32

21 4 0
                                    

چشمام و با ضرب باز کردم و سر جام نشستم. اریا به سمتم برگشت و نزدیک شد.
آریا_ چیشده؟! خواب بد دیدی؟ تمام سر و روت خیس عرقه.
متوجه حرفاش نبودم و فقط چشمام نگاهش و دنبال میکرد. به ارومی منو روی تخت خوابوند و خودش از اتاق بیرون رفت تا پرستار و صدا کنه. نمیتونه همه چی انقدر واضح و واقعی باشه من هر دو بار هوشیار هوشیار بودم. هر دو دستم خیلی شدید میسوخت و سر و صورتم خیس عرق بود. وقتی اریا با پرستار برگشت اخماش تو هم و بی حوصله بود. از پرستار خواستم هر چه سریع تر مرخصم کنه با رضایت خودم که این بار واقعا از نگاه اریا ترسیدم.
وقتی پرستار از اتاق بیرون رفت پشتم و به اریایی کردم که از پنجره به بیرون زل زده بود و هیچی نمیگفت.
اریا_ تا کی میخوای ب تنش ادامه بدی؟
+ تا وقتی که دیگه تو زندگیم نباشی.
اریا_ ولی من اومدم که دیگه تو زندگیت باشم، بمونم!
برگشتم و از سر شونه بهش نگاه کردم.
+ تو از رابطه با من چی میخوای؟
اریا_ تصاحب دختری که منو فتح کرد.
پوزخند زدم.
اریا_ بیا امتحانش کنیم.
+ به چه قیمتی؟
اریا_ هر قیمتی که بخوای.
+هر چی؟
اریا_ هر چی.
+پس... قبولش میکنم.
برگشت به سمتم و اروم سمتم قدم برداشت. وقتی به لبه تخت رسید دولا شد و عمیق بوسیدم. همونجوری در حالی که فاصلش باهام خیلی کم بود زمزمه کرد:
اریا_ الان دیگه تقلا نمیکنی اگه بخوام مراقبت باشم؟
لبخند زدم.
فقط خودم میدونستم که تمام این لجبازیا برای ازار دادن خودم بود وگرنه من خیلی وقته ک دلم پیش این مرد گیر کرده.
وقتی سرمم تموم شد برگشتیم خونه اریا. از لباسای خودش بهم لباس داد و بعد توی تخت خوابوندم و رفت بقیه غذاش و درست کنه.
دستم خیلی درد میکرد اما فکرم مشغول تر از این حرفا بود که بتونم بهش فک کنم. نمیدونم چقدر گذشت که اریا رو سینی به دست جلوی در اتاق پیدا کردم که ایستاده بود و نگام میکرد. به سمتم اومد و سینی روی پام گذاشت.
شروع کرد برام لقمه گرفتن و دستم میداد. وقتی دیگه از خورد مقاومت کردم سینی و پایین تخت گذاشت و اومد کنارم دراز کشیدو محکم بغلم کرد . داشتم تو چشماش نگاه میکردم و اون تمام حواسش محو نوازش موهام بود. اینقدر احساس داشت و پنهون میکرد؟
بعد از چند دقیقه ناخداگاه خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی چشام و باز کردم روشنایی روز اتاق و روشن کرده بود. اریا کنارم نبود و فقط این تختش بود که بوی عطرشو تو مشامم فریاد میزد.
نفس عمیقی کشیدم و غلت زدم و دوباره چشام و بستم.
کمی تو ذهنم به اتفاقات دو شب اخیر فک کردم. یهو بعد اون همه دعوا الان کنار هم بودیم؟ بدون جنگ؟ میشد؟
هنوز چشام بسته بود ک صدای باز شدن در اتاق و شنیدم. به خودم زحمت باز کردن چشام و ندادم و هنوز همونجوری چشمام بسته بود. اما صدای لولای در هی داشت تکرار میشد؛ انگار یکی در و گرفته بود و مدام تکون میداد لحظه ای چشام و باز کردم و به در نگاه کردم. در بدون وجود عامل خارجی تکون تکون میخورد و با نگاه من ثابت موند.
اروم از جام بلند شدم. سرم هنوز گیج میرفت و تعادل نداشتم. دستم و به در و دیوار گرفتم و کشون کشون از اتاق بیرون رفتم. اریا تو اشپزخونه مشغول بود و پشتش ب من بود . از صدای قدمام متوجهم شد و به روم برگشت.
وحشت واژه کمی برای بیان اون لحظه بود . وقتی سرش به سمتم برگشت انگار سر یه الاغ و گذاشته بودن رو بدن انسان با این تفاوت که از چشماش خون میچکید و گوشه های دهنش تا کنار گوشاش پاره شده بود. زبونم بند اومده بود و هیچی نمیتونستم بگم. دست و پام قفل بود و با چشمایی ترسیده به رو ب روم نگاه میکردم. اون موجود با سرعت به سمتم دوید که با جیغ بنفشی سر جام نشستم.
اریا شوک زده کنارم رو تخت نشسته و هراسون چشماش منو میکاوید.
اریا_ چیشده؟ بازم خواب بد؟
هنوز شب بود. همه جا تاریک. با حرفش سرم و برگردوندم و با دهن باز بهش نگاه کردم به محض دیدن نگاهش اشک تو چشام حلقه زد و محکم بغلش کردم.
اونم محکم منو تو بغلش فشرد و سرم و بوسید.
اریا_ اروم باش عزیزم. تموم شد. تموم شد دخترم. تموم شد. اروم باش.
بعد از کمی گریه بالاخره بی جون شدم و تو بغل اریا شل شدم. اریا دراز کشید و منو همونطور تو بغلش نگه داشت. تا صبح پلک رو هم نذاشتم و اریا هم پا ب پام بیدار موند.
انقد تا صبح منو بوسید و نوازش کرد وقتی ک هوا روشن شد با تنفس عطرش چشام رو هم رفت.
وقتی بیدار شدم هنوز تو بغل اریا بودم و سرحال تر به نظر میرسیدم. سرم و تو گردن اریا فرو کردم که انگار گرمای نفسم باعث شد چشماش و باز کنه.
اریا_ صبح بخیر خوشگل من.
نگاهی به ساعت انداختم ۱۲ ظهر بود.
+ ظهر بخیر اقای راد.
با چهره خوابالوش خندید و بوسه کوتاهی رو لبام زد.
اریا_ حالت بهتره؟
+ اهوم.
اریا_ دستت درد نمیکنه؟
+ یکم فقط.
اریا_ پاشو بریم ی چیز بدم بخوری ضعف میکنی.
هر دو از جا بلند شدیم و بعد از شستن دست و صورت پشت میز مشغول صبحانه خوردن بودیم.
اریا_ شیدا .
+ اریا.
خندیدیم .
اریا_ جانم؟ بگو.
+ اومم.. میشه بریم ی دوری بزنیم؟ مغزم خیلی شلوغه دلم میخواد هوا بخورم.
اریا_ خودمم همین و میخواستم بگم. ولی اول برو ی دوش بگیر بعد میریم.
+ باید بریم خونه لباس بردارم.
اریا_ یه دست هودی شلوار دارم که یکم بهم کوچیکه شاید بهت بخوره اونو بپوش اگه اندازه نشد میریم خونه لباس عوض کنی.
با مهربونی بهش چشم دوختم. چی باعث میشد این مهربونیش و نبینم؟ شایدم خودش نمیخواست نشونم بده. نمیدونم.
بعد از صبحانه با سفارشای شدید اریا به خاطر دستم سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدم.
لباسش یه هودی شلوار سفید مشکی بود که کاملا اندازم بود. و حس خوبی بهم میداد چون انگار بوی خودش توش پیچیده بود. بهم یه کلاه هم داد که خودم داشتم با استایلم حال میکردم.
وقتی دم در رفتم تا کفش بپوشم تازه یادم افتاد کفش ندارم که همون موقع جلوم دولا شد و ی جفت کتونی نو ادیداس گذاشت. با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم که گفت: تا حموم بودی رفتم گرفتم اومدم از همین بغل.
خندم گرفت. چجوری حواسش بود؟
نگاهی بهش کردم خودشم ی هودی شلوار شبیه من پوشیده بود ولی یه دست سفید . خیلی بهش میومد . با اون پوست سبزش تناقص قشنگی داشت.
اریا منتظر بود تا از در خارج شم.
با هم از خونش بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم...

بی نام  Where stories live. Discover now