19

30 8 2
                                    

آریا
جریانی که زیر میز راه افتاده بود داشت شدت میگرفت و سرمای تو خونه استخوان سوز شده بود. شیدا کنار دستم در حال لرزیدن بود و چشماش و به هم فشار میداد. یک ثانیه جریان زیر میز قطع شد و بعد همون لحظه سر شیدا روی سینش افتاد. صدای هین بلند دخترا جو سنگین حاکم و بهم ریخت که با صدای هیس من دوباره جو سنگین شد. شیدا ی دستش به میز چسبیده بود و خودکار اروم داشت شروع به حرکت روی کاغذهای سفیدی که زیر دستش بود میکرد .  نفس توی سینه همه حبس شده بود و صداهای اطراف اتاق تاریک رو وحشتناک تر به نظر میرسوند.
شروع به نوشتن کرد. سرش هنوز روی سینش بود و به جز دستاش هیچ جای دیگش حرکت نمیکرد.
انگار خواب بود...
کیمیا با تعجب به صفحه زیر دست شیدا نگاه میکرد و سعی داشت تو نور کم شمع بخونه که چی نوشته شده اما من مستقیم به خودش چشم دوخته بودم.
سرش شروع به حرکت کرد. داشت به اینور و اونور کشیده میشد. حرکاتش داشت خطرناک پیش میرفت...
نور شمع لرزون تر از همیشه بود و صدای برخورد گردنبند داخل لیوان مثل ناقوس مرگ همرو به صندلی هاشون چسبونده بود.
محکم بودم...
بار اول نبود...
اما اینبار ترس بدی توی وجودم رخنه کرده بود که سعی در بی توجهی بهش داشتم.
چشمام از رو شیدا کنار نمیرفت....
بدنش پرش داشت و سرش همچنان داشت تکون میخورد.
لحظه ای جریان زیر میز اوج گرفت و شروع به داغ شدن کرد. سوختن سر انگشتام و احساس میکردم.
ترس تو چشم های همه در حال دویدن بود اما هیچکس از جاش تکون نمیخورد...
دست شیدا به سرعت شروع کرد به خط خطی کردن و اونقد عمیق این کار و انجام میداد که برگه زیر دستش سوراخ شده بود.
جریان زیر میز و حرکات شیدا با لرزش بیشتر شمع و صدای دینگ دینگ برخورد گردنبند هماهنگ شده و صدای زوزه گرگ هایی که نزدیکتر به نظر میرسیدند دلم رو اشوب کرده بود.
ترسی از مراسم احضار نداشتم. ترسم از اسیبی بود که نمیخواستم کسی جز من انجامش بده.
دست شیدا از حرکت ایستاد و خودکار از دستش رها شد و همزمان جریان زیر میز محو شد .
گردنبند به حالت سکون دراومد و به وضوح شل شدن بدن شیدا رو از گوشه چشم دیدم.
دمای هوا دوباره افت کرد و شیدا به سمت چپ متمایل و از روی صندلی افتاد.
یکی از دختر ها جیغ بلندی کشید و من سمت شیدا هجوم بردم.
+ یکی اون فیوز لعنتی و بزنه.
پویا به سرعت دوید و سمت کنتور برق رفت.
بهش نزدیک شدم تا بتونم توی نور کم شمع ها ببینمش. صورتش رنگ گچ و دور چشم هاش سیاه شده بود. هنوز هم میلرزید و حالت ایجاد حمله رو داشت.
دستم و سمتش بردم تا بلندش کنم.
به محض برخورد دستم با تنش احساس سوختن شدید انگشت هام منو از کاری که میخواستم بکنم عقب کشید.
برقا در یک لحظه وصل شد و صدای وسایل اشپزخونه سکوت رو درهم شکست.
رو به مهسا کردم و با چشم های بی روحم نگاهش کردم.
+ لیوان روی میز و بده به من.
مهسا دستپاچه گردنبند و از لیوان بیرون کشید و اب و به دستم داد.
هنوز هم انرژی ای که زیر میز جریان داشت از اطراف شیدا پراکنده میشد و موجی از گرما و حرارت رو ایجاد میکرد.
دستم و توی اب کردم و روی صورتش پاشیدم.
بدنش خیلی شدید تکون خورد.
+ شیدا...
اولین بار.... اولین باری که صداش کردم.
بدنش هنوز داشت میلرزید و دندوناش بهم میخورد و تیک تیک صدا میداد.
کیمیا_ تو رو خدا ی کاری بکنید.
به صورت بچه ها نگاه کردم که مستعسل و پر استرس به شیدای کف زمین چشم دوخته بودن.
دستام و روی پاهام گذاشتم و نفسم و برای چند ثانیه حبس کردم و در یک تصمیم ناگهانی دستم و توی صورتش کوبیدم که با صدای هین تیزی چشم هاش و از هم باز کرد.
دخترا سریع جیغ کشیدن و چند سانتی از جا پریدن و عقب تر وایسادن.
شیدا یهو محکم مچ دستم و گرفت و نگاه تیزش و روم کشید.
روی دو زانو نشست و سعی کرد به سمتم حمله کنه.
هنوز تو بدنش بود...
این از قدرت فوق العاده زیادی که در گرفتن مچ هام داشت حس میکردم.
چشم هاش برق میزد و وحشی نگاهم میکرد...
تمام سر و صورتش عرق کرده بود و موهای بافته شدش کمی بهم ریخته بود و بخشیش به صورتش چسبیده بود.
نفس نفس میزد و انگار عصبانی از یه دویدن طولانی با چشم هاش منو به محاکمه کشیده بود.
دخترها مثل دیدن موش تو اتاق خواب منتظر حرکت بعدی بودن تا داد و هوار راه بندازن اما ناگهان انرژی ساطع شده حاصل از شیدا از بین رفت و دستاش دور مچم شل شد.
نفساش منظم و اروم شد و چشم هاش به برق همیشگیش برگشت.
ازم رو برگردوند و سرش و پایین انداخت. دستام و رها کرده بود و سعی میکرد نفس عمیق بکشه.
تینا دست روی شونه شیدا گذاشت و اروم ماساژش داد.
تینا_ شیدا خوبی؟
اروم سر تکون داد. و بریده بریده گفت:
شیدا_ گف....گفتم... خی...لی ..ضعیف....ش...شدم و...خ...خطرناکه.
صداش انگار از ته چاه میومد و خیلی خیلی ضعیف بود.
بی جون سرش و روی شونه تینا گذاشت و چشم هاش و بست.
برای لحظه ای انگار که چیزی یادش افتاده باشه از جا بلند شد و تلو تلو خوران به سمت میز رفت و ورقه ها رو جمع کرد.
نمیتونست روی پاهاش ثابت وایسه و زانوهاش دائم خم میشد.
برگه ای که زیر دستش بود و سمت مهسا گرفت و بعد همه وسایل رو داخل کیسه مخصوص برگردوند.
شیدا_ کیمیا... یه...یه پتو و سوییچم و بهم بده.
کیمیا به سمتش رفت.
کیمیا_ پتو میخوای چیکارخواهر؟! 
شیدا_ بیار لطفا.
مهسا محو برگه بود و از تعجب چشماش گرد شده بود.
بعد از چند دقیقه کیمیا با پتوو سوییچ برگشت و هر دو رو به دست شیدا داد.
شیدا کیسه حاوی وسایلش و از رو میز بلند کرد و سمت در خروجی رفت.
پویا ترسیده گفت_ کجا داری میری؟
شیدا_ دارم میرم تو ماشین بخوابم.
پونه به حرف اومد...
پونه_ تو ماشین چرا خب همینجا استراحت کن.
شیدا برگشت و نگاهشون کرد.
شیدا_ عوارض داره.
پویا کاپشنش و از رو جا رختی برداشت.
پویا_ منم میام.
شیدا کلافه سرش و اینور اونور تکون داد.
شیدا_ میگم عوارض داره کجا میای.
ارین_ سرده بیرون.
پتوش و نشون داد.
شیدا_دارم میبرم...
در و باز کرد و خواست خارج بشه که دستم و رو چهارچوب گذاشتم.
+ سرده. عرق کردی الان سرما میخوری. بمون همینجا.
لحظه ای به چشمهام عمیق چشم دوخت و بعد با عصبانیت از زیر دستم در رفت و به سمت ماشین حرکت کرد و سوار شد.
اول ماشین و روشن کرد و به گمونم بخاری و زد.
بعد از همون وسط رفت عقب و پتو رو دور خودش پیچید و در و قفل کرد و دراز کشید.
از لجبازیاش خوشم نمیومد.
خودخواه...
به سمت داخل برگشتم و درو هم بستم.
بعد از رفتن شیدا تو ماشین تازه یاد دلیلی افتادیم که به خاطرش احضار انجام داده بودیم.
مهسا هنوز هم محو برگه نشسته بود یه گوشه.
پونه_ چیشد مهسا.
مهسا سر از روی برگه برداشت وبهش چشم دوخت.
مهسا_ باورم نمیشه. دست خط خودشه. خود مامان دوستم. همینقدر خوش خط و حالت دار مینوشت.
مریم_ جدی میگی؟ بده ببینم.
مریم برگه رو از بین دستای مهسا بیرون کشید و مشغول خوندن شد.
بقیه هم از کنارش سرک کشیدن و سعی کردن نوشته رو بخونن.
کیمیا_ ینی...ینی کشتنش؟
مهسا اروم سر تکون داد.
پونه_ مامان پرنیا رو کشتن؟
مهسا با صدای ضعیف شده ای تائید کرد و بعد دستی بین موهاش کشید.
امیرعلی سمت مهسا رفت و پاکت سیگارشو سمتش گرفت.
امیرعلی_ پاشو برو یکی دو نخ بکش بیا.
مهسا پاکت و فندک و از دست امیرعلی گرفت و سمت در خروجی رفت.
متین که تا الان ساکت بود سعی کرد جو و عوض کنه و سمت اشپزخونه رفت.
متین_ روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد بیاین غذا بخوریم.
کیمیا_ اخ اره بریم بخوریم دیر وقته دیگه.
چند تا از دخترا رفتن تو اشپزخونه و ماهام وسایلی که برا احضار اورده بودیم و سر جاش برگردوندیم.
چند لقمه ای خوردم و بعد از غذا دست کشیدم.
فکرم مشغول بود...
مهسا از در وارد شد و اومد سمت اشپزخونه.
از جام بلند شدم تا جای من بشینه و غذا بخوره. از کنارش که رد شدم اروم پرسیدم:
+ شیدا حالش خوب بود؟
مهسا_ اره خوابیده بود. خوبه.
سری تکون دادم و بعد وارد هال شدم.
جو ترسناک الان از بین رفته بود و بچه ها به حالت قبل برگشته بودن.
دنیا باز هم پی ام داده بود و داشت غر میزد. داشت اعصابم و بهم میریخت. هی زنگ هی پی ام.
اخر گوشیم و خاموش کردم و گذاشتم ی گوشه ک نخواد مزاحم استراحتم بشه...
دیگه کسی حال بیرون رفتن و اتیش روشن کردن نداشت کم کم همه رفتن سمت اتاقا و رختخوابا رو انداختن و خوابیدن.
توی جام دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم.
فکرم درگیر کارای کارخونه بود و این شبا خواب و ازم میگرفت. دنیا هم ک بدتر بخواد ارومم کنه گند میزنه ب اعصابم.
ناخداگاه فکرم رفت سمت شیدا...
چرا بعد احضار اینجوری شد؟ قرار نبود حالش بد بشه. نمیدونم چرا و چیشده...
غد و لجبازه خدا ب داد دوس پسرش برسه. نمیشه تحملش کرد اصلا.
رو دنده راستم خوابیدم و چشمام و بستم.
پتو نازک و تا روی بازو هام کشیدم و سعی کردم بخوابم.
هر کاری کردم خوابم نبرد و هی دنده به دنده شدم...
اخر بلند شدم هودیم و تنم کردم و رفتم تو حیاط نشستم.
روی یکی از آجرای سرد نشسته بودم و به فضای تاریک اطراف نگاه میکردم.
خوف داره ی جورایی ولی ازش خوشم میاد. ارامش داره.
تو افکار خودم پرسه میزدم که احساس ناله ضعیفی رو شنیدم و بعد صدای جیغای بنفشی ک از ماشین شیدا به گوش میرسید. 
سریع از جا پریدم و سمت ماشین دوییدم...
نشسته بود دستاش و رو گوشش گذاشته بود و گریه میکرد...
اروم زدم ب شیشه که با وحشت بهم نگاه کرد و خواست جیغ بزنه ک اروم بهش فهموندم اریام.
ازش خواستم درو باز کنه.  اول مقاومت کرد ولی بعد قفل مرکزی رو زد و در باز شد.
در عقب و باز کردم و کنارش نشستم.
اروم اروم گریه میکرد و سرش و رو زانو هاش گذاشته بود.
دستی به موهاش کشیدم که گریش شدید تر شد و بیشتر مچاله شد.
+ چیشده؟ خواب بد دیدی؟
اروم وسط گریه سرش و تکون داد.
باز موهاش و ناز کردم و یکم بهش نزدیک تر شدم.
+ میخوای راجبش حرف بزنیم؟!
با هق هق گفت :
شیدا_ نه!
بدون معطلی دستش و کشیدم و محکم تو بغلم نگهش داشتم. گریش شدید تر شد و با مشت هاش هودیم و تو دستاش فشار داد.
تو بغلم داشت میلرزید و بلند بلند گریه میکرد.
دستم و روی موهاش گذاشتم و اروم اروم نوازشش کردم.
خانم دکتر کوچولو....
بعد از کمی که تو بغلم اروم شد و گریش تموم شد خواست از بغلم بیاد بیرون ولی نزاشتم و همینجوری تو بغلم نگهش داشتم.
قلبم تیر میکشید ولی نمیدونستم چرا منم ب ی همچین بغلی نیاز داشتم.
+ کابوس بود؟
سرش و به اینور و اونور تکون داد.
+ پس چی؟
شیدا_ توهم... توهمای خیلی نزدیک... درست تو شرایطی که توش هستی اتفاق میفته.
+ خیلی ترسیدی؟
اروم سرش و تکون داد.
+ بیا بریم تو ، اینجا نمون دیگه. خطرناکه سردم هست.
شیدا_ میترسم باز داد و بیداد کنم از خواب بپرم. بچه ها بیدار میشن.
+ اشکال نداره بیا میریم تو سالن.
اروم پتوش و دورش پیچیدم و اوردمش بیرون.
ماشین و خاموش کردم و درو بستم.
با هم رفتیم سمت خونه.
هنوزم تو بغلم نگهش داشته بودم و قصد نداشتم جداش کنم. اینجوری احساسی ک میخواستم و بهم پیدا میکرد.
وقتی وارد خونه شدیم هرم هوای گرم به صورتم برخورد کرد. شیدا رو که هنوزم ترس تو چهرش بود یه گوشه نشوندم و رفتم از بالا رختخواب خودم و براش اوردم پایین.
اروم جاش و پهن کردم و کمک کردم دراز بکشه. بعد که سر جاش خوابید پتویی ک برده بود تو ماشین و برداشتم خواستم برم بالا که دستم و کشید.
شیدا_ اریا.
+بله؟
شیدا_ میشه از اتفاقات امشب به بچه ها چیزی نگی؟
دستی به سرش کشیدم...
+ میشه خانم دکتر.
دستم و محکم فشار داد و به گمونم بغضش شکست.
شیدا_ خیلی ضعیف به نظر میام؟
سمتش رفتم و تو بغل کشیدمش و چونم و گذاشتم رو سرش و کنار گوشش گفتم:
+ تو همیشه محکمی! این فقط به خاطر شرایط بود و اصرار بچه ها. مطمئن باش که هنوزم همون شیدای قوی هستی.
اروم سرش و تکون داد و دوباره تو رختخواب دراز کشید.
کمی منتظر موندم و بعد که نفساش منظم شد پتو رو برداشتم و به اتاق پسرا در طبقه بالا برگشتم...

بی نام  Where stories live. Discover now