24

26 8 0
                                    

پلیس_ خانم مرادی شما از این آقا شکایت دارین؟
با نگاه عصبی و بی روحم بهش چشم دوختم.
+ خیر.
بچه ها همه با تعجب بهم نگاه میکردن. اما نگاه آریا هر لحظه تغییر میکرد و خشمگین تر میشد .
پلیس_ پس ما باید متهم و با خودمون ببریم .
با سر به آرین اشاره کردم و اون در حالی که چیزی کف دست پلیسا میذاشت به سمت در هدایتشون کرد و من در حالی که دائم یک چیز در ذهنم میچرخید رفتن پلیس ها رو از پشت پنجره تماشا میکردم .
پشت به بچه ها وایساده بودم و به دور شدن پلیسا نگاه میکردم که دستی محکم منو برگردوند به پشت و سرم داد کشید:
اریا_ داری چه غلطی میکنی؟
تو این گیر و دار اریا از همه بیشتر رو مغز من راه میرفت. با دست زدمش کنار و از جلوش رد شدم.
اریا_ با توام. داستانیه که نزاشتی ببرنش ن؟ نکنه خواسته خودت بوده؟ ما مزاحم شدیم اون لحظه اره؟
با خشم به سمتش برگشتم و با تمام قدرت تو صورتش کوبیدم. صدای هین یکی سکوت و شکست و بعد داد من...
+ دهنت و اب بکش وقتی راجب من حرف میزنی اریا.
بچه ها با ترس بهمون چشم دوخته بودن و حتی این پسره ماهانم با تعجب ب من نگاه میکرد.
محمد گوشه ای کز کرده بود و هر لحظه ترس اینو داشت که آریا تیکه تیکش کنه.
به سمت گوشیم رفتم و از رو میز برداشتمش و بی درنگ تماس گرفتم.
+ صابر؟
با اسم صابر رنگ از رخ همه پرید و محمد شروع کرد به لرزیدن.
صابر_ سلام خانم. امر بفرمائید اتفاقی افتاده؟
+ یه مورد دارم برات. قصد دست درازی داشته.
صابر_ شما دستور بدین من گردنش و خورد میکنم.
+ نه پلیس پرونده تشکیل داده . نکشش ولی کاری که باید و بکن.
صابر_ چشم خانم. الان کجاست؟
+ ویلایی که هستیم.
با پوزخند در حالی که به محمد نگاه میکردم ادامه دادم...
+ از بچه های خودمونه.
صابر_ الان چند تا از بچه ها رو میفرستم بیان بیارنش تهران که نخواد برامون دردسر درست شه .
+ لوکیشن و برات میفرستم.
تلفن و قطع کردم و در حالی که ژاکت مشکیم و دورم میپیچیدم به سمت پله ها رفتم.
+ پویا لوکیشن اینجا رو بفرست برا صابر. ماهان ممنون که اومدی.
جو خونه تو سکوت سنگینی فرو رفته بود و کسی جیکش در نمیومد. بین این همه مشکل از دست خودم ناراحت بودم که تو جمع زدم تو گوش اریا. هر چند حرفای بدی بهم زد ولی نباید انقد تند برخورد میکردم.
با دو دست سرم و گرفته بودم و فشار میدادم. سر درد داشت تیکه تیکم میکرد و بغض خفقان اوردی گلوم و بغل کرده بود. در یک تصمیم ناگهانی پاشدم با همون تاب و شلوار و ژاکت مشکی همراه سوییچم از جلوی نگاه پر تعجب بچه ها رد شدم و به سمت ماشین رفتم. صدای در پشت سرم اومد و بعد صدای اونی ک باید...
اریا_ صب کن منم میام.
برگشتم و بهش نگاه کردم. کلاهش دستش بود و تو تاریکی شب بهم چشم دوخته بود.
رو ازش برگردوندم و سوار ماشین شدم. اونم کنارم نشست و به رو به رو خیره شد.
هوف عمیقی از بین لبام خارج شد و ماشین و روشن کردم. از تو حیاط دور زدم و از اون خونه با سرعت دور شدم. تو سر تا سر مسیر اریا هیچی نمیگفت. با اون سرعت کنار جاده متوجه یه پرتگاه شدم و به سرعت کنار زدم و دستی رو کشیدم.
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و اولین قطره اشک ازبین پلکام روی صورتم جاری شد. غرورم اجازه نمیداد با صدای بلند گریه کنم. اریا بدون اینکه حتی نگاهم کنه در ماشین و باز کرد و رفت بیرون. به جلوی ماشین تکیه داد و به منظره جلوش چشم دوخت. بعد از چند دقیقه که رفت حجم گریه هایی که خورده بودم با فوران زیاد شروع کرد به باریدن. انقدر گریه کردم که دیگه جونی تو تنم نمونده بود. کمی که اروم تر شدم در ماشین و باز کردم و بعد کنار اریا به جلوی ماشین تکیه دادم.
باد موهام و تکون میداد و توی صورتم پخششون میکرد. برگشتم و به نیمرخش نگاه کردم که بی حرف به جلو خیره شده بود. به سمتش رفتم که خودش تو سکوت منو تو بغلش جا داد و شروع کرد به نوازش کردن موهام.
هنوز کمی از بغضم توی گلوم جا خوش کرده بود. دستم و دور کمر اریا پیچیدم و سرم و توی سینش فرو کردم. لب هاش و به موهام چسبونده بود و کوتاه کوتاه میبوسیدم.
آریا_ به خاطر حرفام معذرت میخوام شیدا. فقط از دیدن اون اتفاق برات عصبی بودم. میترسیدم اسیبی بهت برسه. ببخشید.
شنیدن ببخشید از زبون ادمی مثل اریا از بزرگترین پیروزی هایی بود که ممکنه نصیب هر کسی بشه. نفس عمیقی توی سینش کشیدم که عطرش تمام ریه هام و روشن کرد.
اریا_ حالا میخوای دماغت و با لباس سفید من پاک نکنی؟
وسط  گریه خندم گرفت و سرم و رو به بالا گرفتم و نگاش کردم.
اریا_ چشات وقتی گریه میکنی قشنگ تره.
خندیدم...
+ینی همیشه گریه کنم؟
اریا_ نه همون شکلی زشت بمون.
خندیدم ...
+بیشور.
تو سکوت به چشم هام نگاه میکرد و دائم  جستجو میکرد.
+دنبال چی ای؟
با لحظه ای مکث نفس عمیقی کشید و سرش و از سرم دور کرد. و به اسمون نگاه کرد.
اریا_ هیچی .
سرم و روی سینش گذاشتم و به پرتگاه و چراغای کوچیک روستا نگاه کردم.
+بچه ها سفر زهرشون شده. چند تا از اشنا ها و دوستامونم اینجان
میخوام مهمونی بگیرم تو ویلای رویان.
اریا_ فکر خوبیه همه از این حال و هوا در میان.
+ اره احتمالا فردا میرم دنبال کاراش و سفارش به مهری.
اریا_ باشه . الان ارومی؟
تو گره بین دستاش قویترین مرفین ها بهم تزریق میشد.
+ ارومم.
بعد از چند ساعتی که بیرون بودیم همراه اریا چند بسته چیپس و پفک خریدیم و برگشتیم خونه. بچه ها دور هم نشسته بودن و کسی چیزی نمیگفت. خبری هم از محمد نبود ینی ادمای صابر برده بودنش. انقد همه تو فکر بودن که هیچکدوم متوجه حضورمون نشده بودن. ی بسته چیپس و سمت مهسا پرت کردم که تا اومد گارد بگیره و دید من با لبخند نگاش میکنم کمی گیج شده بهم نگاه کرد. بچه ها ک همه تازه متوجه ما شده بودن با ترس بهمون نگاه میکردن.
+ این داستان که تموم شد. ولی... فردا باید بریم خرید.
پونه_ خرید؟ خرید برای چی؟
اریا_ چون که قراره تو ویلای رویان مهمونی بگیریم.
مهسا_ بیخیال ممد.
+ والا جدی.
بچه ها اول شوکه به هم نگاه کردن و بعد شروع کردن ب جیغ و هوار کردن. طبیعتا وقتی این اتفاق برای منی ک نقش اولش بودم اهمیت نداشت برا اونا دیگه اصلا اهمیت نداره. هر چند به حساب محمد به وقتش میرسم. ولی الان دلم میخواست از دل بچه ها درارم. همه با شوق و ذوق داشتن راجب مهمونی حرف میزدن و منم در حال چیپس خوردن به انیتا زنگ میزدم.
انیتا_ جانم شیدا؟!
+چیشد پسره؟
انیتا_ کاری که گفتی و کردم فقط یکم لباسم خونی شد.
خندیدم.
+ چندتا کشیدی؟
انیتا_ حدودا ۳ تا دندونشو بدون سری و بی حسی از ریشه دراوردم.
+ خوبه خوبه. زنگ زدم بگم فردا اینجا باشی.
انیتا_ چطور؟ خبریه؟
+ اره تو ویلای رویان دارم مهمونی میگیرم همه از حال و هوا در بیان.
انیتا_ چه عالی. منو نازنین میایم خودمون.
+ اره میخواستم بگم نازنینم بگی بهش. خب اوکیه. بازم دستت درد نکنه.
انیتا_ ن بابا کاری نکردم ک. مراقب باش.
+ تو هم همینطور.
گوشیم و روی پام گذاشتم و مشغول چیپس خوردن شدم که تلفنم دوباره زنگ خورد.
الینا...
+جانم؟
الینا_ سلام شیدا خوبی؟ ببین من دو سه تا تابلو ها رو برسی کردم. کی ببینمت بهت بگم داستانشو؟
+ الینا پس فردا ما  رویانیم. مهمونی دارم. بیا اونجا حرف میزنیم.
الینا_ باشه عزیزم. پس میبینمت.
+ فعلا دختر.

بی نام  Where stories live. Discover now