37

10 2 5
                                    

کمی که گریه کرد و اروم شد سرش و از روی سینم بلند کرد و با چشمای خیس بهم چشم دوخت. هیچوقت این شکلی ندیده بودمش . انقدر غمگین انقدر ضعیف و ترسیده.
آریا_ اگه ازت بخوام بیای بریم شمال دوتایی میای بریم؟ همه این سه ماه و برات جبران میکنم؛ حتی امروزو.
حالم دگرگون بود نمیدونستم میخوامش یا نه نمیدونستم چی درسته چی غلط. تو همین گیر و دار بودم که نزدیکم اومد و لباش و رو لبام گذاشت. داغ شدم. حتی یادم رفته بود ظهر چه بلایی سر دل بیچارم اومده بود. در اوج حرارت و داغی بند تاپم و پایین کشید و بوسه های داغش و روی گردنم نشوند. من هیچوقت نمیتونستم به این مرد نه بگم. هر لحظه داغ تر و داغ تر میشدم تا جایی که بلندم کرد رو دست و در حالی که نیمه لخت بودم منو به اتاق خواب برد و روی تخت انداخت. با چشمای تب دارم بهش چشم دوختمم اما در یک لحظه احساس کردم هیبتش بزرگ تر از حالت عادیه و داره ترسناک و عجیب میشه. لحظه ای پلک زدم که دیدم باز خودشه و در حال دراوردن لباساشه و وقتی خودش و کشید روم تا دم دمای صبح فقط صدای ناله از اتاق خواب بیرون میرفت.
صبح در حالی بیدار شدم که محکم بین بازوهای اریا اسیر شده بودم و سرش تو موهام فرو رفته بود.
یاد اتفاق دیشب افتادم چرا یهو چشمم چیز دیگه ای دید جای اریا. چخبره؟ فک کنم تو خونه باید دعا بذارم.
تو فکر و خیال خودم پرسه میزدم که متوجه بوسه های کوتاه اریا روی شونه و بازوم شدم.
اریا_ دختر خوشگل من صبحت بخیر.
+ صبح بخیر.
لبام و نرم بوسید و بهم چشم دوخت.
اریا_ پاشو وسایلت و جمع کن بریم. این دفعه نمیذارم چیزی این سفر و خراب کنه.
بعد از دوش گرفتن و اماده کردن وسایل و صبحانه حرکت کردیم.
اریا هم از خونه چند تا وسیله برداشت و افتادیم تو پیچ جاده.
+اریا.
اریا_جونم.
+ اون دختره اونجا باهات چیکا....
اریا_ بیا سفرمون و با یاد ادمای بی ارزش خراب نکنیم.
+اما اخه... اوکی.
این یعنی کاسه ای زیر نیم کاسه بود. حس اینکه میفهمیدم چقدر لاشیه ولی هنوز با هیجان و علاقه قبل کنارش بودم برام عجیب بود.
ی چیزی منو به سمت اریا هل میده. اونم خیلی شدید. ‌
از مسیر یکنواخت خسته شده بودم. نم بارون شروع شده بود و هوای آسمون و ابریِ ابری کرده بود.
اریا وسط جاده زد کنارو پیاده شد. با تعجب بهش نگاه میکردم که اومد سمتم و در سمت منو باز کرد .
اریا_ یه بوسه از شما زیر این بارون به ما نمیرسه خوشگل خانم؟
لبخند شیرینی زدم و دستش و گرفتم و پیاده شدم. هوا سرد بود و به محض پیاده شدن لرزم زد. اریا محکم بغلم کرد و از لرزیدنم خندید.
اریا_ کوچولوی سرمایی من .
خندیدم.
نمیدونم چرا یک دفعه احساس کردم خیلی قراره دلم براش تنگ بشه. در حالی که با دو طرف سوییشرتم خودم و بغل کرده بودم و اریا هم منو بغل کرده بود سرم و روی سینش گذاشتم.
آه عمیقی کشید .
با لذت سرم و روی سینش گذاشتم چند ثانیه چشمام و بستم. نم بارون اروم روی موهام میریخت و من خالی بودم از همه چی. نمیدونم عشق بود یا نه ولی گرمای تنش منو بدجور یاد بغلای بابام مینداخت.
سرم و بالا اوردم و نگاهش کردم. چشمام و تنگ کردم تا بارون تو چشم نخوره و با لبخند نگاهش کردم.
لبام و اروم بوسید و بعد دوباره بهم چشم دوخت.
اریا_ چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟
+ اصلا از اینکه زود خرم میکنی خوشم نمیاد.
اریا_ نمیاد؟
+ من با این همه یده بیزا دلم گیره توعه پسر. تویی ک هر بلایی میخوای سر دلم میاری.
اریا_ من قربون دلت برم از این به بعد مراقبشم . تا اخر دنیا مراقبشم قول.
با ذوق خندیدم.
اریا_ بیا بریم تو ماشین سرما میخوری دیگه.
منو از بغلش جدا نکرد و همونجوری سوار ماشینم کرد. یه پتو هم از عقب اورد و روم انداخت و بعد سوار شد.
اریا_ بریم خانم؟
چشمام و به نشانه تائید بستم.
صدای موزیک شاد و پخش کرد و استارت زد و دل جاده رو با ماشینش پاره پوره کرد.
تو جاده برف بود و خیلی جا ها رو اروم میرفتیم.
قسمتی از جاده مه خالص بود و درختای خشکیده دو طرف تو هاله سفیدی گم شده بود.
وقتی ماشین سرعتش کم میشد چند نفر سایه رو میدیدم که همراه ما پشت درختا میدون و مدام کنارمون در گردشن.
نمیدونم چرا جدیدا انقدر متوجه سایه ها میشم. هنوز کارم و شروع نکرده بودم و این خیلی دور از انتظار بود.
بین اون همه سایه فقط یک سایه بود ک ایستاده بود و سنگینی نگاهش حس میشد. هر لحظه هم در حال نزدیک تر شدن بود که با صدای اریا هین بلندی کشیدم و به سمتش برگشتم.
انگار پوستش داشت میسوخت و تاول همه جای صورتش و پر کرده بود. همش احساس گرمای شدید میکردم و داشتم خودمم میسوختم. نگاه به کف ماشین کردم که دیدم اتیش اروم اروم داره بالا میاد و ناگهان سرم و بالا اوردم و ی ماشین بزرگ با شدت به ماشینمون برخورد کرد.
جیغ کشیدم و از خواب پریدم.
اریا با نگرانی یه نگاهش به جاده بود و یه نگاهش به من.
اریا_ چیشده؟ شیدا خوبی؟
به دور و ورم نگاه کردم ؛ تو همون جاده بودیم اما خبری از سایه های سیاه پشت درختا نبود .
اریا هم با نگرانی بهم چشم دوخته بود و گاهی ب جاده نگاه میکرد.
اریا_ حالت خوبه؟
با سر علامت تائید دادم که هوف عمیقی کشید و به جاده خیره شد.
حدودا ۲ ساعت تو راه بودیم و اریا دائم زیر چشمی حواسش بهم بود .
کمی که جلو تر رفتیم وارد شهرک نا اشنایی شدیم.
+ اینجا کجاست؟
اریا _ ویلای ددی.
+ ویلای ددی ؟ یا ددی ددی؟
اریا_ ویلای شخص بنده. قراره سفر رویایی برات بسازم.
خندیدم .
از محوطه عبور کردیم و وارد حیاط لوکس یه ویلا شدیم.
تقریبا اطراف خالی خالی بود و فقط زمین و درخت دیده میشد و ویلاهای دیگه خیلی باهامون فاصله داشتن.
اریا کلید و از تو داشبرد برداشت و جلوتر رفت تا درو باز کنه. منم دستام و کرده بودم تو جیبم و در حال چرخ زدن اطراف بودم. محیط خیلی ساکت و ارومی بود و جز صدای حشرات چیز دیگه ای به گوش نمیرسید.
قدم زنان سمت اریا رفتم که تازه درو باز کرده بود و منتظر بود من وارد بشم.

بی نام  Where stories live. Discover now