16

27 7 0
                                    

به سختی چشم های گره خوردم و باز کردم به ساعت رو به روم چشم دوختم.
۸:۵ دقیقه صبح
با کمی این دنده اون دنده شدن از جا بلند شدم و سمت دستشویی رفتم.
آب سرد و باز کردم و به سر و صورتم پاشیدم. شوک آب کمی حالم و بهتر کرد و چشمام و باز تر. مسواکم و برداشتم و شروع کردم به مسواک زدن. بعد از تموم شدن کارم مسواک و خمیر دندون و همراه خودم به اتاق بردم و روی چمدونم گذاشتم.
هوا ابری و بارونی شده بود. تغییر آب و هوا به این شدت چیز جدیدی نبود اما هنوزم عجیب به نظر میرسید.
در حالی که از پله ها پایین میرفتم مشغول زنگ زدن به هواشناسی شدم.
دمای جاده چالوس صفر درجه بود. و هر چی به مناطق کوهستانی بیشتر نزدیک میشدیم سرمای هوا افزایش پیدا میکرد.
وارد آشپزخونه شدم اول چند تا کیسه فریزر برداشتم تا چندتا از وسایلام و بزارم توش وبعد یه لیوان قهوه درست کردم و در حالی که میخوردمش برگشتم به اتاقم.
چمدونم و باز کردم و لباسای خنکم و با چند تا لباس گرم تر جا به جا کرد.
چقدر میتونه پایان مهر با اول آبان اختلاف دما ایجاد کنه؟
شروع کردم به پوشیدن لباسام.
شلوار جذب مشکی همراه با یه دورس آستین بلند به همون رنگ. جلوی میز آرایشم نشستم و شروع کردم به درست کردن موهام.
جلوی موهام و به سمت عقب پیچیدم و بقیه موهام و بافتم. برس و چند تا کش و کریپسم و کنار گذاشتم تا توی چمدون جاشون بدم.
شروع کردم به آرایش کردن و وقتی که نگاه آخر و به خودم توی آینه انداختم از جام بلند شدم و ادامه وسایل و لوازم ارایشم و توی چمدون گذاشتم و کمی هم کفش هام و جا به جا کردم.
زیپ چمدونم و بستم و پالتوی زردم و تنم کردم.
یه پالتوی تمام زرد کوتاه که با خط های سفید حالت چارخونه های درشت تشکیل داده بود و از یقه برعکس میشد و کلاهش و تشکیل میداد که داخلش پرز های سفید داشت و خارجش همون رنگ پالتو بود.
شال مشکیم رو هم روی سرم انداختم و بخشیش و توی کت کوتاهم جا دادم.
پنجره اتاقم وبستم و قفلش رو زدم و پرده توسی رنگش رو هم سر تا سر کشیدم. عینک آفتابی بالای سر و همراه کیف بند داری که روی شونم بود چمدون به دست اتاقم و ترک کردم و درش رو با دسته کلیدم قفل کردم.
بعد از مطمئن شدن از بسته بودن همه درا و پنجره های خونه درو قفل کردم و پوتین های ساق دار مشکیم و پوشیدم.
سمت ماشین حرکت کردم و چمدونم و توی صندوق جا دادم .
عینکم و به چشم زدم و در حالی که موزیک پلی کرده بودم از در پارکینگ خارج شدم و راه افتادم سمت خونه مهسا . ساعت نزدیکای ۱۰ بود و قرار بود من برم اونجا تا کیمیا و مهسا و تینا با من بیان.
وقتی رسیدم کیمیا و مهسا اومده بودن و فقط تینا با ی ربع تاخیر بهمون رسید.
همه دوباره سوار ماشین شدیم. کیمیا بغل منو مهسا و تینا عقب نشستن.
تقریبا ساعتای ۱۰ و نیم بود ک رسیدیم اول جاده و من با دیدن ماشین پویا و یه ماشین جلوتر کناره گرفتم و ایستادم.
همه از ماشینا پیاده شدیم و شروع کردیم حال و احوال کردن.
در ماشین جلویی باز شد و از سمت راننده شخصی آشنا با یه تیشرت آستین بلند و شلوار اس لش توسی  پیاده شد.
از عقب و سمت شاگردم آرین و متین و یه پسر دیگه پیاده شدن.
وقتی سمتم برگشت بی وقفه روم قفل کرد. حتی از پشت عینک دودیش هم نگاه خیرش و احساس میکردم.
به سرعت اخم کردم و وانمود کردم که ندیدمشون. پسرا هم تک تک جلو اومدن سلام و احوال پرسی کردن.
آریا_ انتظار دیدنم و نداشتی؟
با هین کوتاهی که به خاطر صدای نزدیکش پشت گوشم شنیدم به سمتش برگشتم.
لبخند دختر کشی تحویلم داد و خیره خیره نگاهم کرد.
+ نمیدونم چرا هر جا میرم به این بیمار لجباز جدید برخورد میکنم.
سرم و سمت بچه ها برگردوندم.
اریا_ شاید مجبوری جون این بیمار لجباز جدید رو تو هر ثانیه تازه کنی.
لبخند شیطنت آمیزی روی لبام ایجاد شد و دیگه چیزی نگفتم.
یکم از کنار آریا فاصله گرفتم و قدم سمت بچه ها گذاشتم تا با مخ زن جدید جمع اشنا بشیم.
+ میبینم که یکی از مهسا بیشتر سرتون و گرم کرده.
_ الان که همرو میشناسم تو باید شیدا باشی درسته؟
+ دقیقا. خودت چی؟
_ امیرعلی . البته بچه ها شیخ هم صدام میکنن.
+ حالا چرا شیخ؟
آرین_ به مرور زمان میفهمی چرا.
امیرعلی سقلمه ای توی شکم ارین زد و خنده بامزه ای تحویل جمع داد که همه با هم از رفتارش زدن زیر خنده.
امیرعلی موهای فرفری و عینک گردی داشت که با ریشاش چهره بانمک و کُمیکی تشکیل داده بود.
متین_ منو اریا و امیرعلی ۱۷ ۱۸ سالی هست که دوستیم.
ارین_ من نخودم این وسط؟
متین_ بزار فک کنم....
دستش و زیر چونش زد و مثلا در حال فکر شد.
متین_ به هویج بیشتر میخوری ولی نه توام با ما بودی.
پویا زد رو شونه محمد و نگاش کرد.
پویا_ مث که منو تو تک افتادیم.
ارین_ ن بابا همه با همیم.
محمد_ میگم بچه ها اتوبوس بهتر نبود همه با هم میرفتیم؟
+ دسته جمعی زیارت؟
کیمیا_ برگشتنی دختری بود خوشگل و با محبت؟ مریم جون؟
مریم چشم غره غلیظی به محمد رفت که همه زدن زیر خنده.
پونه_ بچه ها بزارین ذهنتون و اماده سازی کنم. جایی...
+ بفرمائید خانم دکتر.
مهسا_ روانشناسا دکتر نیستن.
پونه یه دونم زد تو سر مهسا و بعد دوباره رو به جمع کرد.
پونه_ خب میگفتم.
+ میگفتی...
پونه چشم غره ای بهم اومد که خندم گرفت و دیگه جرات نکردم چیزی بگم.
پونه_ جایی که داریم میریم از این ویلا انچنانی ها نیست. تو روستا ی کلبس. ولی دنجه حال میکنیم.
تینا_ جاش که مهم نیست بابا. ما دست جمعی بهمون خوش میگذره.
+ اره والا بعدم همش تو خونه که نیستیم میریم بیرون.
پونه_ خب پس خداروشکر. بریم دیگه زود باشیم. ‌
+ بچه ها ناهار کجا وایمیستیم؟
پویا_ بریم حالا تو راه ببینیم کجا میتونیم وایسیم.
+ خیلی خب.
اریا_ اوه اوه اوه. اینجور که پیداست فردا صبح میرسیم.
متین_ چطور؟
اریا_ یه خانم پشت فرمونه.
گوشام تیز شد و طلبکارانه برگشتم سمتش.
کیمیا_ اریا من جات بودم عمرا چنین حرفی و نمیزدم.
اریا_ چرا؟!
تینا_ دست فرمونش و ندیدی؟ نه؟
اریا روش و سمت من کرد که پر غرور بهش چشم دوخته بودم.
اریا_ اره؟
+ بعله.
اریا_ کورس؟
+ من مشکلی ندارم.
اریا_ خیلی خب.  این پشت یه جاده خاکیه. مسابقه میدیم برمیگردیم همین جا.
+ اوکی.
متین_ بچه ها بیخیال.
در حالی که سمت ماشین میرفتم چشمکی براش زدم که یعنی خیالت راحت.
اریا هم سمت ماشینش رفت و سوار شد.
پشت جاده اصلی تو یه خط وایسادیم و اماده شدیم.
از پنجره کنار نگاهش کردم که چشم دوخت بود به من.
اریا_ بچه بیا پایین.
+ بچه؟ محاله.
اریا_ خیلی خب خودت خواستی.
امیرعلی_ بچه ها اماده اید؟! ۳ ۲ ۱ حرکت....
پام و رو پدال گاز فشار دادم. ماشین از جا کنده شد. تا یه جاهایی هم سرعت و هم جهت هم میرفتیم اما یه جاهایی اریا ازم جلو میزد.
توی پیچ با سرعت پیچیدم و در ثانیه ای ترمز دستی و کشیدم. لبخندش و از توی آینه دیدم و یه تای ابروم و بالا انداختم.
بعد از یه دور کامل که زدیم داشتیم سمت بچه ها حرکت میکردیم که اریا کمی ازم جلو زد. سعی میکرد جلوم و بگیره تا ازش سبقت نگیرم. منم که شدیدا پرو. در حالی که فقط ده متر با بچه ها فاصله داشتیم مسیرم و کج کردم و هم زمان با هم تا خطی که از شروع حرکت داشتیم ترمز کردیم.
بچه ها شروع کردن تشویق و بالا پایین پریدن. از ماشین پیاده شدم . اونم از ماشین پیاده شد و رو به روی هم ایستادیم.
اریا_ مثل اینکه خانم دکتر دست فرمون خوبیم داره.
لبخندی زدم و ازش رو برگردوندم .
+ انتظار نداشتی بیمار لجباز جدید؟
خندید...
زیر لب زمزمه کرد...
اریا_ از تو همه چی بر میاد دختر شیطون من.
تعجب کردم اما میخواستم وانمود کنم که نشنیدم.
سمت بچه ها رفتم و از دست تینا بطری آب رو قاپیدم.
متین_ بابا دمتون گرم. نمیدونستم انقد حرفه ای هستید.
ارین_ داداش منو نشناختی؟
تینا_ خواهر منم نشناختی!
خنده کوتاهی کردم و به اریا چشم دوختم که در حال نگاه کردن جدی به من بود. کمی ترسیدم و اخمام و جمع کردم.
+ بسه دیگه. جمع کنید بریم.
دخترا تو ماشین من و پسرا تو ماشین اریا . پویا و محمد و پونه و مریمم توی ماشین پویا نشستن و حرکت کردیم.
تینا با گوشیش به ماشین وصل شد و اهنگ پلی کرد. اولش زیاد حال نداشتیم ولی با اهنگ بعدی ای که پلی شد صدای جمع کوچیک توی ماشینمون بالا رفت.

_ روزای سخت نبودن با تو.
خلاء امید و تجربه کردم
داغ دلم که بی تو تازه میشد
هم نفسم شد سایه سردم
تو رو میدیدم اونور ابرا
که میخوای سر سری رد شی
آسمون و بی تو خط خطی کردم
چجوری میتونی انقده بد شی؟
چجوری میتونی انقده بد شی؟؟؟
سکوت قلبت و بشکن و برگرد
نزار این فاصله بیشتر از این شه
نمیخوام مثل گذشته که رفتی
دوباره اخر قصه همین شه ....

صدای اهنگ زیاد و ما هم تو ماشین عربده میزدیم. حس خوبی بود. نیاز داشتم بهش.
بعد از اهنگایی که تک و توک بلد بودیم و ریز ریز باهاشون قر میدادیم ماشین اریا زد کنار و منم پشتش جلوی یه رستوران ایستادم. پویا هم پشت من پارک کرد.
همگی از ماشینامون پیاده شدیم و وارد رستوران شدیم.
تنها میزی که به تعداد ما میخورد پر بود. ما هم پرو پرو به کوری چشم اون گروه به گارسون گفتیم میزا رو به هم بچسبونه و ما هم نشستیم دور هم.
منو ها بینمون پخش شد.
هر کی غذای دل بخواهش و انتخاب کرد و بعد از سفارش گرفتن گارسون سر همه تو گوشیا فرو رفت.
همه مشغول گوشیاشون بودن که صدای خنده اون میز بزرگه رفت بالا.
هممون با هم سرمون سمتشون کج شد. در آن واحد انگار فکرا یکی باشه همه گوشیا خاموش و شروع کردیم به ریز ریز حرف زدن.
خیلی اروم و روتین جوری که همه بچه ها متوجه ضرب آهنگم بشن شروع کردم رو میز زدن....
پویا_ جان مریم چشمات و وا کن منو صدا کن.
+ شد هوا سفید در اومد خورشید.
محمد_ وقت اون رسید که بریم به صحرا
مریم_ نازنین مریم ...
کیمیا_ وای نازنین مریم...
همه با هم یک صدا هم تا با ریتمی که رو میز گرفته بودیم:
باز دوباره صبح شد
من هنوز بیدارم
کاش میخوابیدم
تو رو خواب میدیدم
خوشه غم توی دلم
زده جوونه
دونه به دونه
دل نمیدونه چه کنه با این غم
وای نازنین مریم
بیا رسید وقت درو، مال منی از پیشم نرو
بیا سر کارمون بریم ،درو کنیم گندمارو
بیا رسید وقت درو، مال منی از پیشم نرو
بیا سر کارمون بریم ، بیا بیا نازنین مریم وای نازنین مریم...
همه با هم خندیدیم که عجیب همه رستوران هم برامون دست زدن و بلند بلند خندیدن.
تمام مدت چشای اریا قفلم بود و ثانیه ای از روم کنار نمیرفت. خیلی جدی خیره بود و همراهیم میکرد.
بعد از سرو شدن ناهار وقت اون رسید که یکی حساب کنه.
همه از کوچیک و بزرگ کارت ها رو دستم دادن و منم جلوی گارسون گرفتم. کارت یکی و به دلخواه کشید و این متین بود که دو دستی تو سرش زد.
دوباره سمت ماشین برگشتیم. همه سوار شدن و منتظراریا موندیم که رفته بود تو مغازه.
بعد از ۱۰ دقیقه ای که معطل شدیم اریا سمت ماشین ما اومد و از پنجره من کیسه ای رو وارد کرد.
چشام گرد شد.
+ اینا چیه؟
اریا_ معلوم نی خانم دکتر؟
+ الان ناهر خوردیما حاج اقا.
اریا_ بله حاج خانم ولی هله هوله همیشه یه جای محفوظ داره.
+ کاش حداقل ورزشکار نبودی ی ذره این جمله بهت میومد. خندید و عقب گرد کرد و یه کیسه تو ماشین پویا اینا و ی کیسه هم تو ماشین خودشون برد.
دخترا به محض ورود کیسه خوراکیا از دستم قاپش زدن.
اریا_ راستی شکلاتاش فقط واسه شیداست.
یخ زدم....
از کجا میدونست دیوانه وار عاشق شکلاتم؟ چطور متوجه شده بود؟ از کجا میدونست؟
سرم و سمتش برگردوندم که چشمکی بهم زد و ماشین و حرکت داد.
مونده بودم که چطور ممکنه؟
کیمیا دستی رو شونم گذاشت و صدام کرد.
سرم و تکون دادم و سعی کردم بهش فکر نکنم.
ماشین و روشن کردم وتو جاده حرکت کردیم. ردیف پشت سر هم میرفتیم و گاهی تو پیچا سرعتا تند و کند میشد.
دخترا همشون تو ماشین غش کرده بودن.
پویا جاش و با محمد عوض کرده بود ولی من و اریا همچنان پشت فرمون در حال رانندگی بودیم....

بی نام  Where stories live. Discover now