7

50 14 13
                                    

_موهای تو عمر منه! عمر منو کوتاه نکن!
و نفس عمیقی توی موهام کشید!
با هین بلندی چشمام و باز کردم! قلبم تند تند میزد و نفسم بالا نمیومد! هیچکس نبود! هیچکس! حتی خبری از اون بوی عطر مردونه خاص هم به مشامم نمیرسید! از تو اینه به پشت سرم نگاه کردم. بازم هیچی نبود. برگشتم سمت عقب اما همه چیز مثل قبل عادی و معمولی بود! دست روی قلبم گذاشتم و با نفس های عمیق و پی در پی هوا رو بلعیدم! موهام و تند تند شونه کردم و بافتمشون! رفتم طبقه پایین!
از سر خستگی های زیاد توهم زده بودم! بهتره سریع ی چیز بخورم و برم بخوابم.
وارد اشپزخونه شدم و آب گذاشتم تا جوش بیاد. بهتره چایی بخورم تا قهوه ؛ قهوه خواب و از سرم میپرونه!
چایی دم کردم و یه لیوان برا خودم ریختم. اومدم تو هال جلوی تلویزیون نشستم که احساس کردم تابلوی پشت سرم یه آن تکون خورد! برگشتم بهش نگاه کردم ولی ولی ثابت سر جاش بود. نفس عمیقی کشیدم و پا روی پا انداختم و برای پرت کردن حواسم تلویزیون و روشن کردم. خیالاتی شده بودم بدجور ! شایدم واسه کم خوابیه زیاده؛ تلویزیون داشت سریال میداد. قبلا هم دیده بودم چقدر بچه های بیمارستان شیفتش شدن. یکم کانال ها رو بالا پایین کردم و بعد دوباره به همون کانال برگشتم و علاوه بر گوشم که با سریال بود داشتم گوشیم و چک میکردم!
وای چخبرتونه ی روز نیومدم پای گوشیا! از ایران و توران پی ام داشتم!
بعضیا رو‌ جدی و بعضی ها رو با خنده جواب میدادم! کارم ک تموم شد گفتم یه زنگ ب مامان اینا بزنم.
به ساعت بزرگ رو دیوار نگاه کردم ۱۰ شب بود! وا چ زود گذشت. الان برا مامان اینا میشه... اومم ... میشه ۱۰ و نیم صبح . خب خوبه بیدارن. رفتم‌ تو واتساپ و از اونجا ویدیو کال گرفتم. مامان با کلی خوشحالی تلفن و جواب داد و کلی از دلتنگیاش برام گفت که خودمم از زور تنهایی گریم گرفت.
بابا هم اومد کنارش و کلی با هم دیگه حرف زدیم! خبری از شایان نبود که مامان گفت بیرون رفته خرید. بعد از کلی حرف زدن از هر دری با مامان بالاخره رضایت داد که قطع کنم! اخیش دلم وا شد.
حدود ۵ سال پیش قرار بود خانواده ما از ایران به مقصد ونکور پرواز داشته باشیم! اون موقع من هنوز تخصصم و کامل نگرفته بودم و دانشجو بودم ؛ به هزار بدبختی و دعوت نامه دختر خاله بابام و عمم تونستیم اوکی کنیم بریم. همه بلیطا رو گرفتیم و همه چی اوکی بود و رفتیم فرودگاه. همه راحت از گیت رد شدن به جز من! به خاطر یه خونه که سال ها پیش روش وام داشت و فروختیم اما طرف نرفت قسطاش و بده؛ بانک هم فقط اسم منو داشت و پولی که دریافت نکرده بود و منی که پای سفر ممنوع الخروج شده بودم!
مامان دیوونمون کرد که من نمیرم و دخترمو تنها نمیزارم و فلان و فلان ولی نمیشد کل برنامه بهم میریخت اگه نمیرفتن! با کلی گریه و آه راهیشون کردم و خود بدبختم دست از پا درازتر برگشتم خونه! از اون روز به بعد من تنها زندگی کردم اما هنوزم ممنوع الخروجم! با اینکه تقبل کردم پول قسط های اون یارو رو تمام و کمال پرداخت کنم ولی بانک کِرمش اجازه پذیرش و بهم نداد!
خلاصه که حدود ۵ ساله زندگیم شده کار -خونه- کار-خونه! آهی کشیدم و یواش یواش پاشدم برم بالا بخوابم که آیفون زنگ خورد!
به ساعت نگاه کردم. ۱۲! کیه الان اومده؟!
پشت ایفون رفتم و نگاه کردم. انقد تاریک بود چیزی معلوم نبود! گوشی رو برداشتم و گفتم : بله؟!
پویا- شیدا باز کن منم!
بی حرف دکمه باز شدن در و فشار دادم و رفتم سمت در ورودی! به سر وریختم نگاه کردم! خوبه بابا. با پویا که این حرفا رو نداریم! در ورودی و باز کردم. پویا در حیات و اروم بست و از راه سنگفرشی به سمت خونه اومد! همین جور تکیه داده به در نگاش میکردم! یه پسر تقریبا سبزه چشم ابرو مشکی که ته ریشش حسابی جذابش کرده بود! با یه تیشرت آستین کوتاه توسی و شلوار مشکی!
لبخندی زدم و منتظر شدم برسه.
+فرمایش؟!
پویا_ غرض از مزاحمت که داشتم از اینجا رد میشدم گفتم سر به یه خانم بی معرفت تنها بزنم!
خندیدم و از جلو در کنار رفتم ک وارد شه! جلوی در کفشاش و دراورد و اومد تو‌ خونه!
پویا_به به! میبینم که تنهایی!
خندیدم و سمت آشپزخونه رفتم. همونجور صدام و بردم بالا تا بهش برسه :
+ حالا نکه همیشه اینجا مهمونیه!
صدای خندشو‌ شنیدم و بعد از ریختن دو تا چایی وارد هال شدم! رو مبل لم داده بود و زده بود کانال ۳ فوتبال! سینی رو با حرص رو میز کوبیدم و کنترل تلویزیون و برداشتم و خاموشش کردم که هم زمان شد با صدای گگگگللللل پویا!
اخماشو تو هم کرد و بهم نگاه کرد! منم ابرو بالا انداختم و بی توجه بهش چاییم و از تو سینی برداشتم و اروم اروم خوردم!
بی توجهی و حالت غروری که گرفته بودم به خنده انداختش و منم خندیدم!
پویا_ خب چخبرا خانم دکتر؟ خوش میگذره؟ سایتون سنگین شده! زنگ نمیزنی نمیای نمیری!
دستم و جلوی دهنم مشت کردم و گفتم: عه عه
بچه پرو کی الان داشت با تو چت میکرد تو واتساپ؟ من بی معرفتم یا تو که سال به سال سر به این رفیق تنهات نمیزنی؟
خندید و دستش و بالا برد!
پویا_تسلیم! تسلیم! تو خوبی بابا .
ابرو بالا انداختم و گفتم : معلومه که من خوبم!
پویا همیشه حال منو بو میکشید! از زمانی که اون پیش دانشگاهی و من دوم دبیرستان بودم با هم رفیق شدیم! همشم از یه دعوا تو گروهی بود که دوستای مشترکمون توش بودن! هیچکس فکرشم نمیکرد ما دو تا انقد صمیمی بشیم ولی خب ، شدیم!
از موقعی که مامان اینا نبودن خیلی بهم سر میزد و هوامو داشت! واقعا مرد بود! هم میخندوندم و روحیم و حفظ میکرد و هم اینکه هر کاری داشتم بی منت برام انجام میداد!
پویا_آی قند! تو فکری چرا؟!
خندیدم و گفتم : جاست دیابت!
خندید و گفت: میگم به چی فکر میکنی دختره؟!
+به تو عشقم!
یه قند از تو قندون برداشت و پرت کرد سمتم که بلند خندیدم!
پویا_کوفت! میگم به چی فکر میکنی؟!
با خنده و مقطع مقطع گفتم : والا ، بلا به رفاقتمون!
مشکوک نگاهم کرد که بیشتر به خندم انداخت ولی چیزی نگفت!
یه یه ساعتی نشست و بعد راهی خونشون شد و رفت.
منم بعد جمع و جور کردن خونه. رفتم بالا تو تختم و سرم نرسیده به بالشت خوابم برد...

بی نام  Where stories live. Discover now