4

64 15 16
                                    


به خودم اومدم و دیدم سرم و چسبوندم به ستون و اشک داره  ازشیر چشمام چکه چکه میکنه!
آه عمیقی کشیدم و به ساعت نگاه کردم! ۶...
شروع کردم به جمع کردن لیوان های شکسته! یه تیکه بزرگش و توی سطل انداختم و اومدم تیکه بعدی رو بردارم که دستم و عمیق برید! درد تو دستم پیچید و خون ازش جاری شد! با همون دست خونی شروع کردم به جمع کردن بقیش ک عقب کشیده شدم و چیزی روی زخمم قرار گرفت که تا سلول آخر دلم از حال رفت! آخ پر دردی کشیدم و سرم و بالا اوردم! با جدیت داشت با پتادین زخمم و ضد عفونی میکرد!
با عصبانیت دستم و عقب کشیدم و هولش دادم عقب که باعث شد به خاطر حالت نشستنش روی زمین بیفته! وقتی چشمای خشمگینش توی چشمام نگاه کرد زدم زیر گریه و بلند بلند گریه کردم! نگاهش نرم شد و اومد بغلم کرد! پیشونیش و به شقیقم چسبوند و نفس عمیقی کشید!
با گریه سعی کردم دستاش و از دورم باز کنم ولی محکم تر منو تو آغوشش فشرد!
به هق هق افتاده بودم و اصلا نگاش نمیکردم!
-چرا انقد گریه میکنی عزیزدلم؟! ینی انقد درد داره که دختر کوچولوی من نمیتونه تحملش کنه؟!
محکم کوبیدم تو سینش و گفتم :
+ نخیر ! دستم درد نمیکنه!
دست آسیب دیدم و روی قلبم گذاشتم و گفتم : اینجا ، اینجا درد میکنه! و بلند تر زدم زیر گریه!
دستش و لای موهام کشید و بوسه های آرومی به سرم زد! زیر لب و با صدای خیلی پایینی قربون صدقم میرفت!
میون گریه داد زدم: چرا رفتی؟ چرا میری؟ چرا هر دفعه آتیش میزنی به دار و ندارم؟ من آدم نیستم؟ من قلب ندارم؟!
و پر درد گریه کردم! بوسه عمیقی به سرم زد و گفت: غلط کردم! دیگه تنهات نمیزارم ! تو رو خدا گریه نکن! شیدا دو دیقه اروم باش اخه...
چشمام و که باز کردم نه دستی دورم منو به خودش میفشرد و نه آثاری از بتادین روی دستم بود! فقط منی بودم که شیشه رو عمیق توی دستم میفشردم!
شیشه رو رها کردم و رفتم دستام و شستم و پانسمانش کردم!
لباسام و عوض کردم و از خونه زدم بیرون!
بارون بند اومده بود و بوی نمش زیر بینیم میپیچید! نفس عمیقی کشیدم و سوار ماشین شدم! آهنگ ارومی در حال پخش بود که اصلا نمیتونستم مغزم و روش متمرکز کنم ک ببینم چی میگه! از جلوی در چند تا شاخه گل رز خریدم و وارد ورودی شدم!
رفتم جلو و رسیدم قطعه ۳۱۲ ...
ماشین و پارک کردم و دبه آب و همراه گل ها برداشتم!بین قبر ها دنبال اسم آشنایی میگشتم  که سال ها اجازه نداشتم حتی صداش کنم!
بالا سرش وایسادم... آب ریختم و با دست روش و تمیز کردم! از برق زدن سنگ مشکی لبخندی زدم و شروع کردم به پرپر کردن گل های رز ، دور اسم و چهره قشنگش!
+بی من اونجا خوش میگذره بی معرفت؟! هوای جایی که من توش نفس نمیکشم،آرومت میکنه نه؟
قربون هیکل رشیدت برم که اون زیر داره مور مور میشه! چجوری بیام پیشت اخه؟! من جای تو میترسم آریا! اونجا سرد نی؟ تاریک نی؟ تنهایی نمیترسی...؟
صدایی از پشت سرم گفت...
-عاشقش بودی؟
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم ؛ یه مرد باغ بون با لباس سبز که یه جاروی بلند دستش بود!
آه عمیقی کشیدم و گفتم: عاشق؟ من دیوونش بودم! دیوونه! الانم حس میکنم دارم دیوونه میشم! همه جا هست همه جا میبینمش!
مرد خنده آرومی کرد و گفت: آدما بعد از مرگ فقط به دیدار کسایی میرن که خیلی دوسشون دارن!
اشک از چشم چپم پایین چکید!
+اما اون .... منو .... دوست نداشت! ازم متنفر بود!
مرد آه کوتاهی کشید و گفت : هر روز بهش سر میزنی نه؟ اینجا همه فراموش شدن اما نمیدونم این پسر جوون چی داشته که تو هر روز با شاخه های گل و چشم گریون به دیدنش میای و چندین ساعت باهاش حرف میزنی!
پاهام و جلوم جمع کردم و سرم و به زانوم چسبوندم و به کوه چشمام اجازه روان شدن رود هاش و دادم...                                     

بی نام  Where stories live. Discover now