9

42 9 27
                                    

با خستگی رسیدم خونه و بعد از تعویض لباسام پریدم تو حموم! حدود نیم ساعت یه ساعتی تو حموم بودم و بعدش اومدم بیرون. از تو کمد لباسام یه پیراهن مشکی آستین سه ربع دراوردم که سر آستین ها و دور یقش گیپور بود و یه حالت یقه قایقی داشت. کفش های مشکی پشت قرمزمم از تو کمد در اوردم و کنارش گذاشتم.
شروع کردم به آرایش و خیلی لایت آرایش کردم. خوبه نشسته روم...
بلند شدم لباسام و پوشیدم و وایسادم به صاف کردن موهای بلندم که تا پایین کمرم میرسید. لباسم خیلی خوشگل کمر باریکم و قاب گرفته بود و من خودم از این حالت احساس خیلی خوبی داشتم. کار موهام خیلی طول کشید ولی بالخره تموم شد. تو آینه قدی اتاقم ب خودم نگاه کردم.
اوم جون چ جیگری شدم من.
از حرف خودم لبخند رو لبم اومد ک احساس کردم دستی دور شونم قرار گرفت...
چشمام و بستم.
تصویر توی ذهنم دودو میزد. مردی با کت شلوار مشکی پشتم ایستاده بود و‌ شونه هام بین دستاش اسیر بود. نمیتونستم صورتش و ببینم و فقط لمسش و احساس میکردم. اروم و نوازش وار دستش و روی شونه و بازو هام تکون میداد که احساس کردم بوسه خیلی عمیقی بین موهام زد!
دلم ریخت؛ لمس شدم ی دیقه
هنوز توی بهت اون بوسه که قلبم و لرزوند بودم؛  که بوسه داغش روی شونم فرود اومد.
خیلی بد لرزیدم و ناگهان با هین خیلی بلندی چشمام و باز کردم.
هیچکس تو آینه و پشت سرم نبود!
خیلی ترسیده بودم دیگه این فکرا داشت کار دستم میداد باید کم کم از دعاهام استفاده کنم.
با اعصاب خیلی داغونی یه مانتو بلند مشکی که لباس کوتاهم و بپوشونه روی پیرهنم پوشیدم و شال مشکی پر زرق و برقم و روی سرم انداختم. گوشی و کیف دستیم و از رو میز آرایش برداشتم و با نگاه آخر به خودم توی آینه به سرعت از اتاق بیرون زدم. داشتم از پله ها پایین میرفتم که احساس رد شدن چیزی توی حیاط و احساس کردم. قلبم تند تند میزد و هیچ تمرکزی رو حالتام نداشتم. هنوز مرزم پا برجا بود پس فقط یه تهدیده. به سرعت از پله ها پایین اومدم و بعد از روشن گذاشتن یه چراغ ؛ در خونه رو شش قفله کردم. ریموت ماشین و زدم و سوار شدم. چشمم به خونه افتاد ؛ ظاهرا همه چیز طبیعی بود با نفس عمیقی ماشین و روشن کردم و در پارکینگ و با ریموت زدم. اروم دنده عقب گرفتم که انگار خوردم ب چیزی. یهو قلبم ریخت! من ک داشتم نگاه میکردم از آینه چیزی نبود...
به زحمت و با دستی لرزون در ماشین و باز کردم و پیاده شدم!
خدایا چیزی نباشه...
چیزی نباشه...
چشمام و بستم و به هزار زور و زحمت به پشت ماشین نزدیک شدم...
هنوز کامل پشت قرار نگرفته بودم اما قرمزی خون رو زیر نور حیاط میدیدم! داشتم سکته میکردم. پشتم و کردم و به ماشین تکیه دادم. دستم و به قلبم گرفتم و برگشتم رو به عقب ماشین...
اروم و با دستی لرزون جلو رفتم.
چشمام و بسته بودم و جرات باز کردنش و نداشتم.
جلوی مانتوم و توی دستم مشت کرده بودم و با چشمای بسته جلو میرفتم!
اروم و با احساس بدی لای چشمام و باز کردم.
هیچی پشت ماشین نبود! هیچی! حتی ی قطره خون...
ولی من به وضوح حس کردم به چیزی خوردم و الان خون دیدم.مطمئنم که دیدم خون داره روزمین راه میره!
ولی الان...
وای خدای من چه بلایی داره سرم میاد؟!
دستم میلرزید! به وضوح داشتم میلرزیدم...
بهتره زودتر برم یکم فقط دارم درگیر میشم!
شیدا طبیعیه اروم باش...
قراره زیاد از این صحنه ها ببینی صبورباش!
نفس خیلی عمیقی کشیدم و با اعصابی اروم تر سوار ماشین شدم و به سرعت از خونه زدم بیرون...
بعد از کلی تو ترافیک موندن رسیدم جلوی خونه مهسا.
تک زنگ زدم به گوشیش که در پارکینگ باز شد و ماشین و بردم تو!
ماشین و توی جای همیشگی پارک کردم و پیاده شدم!
صدای جیغ و داد و سر و صدا و موزیک تا پارکینگ هم میومد!
یا ابلفضل چخبره؟!
سوار اسانسور شدم و دکمه طبقه بیست و سوم رو فشار دادم.
اسانسور بعد از چند ثانیه رسید!
صدای کر کننده موزیک تو کل سالن طبقه بالا پخش شده بود و مطمئنم صدا به صدا نمیرسید...
در آسانسور و هل دادم عقب و ازش خارج شدم.
مهسا جلوی در دست به کمر زده بود و با یه لبخند کوچولو منتظرم بود.
بهش نگاه کردم!
یه شلوار جین مشکی زاپ دار پوشیده بود و پیراهن مشکی جین هم رنگش و یه ارایش کم و ملایم.
موهای کوتاهش ساده یه طرفه ریخته بود و گردنبند فندک همیشگیش تو گردنش میدرخشید.
لبخندی به لب زدم و جلو رفتم.
بغلش کردم و گفتم : بلا چه جیگری شدی...
اروم خندید و گفت: حداقل قد تو به خودم نمالیدم!
با خنده مشتی به بازوش زدم که خندید و رهام کرد...
مهسا_ خوش اومدی ولی دیر کردی!
قیافه مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: ببخشید.
خنده ارومی کرد و هدایتم کرد داخل. و کلید اتاقش و سمتم گرفت.
خودم عین یه دختر خوب رفتم تو اتاق خوابش و مانتو و شالم و دراوردم.
موهام و یکم تو آینه میز آرایشش مرتب کردم و رو شونه هام ریختم...
نگاه آخر و به خودم تو آینه انداختم و گوشیم و از رو تخت برداشتم و از اتاق خارج شدم.
در اتاقش و قفل کردم و کلید و با خودم بردم که اگه دیدمش بهش بدم.
تو سالن اروم اروم داشت شلوغ میشد و دختر پسرها گوشه کنارها نشسته بودن ، حرف میزدن و میخوردن و مینوشیدن. بعضیام وسط سالن بودن و خودشون و تکون میدادن و میرقصیدن.
چشم چرخوندم تا بچه های خودمون و پیدا کنم که تینا رو دیدم کنار آرین نشسته و ریز ریز میخنده.
لبخندی زدم و به سمتشون حرکت کردم.
تینا رفیق دوران دبیرستان من که الان داروسازه و توی یه شرکت بزرگ داروسازی مشغول به کاره. رلش هم آرین بود که یه پسر خیلی آقا و خوش خنده بود که یه جورایی شریک برادر بزرگش تو همون شرکتی بود که تینا توش کار میکرد.
وقتی بهشون رسیدم آرین زودتر منو دید و با لبخند موقرانه ای از جاش بلند شد. لبخند کوتاهی زدم و سری براش تکون دادم.
تینا رو به من برگشت و با دیدن من لبخند خوشگلی زد و به سمتم دوید و پرید تو بغلم. محکم تو بغلم فشردمش. خواهر کوچولوی من...
تینا_ خر دلم برات تنگ شده بود.
خندیدم و گفتم: یه ذره قشنگ تر ابراز علاقه کن خب بیشور.
ازم فاصله گرفت و با دلتنگی سر تا پام و‌ نگاه کرد.
این چند وقته انقد درگیر بودم و سفر داشتم از همه فاصله گرفته بودم ؛ الان همه دلشون تنگ شده بود. به خصوص خودم!
به سر تا پاش نگاه کردم! یه پیرهن مشکی تا سر زانو پوشیده بود که آستین های بلندی داشت و یقش تقریبا باز و هفتی شکل بود.
یه سری نوار های طلایی هم روآستین ها و دور کمرش خورده بود که با کفش های مشکی طلایی تینا خوب ست شده بود.
موهاشم آزادانه رها کرد بود و آرایش ساده و قشنگی داشت.
مهسا به سمتمون اومد و کمر جفتمون و گرفت و گفت: ابروم و نبرید ندید پدیدا. کارای خاک بر سری جاش وسط سالن نیست.
منو تینا لبخند زدیم و رفتیم پشت میزی که تینا و آرین نشسته بودن و نشستیم.
با آرین سلام و احوالپرسی کردم و یکم درباره داروها و تولید های جدیدشون پرسیدم که خب اطلاعات خوبی هم گرفتم.
به وسط سالن نگاه کردم که تقریبا شلوغ و پر از جمعیت بود! دخترایی با نیم متر پارچه های رنگی رنگی و و پسرایی که از اون وسط بودن داشتن عشق میکردن.
تینا_ راستی شیدا من شاید فردا پس فردا بیام یه سر بیمارستان! کارت دارم.
سرم و برگردوندم سمتش و گنگ نگاش کردم. ادامه داد...
تینا_ اگر بیمار مرگ مغزی داشته باشین نیاز دارم داروهای جدید و روش امتحان کنم و واکنش بدنش و ببینم! از پزشک قانونی هم جوازش و گرفتم.
سری تکون دادم.
+ اره بیا! فک کنم یه مورد تازه داشتیم احتمالا اون به دردت میخوره ولی خب باید با خانوادش صحبت کنیم!
تینا_ اره حتما؛ برا همین میخوام بیام بیمارستان شما ک خودت به عنوان سهام دار بتونی یکم راحت تر توضیح بدی!
+ باشه حتما! فقط فردا نیا ؛ من فردا نیستم! بزار واسه پس فردا.
تینا_ باشه حله.
دیگه حرفی زده نشد و دوتایی به جمع وسط که درحال قر دادن بودن نگاه کردیم.
از بین جمعیت پویا رو دیدم که داره بهمون نزدیک میشه! لبخند زدم و‌ منتظر شدم تا بهمون برسه!
با لبخند شیطنت باری که رو صورتش بود به سمتمون اومد و بعد از سلام علیک با آرین و تینا بغل من جا گرفت.
پویا_ چطوری قند؟
+ خوبم عزیزدلم تو خوبی؟!
پویا_ اگه یه داف اسمی پیدا کنیم عالی میشم!
زدم زیر خنده و با مشت تو بازوش کوبیدم. با لبخند به خنده هام نگاه کرد و گفت: جون تو فقط بخند.
خنده ارومی کردم و با نگاه خر خودتی بهش چشم دوختم!
یه کت تک سورمه ای روی پیرن سفیدش پوشیده بود و شلوار جینش که دقیقا هم رنگ کتش بود.
خوشتیپ بلا اومده مخ بزنه اینجا واسه من...
پویا_ دیابت گرفتم قند! انقد نگا نکن پسر مردم و خوردی.
خندیدم و سر تاسفی براش تکون دادم.
به جمعیت در حال رقص چشم دوختم که یه اهنگ فوق العاده قری و شاد پخش‌ شد! یواش یواش و نرمک نرمک تو جام تکون میخوردم ریزریز شونه هام و تکون میدادم که تینا هم باهام همراه شد و همونجور نشسته داشتیم میرقصیدیم.
آرین نگاه کجی بهمون انداخت و دستش و دور کمر تینا حلقه کرد و در گوشش یه چیزی گفت که تینا با نگاه عاشقونه ای سر تکون داد و با هم بلند شدن و به سمت جمعیت در حال رقص رفتن.
پویا_ بریم ما هم؟
+ نچ.
پویا_ چرا خب؟! تو که اینجا داری خودت و میکشی پاشو بریم وسط دیگه.
خندیدم و کج بهش نگاه کردم که همون موقع پونه و مریم و محمد وسامان و دُرین ریختن دورمون و شروع کردن حال و احوال و مسخره بازی!
تینا و آرینم برگشتن و مهسا هم بهمون پیوست که جمعمون جمع شد و گل سر سبد کم بود که کیمیا ومتین وارد شدن.
صدای خنده و شادیمون از همه جمع ها بلند تر بود و همه تقریبا با حسرت نگاهمون میکردن!
ما یه اکیپ از دوران مدرسه و دانشگاه بودیم ک بدجور با هم بهمون خوش میگذشت و هیچی جلو دارمون نبود وقتی رو دنده مسخره بازی میفتادیم...
دُرین انگار بهتر از بعد از ظهر به نظر میرسید و این خوشحالم میکرد. نگاه های زیر زیرکی سامان کافی بود تا بفهمم اون ارومش کرده.
خدا یکی از این عاشقا نصیب ما کنه...
تا آخر شب دور هم بودیم و کلی گفتیم و خندیدیم ‌که با نگاه به ساعت قصد رفتن کردیم.
خیلی خوش گذشته بود و کلی از مهسا تشکر کردم و بوسش کردم که کم مونده بود با کلنگ بیفته دنبالم.
آرین_ بروبچ کیا پاین آخر این هفته بریم دربند عشق و حال؟!
دُرین_ اقا ما...
متین_ منم پایم!
کیمیا_ منم ک هر جا متین بگه...
با این حرف کیمیا همه یک صدا همراه خودش گفتیم: عوق
همه خندیدن و بعد از موافقت همه قرار شد هماهنگیاش تو گپ انجام بشه و بعد با خدافظی از مهسا پایین رفتیم و راهی ماشینامون شدیم...
برا بقیه بوق زدم و همراه با خستگی راهی خونه شدم.
ریموت وزدم که دوباره یاد اون خون و اینا افتادم...
فردا باید سر به مجید بزنم گمونم اینا کار انسان نمیتونه باشه...
اخ مهراب مهراب:)))
تازه کارمون داشت با هم شروع میشد که...
ماشین بهش زد و فوت شد و من موندم و بی تجربگی های اول کارم.
مجید و بهراد تنها کسایی بودن که از مهراب مونده بودن و من فقط تونستم مجید و پیدا کنم.
بهراد به دلایلی که هنوز خبر نداشتم جن گیری رو کنار گذاشته بود و تنها ریسمان مورد چنگ زدن مجید بود...
فردا بهش زنگ میزنم و میرم سراغش! فک کنم هنوز تهران باشه...
با درموندگی ماشین و تو حیاط گذاشتم و بعد از راه سنگفرشی سمت در خونه رفتم!
در و باز کردم و وارد شدم و بدون نگاه اضافه به جایی یک راست سمت اتاقم رفتم و لباسام و عوض کردم.
موهام و اروم و شل بافتم و ارایشم و با اب و صابون شستم و با حوله صورتم و خشک کردم...
با میسلار واتر و‌ پنبه صورتم و پاک کردم و بعد از یه مسواک سر سری رفتم تو تختم و چشمام و بستم که صدای تق تق خیلی نامفهومی رو از پشت در اتاق شنیدم...
____________________________
نکته :
گل های تو خونه من شخصیت های مهراب و مجید و بهراد مربوط به رمان هیچکسان از sober عزیزم هست که در ادامه بیشتر باهاشون آشنا میشید...
من در هر قسمت شخصیت هایی که نوشته خودم نیستن رو همراه با نویسنده ها معرفی میکنم.
آیدی نویسنده رمان هیچکسان:sober_art

بی نام  Where stories live. Discover now