29

10 3 0
                                    

با هر بوسه ای که میزد احساسی ک ازش میترسیدم بیشتر رو سرم اوار میشد. این احساس لذت توام با ارامش چیزی نبود که این همه سال منتظرش بودم من از این حس میترسیدم.
تا دم دمای صبح کنار هم بودیم تا جایی که سر اریا تو گودی گردنم بود و با نفسای منظمش متوجه شدم که خوابیده.
ولی خودم....
از شدت ترس حسم خوابم نمیبرد تمام ذهنم مشغول مقاومت با حسی بود که اریا به وجود اورده بود. حتی دیگه نمیخواستم باهاش شراکت کنم.
نزدیکای ساعت ۴ صبح از کنارش فاصله گرفتم و لباسام و پوشیدم. سمت اشپزخونه رفتم و متوجه قهوه سرد شده ای شدم که دیشب قرار بود با هم بخوریم از روی کانتر کاغذ و خودکاری پیدا کردم و نامه کوتاهی براش نوشتم و همونجا گذاشتمش. بعدم اسنپ گرفتم و رفتم سمت بیمارستان . از تو پارکینگ ماشینم و برداشتم و یه راست رفتم خونه. بی معطلی وارد حموم شدم و وان و پر کردم. لباسام و در اوردم و خودم توش رها کردم . با دقت به سقف زل زده بودم که قطره ای اشک از چشم چپم لیز خورد و تو اب داغ وان گم شد. ذهنم خالی بود ولی هنوز در عمق به اریا فکر میکردم. من من شاید دوسش داشتم. واقعا داشتم. از اولین روزی که تصویرش تو ذهنم نقش بست. من جز معدود ادمایی بودم که احساسم و از همون اول پیدا میکردم اما من میترسیدم. قدرت زن بودن من در کنار یک مرد تضعیف میشد. من نمیتونستم با وجود اریا زن قدرتمند همیشه باشم اریا نقطه ضعف منو لمس کرده . این نمیتونه عواقب خوبی برام داشته باشه.
.
امروز ۱۹ اذره درست ۱ سال بعد از همون شبی که با اون حال از خونه اریا زدم بیرون ....
تو این یک سال تو هیچ مهمونی شرکت نکردم. تو هیچکدوم از جمع های دوستام نبودم و حتی یک بار اریا رو رو در رو ندیدم. فقط هر روز صبح زود، نزدیک شرکت ساعتی که میرفت سر کار وایمیستادم و از دور تماشاش میکردم.
عشق درد بی روحی بود که در وجودم رخنه کرده بود و من فرار و بر قرار ترجیح داده بودم. شاید من هر روز تماشاش میکردم ولی اون حتی حالم و نپرسیده بود. دلم براش تنگ میشد ولی رو به خودم زنجیر بسته بودم که نرم سمتش. اما اریا حتی مغرور تر از قبل بود خیلی خیلی مغرور تر. این چند وقت تمام کت شلواراش و از حفظ بودم اما یک بارم تا به حال نزدیکش نشدم.
مضمون تمام این اتفاقات تنها یادداشتی بود که اون شب روی کانتر جا گذاشتم.
« دیگه هیچوقت نباش اریا. نمیخوام یک بار دیگه هم چشمم به چشمت بیفته. برو و دیگه برنگرد. روابط کاریمون هم منحل میشه. دلیشلش و نپرس ولی دیگه نباش»
از بین حرفای بچه ها فهمیده بودم با یه دختری دوست شده و قصد ازدواج داره . خورد شدم وقتی شنیدمش اما این چیزی بود که خودم انتخابش کردم. ترس داشتم اما این دفعه نمیتونستم فرار کنم. تنها خوبی این یکسال قوی تر شدنم در پنهان کردن احساسم بود و این بار ازمونی بود که بعد از یک سال ازم گرفته میشد.
امشب عروسی تینا و ارین بود . روی صندلی نشسته بودم و ارایشگر با دقت مشغول ارایش کردنم بود . ولی فکر من سمت شبی بود که تینا و ارین کارت عروسیو برام اوردن و بعد از اینکه تشکر کردم بهشون گفتم که تو عروسی شرکت نمیکنم. و تینایی که با تمام توان باهام بحث کرد و بالاخره به هر ضرب و زوری بود راضیم کرد که برم.
اما تنم میلرزید. دلم نمیخواست رو به رو شم با اریا اما هیچ کاری نمیتونستم بکنم
هیچ کاری...
بعد از چند ساعتی که زیر دست ارایشگر بودم به خودم تو اینه نگاه کردم. متفاوت از همیشه و در عین حال ساده با یک رژ قرمز. موهای شینیون شده کوچیکی که حالت قشنگی شده بود. بعد از تشکر از ارایشگر لباس پوشیدم و اسنپ گرفتم و رفتم سمت خونه تا اماده بشم. وقتی به خونه رسیدم از روی جا رختی لباس قرمزم و از کاور در اوردم و پوشیدمش. تنها بخش مشکلش بستن زیپ لباس بود که به هر سختی ای بود بستمش. دستبند و گردنبند و گوشواره طلا سفیدم رو بستم و دست چپم و با ساعتم کامل کردم. و حلقه همیشگی رو توی انگشت دست چپ مانیکور شدم انداختم . پالتو قرمز مشکیم و روی لباسم تنم کردم و شال سبکی روی سرم انداختم. بعد از برداشتن کیفم و کادوشون از در خونه خارج شدم و اسنپ گرفتم. ماشینم تعمیرگاه بود و من اسیر و سرگردون بودم و مجبور بودم با اسنپ برم و بیام . وقتی به تالار رسیدم هنوز قلبم داشت از جا کنده میشد و من استرس دیدن اریا رو داشتم. توی رختکن پالتو و شالم و در اوردم و وقتی وارد سالن شدم مامان بابای تینا و ارین به گرمی باهام احوالپرسی کردن و منو به سمت میزی راهنمایی کردن ک کیمیا و مهسا و امیرعلی و متین نشسته بودن. وقتی نزدیک میز شدم یه لحظه همشون گنگ شدن ولی بعد که روح به صورتشون برگشت با هجوم بغلم کردن و کلی ازم تعریف کردن.
کیمیا_ پشمام زن چقد تغییر کردی.
مهسا_ حاجی واقعا خوب شدی.
متین در حالی که داشت سیب میخورد گفت: من اصن نشناختمت.
+حالا مگه چند وقته ندیدینم.
متین_ تو مهمونی ک ۱ ساله ولی کلا ۴ ماه.
+ چه امار دقیقیم داری.
امیرعلی_ چه عجب تو مشکی نپوشیدی.
+اره دیگه گفتم این دفعه...
مهسا_ حاجی اون اریا نیست؟!
قلبم ریخت. حالم دگرگون شد و لرز به جونم افتاد. به ارومی به عقب برگشتم و با چشم دنبالش گشتم و جلوی در دیدم که دست تو دست دختری داره با مهمونا سلام و احوالپرسی میکنه. نگاه به دختره کردم. ساده بود. زیادی ساده. و اریایی که کت شلوار مشکی چهار دکمه پوشیده بود با پیراهن سفید و کروات. جذاب بود. مثل همیشه. و منی که هنوز لرز تو جونم بود. سریع رومو برگردوندم تا متوجهم نشه و دوباره اخم غلیظم و عضو صورتم کردم.
نیم ساعتی گذشت که عروس و داماد اومدن و خطبه عقد خونده شد. و همه کادو هامون و دادیم. اول میخواستم براشون پلاک های ست طلا بگیرم ولی بعد دیدم شاید سکه بیشتر به دردشون بخوره و دو تا سکه تمام بهشون هدیه دادم که کلی تشکر کردن و گفتن از حضورم خیلی خوشحالن.
طرفای ۹ شب بود که همه وسط در حال رقص بودن و حسابی مجلس گرم شده بود. همه بچه ها داشتن وسط قر میدادن و فقط من روی صندلی نشسته بودم و ابمیوه میخوردم. یکم گذشت که متین اومد دستم و به زور کشید و برد وسط و یکم باهاشون رقصیدم و بعدش یه گوشه وایسادم و دست زدم. با لبخند بهشون نگاه میکردم که دستی مچ دستم و محکم گرفت و منو دنبال خودش کشید.
اول بین تاریکی و شلوغی متوجه نشدم کیه ولی بعد وقتی وارد باغ شدیم دیدم برادر داماده که داره اینجوری منو دنبال خودش میکشونه. وقتی به اخرای باغ رسید منو به یه دیوار تکیه داد و مماس باهام رو به روم ایستاد. نفس نفس میزد و چشماش قرمز بود.
اریا_ اینجا چه غلطی میکنی؟
پوزخند زدم.
+ببخشید؟!
اریا_ گفتم تو مراسم برادر من چه غلطی میکنی؟
انگشتم و رو سینش گذاشتم و هولش دادم عقب.
+اینجا عروسی دوستامه نه برادر تو.
اریا_ یکسال کامل هیچ گوری ندیدمت هیچ جا نبودی حتی جلو چشم الان چرا اومدی گند بزنی به تمام این یک سالی که بدون تو ارامش داشتم.
شکستم. شاید میدونستم که براش اهمیت ندارم ولی شنیدنش از زبون خودش از هر چیزی بدتر بود. اشک تو چشمام تو تاریکی شب دیده نمیشد ولی من منتظر پلکی بودم که همشو رو صورتم جاری کنه. فقط فقط یک قطره از چشم چپم پایین چکید که با پشت دست محکم پاکش کردم و با نفرت هلش دادم عقب و از کنارش رد شدم. حتی یک کلمه نتونستم جوابش و بدم. دوباره وارد سالن شدم ولی این بار دیگه نمیتونستم لبخند بزنم. نمیتونستم اخمام و باز کنم و حتی نمیتونستم چشمای پر اشکم و پنهون کنم و تا اخر مهمونی سرجام نشستم. بعد از پایان مهمونی بچه ها میخواستن دنبال ماشین عروس برن که من واقعا حس و حالشو نداشتم بنابراین خواستم که خودم برگردم.
سالن تقریبا خالی بود و همه رفته بودن و من روی صندلی ای جلوی در نشسته بودم و‌ منتظر بودم تا یکی در خواست منو قبول کنه. هر چی صبر کردم ماشین پیدا نشد . پاشدم رفتم سمت کیوسک نگهبانی و در حالی که دیگه بغضم ترکیده بود و به زور داشتم سعی میکردم نشونش ندم خواستم برام اژانس بگیره که همون موقع ماشین اریا از کنارمون رد شد و رفت بیرون. چند لحظه نگذشته بود که دنده عقب گرفت و شیشه رو داد پایین.
اریا_ تو‌ چرا هنوز نرفتی؟
بهش محل ندادم و همراه نگهبان مشغول پیدا کردن اژانس بودم.
زیر چشمی بهش نگاه میکردم هوف عمیقی کشید و بعد دوباره بهم چشم پوخت.
اریا_ بیا من میرسونمت.
توجه نکردم.
اریا_ شیدا لج نکن دیروقته. دارم سگ میشم بیا بشین خودم برسونمت.
بازم نگاهش نکردم ک تن صداش و برد بالاتر
اریا_ شیدا.
با چشم شکار شده و اشکی بهش نگاه کردم و با نفرت غریدم.
+ ممنونم اقای راد خودم میرم.
اریا_ همین که گفتم بیا بشین . زود باش. بار اخره تکرار میکنم.
دوباره سرم و به دفترچه تلفن گرم کردم که اریا از ماشین پیاده شد و از پشت منو تو حصار دستاش نگه داشت و برد سمت ماشین و سوارم کرد . هر چی تقلا کردم نزاشت برم و به زور نشوندم تو ماشین و خودش از اون طرف سوار شد. عصبی بود. خیلی زیاد.
منم دیگه جرات نداشتم حرفی بزنم فقط سکوت کردم و به ارومی اشک میریختم و نمیتونستم جلوشو بگیرم . به رو به روم خیره شدم بی حرف تمام مسیر تا خونم و طی میکرد. حتی ازم سوال نمیپرسید. از کجا میدونست ادرسو؟! ولی بازم نمیتونستم بپرسم. قلبم تو دهنم بود. وقتی رسیدیم با یه تشکر خشک از ماشین پیاده شدم و سمت در خونه رفتم. هر چی گشتم نتونستم کلیدم و پیدا کنم بنابراین درو با ریموت پارکینگ باز کردم و وارد شدم و اریایی ک هنوز منتظر بود تا من وارد خونه شم.
وقتی رفتم سمت در خونه از زیر گلدون کلیدم و در اوردم و درو باز کردم . لباسام و وسط خونه دراوردم و لخت کامل رفتم طبقه بالا و وارد حموم شدم.
گرفته بودم خیلی. در و دیوار خونه داشت میخوردم و وقتی تو وان نشستم افکار مسمومی به مغزم هجوم اورده شد.
.
.
.
آریا
وقتی وارد خونه شد صبر کردم تا چراغ خونه روشن شه بعد برم. یکم طول کشید ولی بالاخره چراغ روشن شد حرکت کردم و تقریبا تا خیابون اصلی رفتم که با صدای دیلینگ دیلینگ چیزی متوجه شدم گوشی و کلیدشو تو ماشین جا گذاشته. اول خواستم برم تا بعدا بهانه ای برای دیدار باهاش داشته باشم ولی گفتم شاید گوشیش و بخواد. وقتی گوشیشم بود نمیتونستم زنگ بزنم بگم بیاد بگیرتش. دوباره دور زدم و جلو خونش نگه داشتم. ماشین و گوشه ای بردم و خاموشش کردم. وسایلش و برداشتم و زنگ در و زدم. هر چی زنگ زدم کسی جواب نداد. عجیب بود این که همین الان رفت بالا. با کلیداش ور رفتم و بالاخره درو باز کردم. وارد حیاط خونش شدم. فک نمیکردم انقدر بزرگ و شیک باشه. خیلی مدرنه. قدم برداشتم سمت در و بازم هر چی در زدم جواب نداد. در خونه رو هم باز کردم و دیدم لباسش وسط سالن افتاده ولی هر چی صداش کردم جوابی نشنیدم. صدای اب از طبقه دوم میومد. به طبقه بالا رفتم و دیدم چراغ حموم روشنه. به ارومی در زدم و صداش کردم. ولی بازم بی جواب موندم. چند بار اروم صداش کردم ولی جوابم و نداد یه آن ترس برم داشت. با ضربه شروع کردم در زدن و بلند بلند صداش کردم. انقد جوابم و نداد که با ضرب شروع کردم تنه زدن به در و بالاخره در حموم و شکستم و....
شیدا رو غرق خون توی وان پیدا کردم.

بی نام  Where stories live. Discover now