحظه ممکن بود پایه هاش بشکنه و فرد روش ، زمین بیفته.
اریا به من نگاه کرد و وقتی رو صندلی نشستم...
اریا_ فیوز و بزنم؟
در حالی که با کبریت شمع ها رو روشن میکردم گفتم:
+ بزن.
چراغ ها که خاموش شد فقط نور شمع ها بود که صورت هامون و میز رو روشن میکرد.
اریا هم اومد و کنارم نشست.
گردنبند مریم و توی آب انداختم و زنجیرش و به یکی از شمع ها وصل کردم تا زاویه ای که ایجاد کرده بودم بهم نخوره.
عکسی که مهسا اورده بود و تا کردم تا فقط چهره مامان دوستش مشخص باشه و بعد گردنبند مهسا رو وسط میز رو به سقف قرار دادم.
خودنویس مشکی خاصی که کیمیا اورده بود و به دست گرفتم و کاغذ سفید و زیر دستم نگه داشتم و کاغذ هایی هم که از ماشین اورده بودم و پایین تر از شمع ها رو به خودم قرار دادم.
بوی مطبوعی که از شمع ها به مشام میرسید باعث میشد ارامشم بیشتر بشه و حواسم و بهتر جمع کنم.
صدای باد بین شاخه های درخت ها میپیچید و این فضا رو بیشتر ترسناک میکرد.
+ حواستون باشه که داریم روح احضار میکنیم نه جن. اگر بعد ها جایی رفتید و این کار و کردید یادتون باشه که طرف اشتباه نکنه چون ممکنه که به جای روح جن ظاهر بشه و اون وقت کارتون ساختست.
اریا_ مینویسی؟
+ بهتره تا صداش و بشنوین.
اریا سر تکون داد و بچه ها با نفس های عمیق که نشون از هیجانشون بود سینشون و پر و خالی کردن.
دستم و تو جیبم بردم و لانست رو از توش بیرون کشیدم.
دست جلو بردم و خواستم دستم و ببرم که اریا دستش و روی دستم گذاشت. بهش نگاه کردم که مطمئن بهم چشم دوخته بود.
تینا_ راسته که میگن برای احضار روح تو قدیم باید یکی و قربانی میکردن؟
همونطور که چشم هام قفل چشم های اریا بود زیر لب اهومی گفتم.
چشم هام و از چشم هاش جدا کردم و اریا لانست رو از بین انگشتام بیرون کشید و بعد از زخمی کردن انگشت اشارش خونش رو روی گردنبند مهسا ریخت.
برام عجیب بود که چطور میدونه باید چیکار کنه اما حرفی نزدم و به کارم ادامه دادم.
+ باید الان مستقیم به عکس نگاه کنید و فاتحه بخونید.
مهسا_ فاتحه چجوری بود؟
+ یه حمد ۳ تا توحید.
کمی منتظر شدیم و بعد که خوندن همه تموم شد سکوت تو خونه برقرار شد.
+ کف دست هاتون و بزارید روی میز و هیچی نگید. بعد از تایمی که بیهوش شدم بازم تکون نخورید. خب؟
کیمیا_ مگه قراره بیهوش بشی؟
+ امکانش زیاده.
صدای زوزه شغال و گرگ از دور و ور خونه میومد و صدای باد بین شاخه ها سنگین تر به گوش میرسید.
نفس های بچه ها باعث لرزش نور شمع ها بود وبه جز نور زرد رنگ چیزی اطراف رو روشن نمیکرد.
کمی که گذشت جریانی زیر میز ایجاد شد. دستم و دور خودنویس محکم کردم و چشم هام و بستم.
صدای برخورد گردنبند به لیوان توی فضا طنین انداز شده بود و نفس بچه ها رو تند تر میکرد.
میز زیر دستامون در حال حرکت بود و داشت به سمتم کشیده میشد. صدای قیژ قیژ صندلی ها میومد که این نشانه تکون خوردن بچه ها از سر جاشون بود.
انرژی حاصل از میز دست هامون رو روی میز سفت کرده بود و داشت کم کم اثر میکرد. انرژی ای که از سمتم به بچه ها ساطع میشد رو احساس میکردم و این موجب سرمای هوای اطراف شده بود. بعد از چند ثانیه احساس خلاء بودن بهم دست داد و دیگه چیزی نفهمیدم.

بی نام  Where stories live. Discover now