5

56 16 35
                                    

-راستی خانم
برگشتم و بهش نگاه کردم .
-یه آقایی هم دیروز اومد سر خاک ایشون گل هم اورد! اما دیشب که بارون زد من صبح همه قبرا رو شستم اینکه گلاشونم رفت...
زیر لب گفتم حتما آرین اومده که گفت: نه آقا آرین نبودن! ایشون هر وقت میان ی کمکی هم به من میکنن اینه که میشناسمشون ولی این آقا نمیدونم والا من تا حالا اینجا ندیده بودمشون!
سری تکون دادم و گفتم ممنون . فکرم درگیر این مرد غریبه بود! کی جز من و‌ آرین بهت سر میزنه دلبرم؟
بعد از چند ساعت نشستن و گریه کردن بلند شدم و لباسام و تکوندم...
+برمیگردم فردا پیشت! قول میدم...
و عقب عقب از قبرش فاصله گرفتم.
به سر قطعه رسیدم و سوار ماشین شدم! حرکت کردم. الان احساس سبکی بیشتری داشتم! داشتم تو افکارش پرسه میزدم که یهو وسط اتوبان دیدمش! چشمام گرد شد و ترسیده بهش نگاه کردم ! نمیتونستم فرمون و کنار بکشم و مستقیم داشتم به سمتش هجوم میبردم! تقلا میکردم فرمون و جا ب جا کنم ولی دریغ از کوچیکترین تکونی! به یک سانتی متریش که رسیدم فرمون و ول کردم و دست روی گوش هام گذاشتم و بلند جیغ زدم!
.....................................
چشمام و باز کردم! سرم رو میز بود!
سریع سرم و بالا گرفتم که به خاطر یهویی بودنش رگ گردنم گرفت! آخ پر دردی کشیدم و دست به گردن به اطراف نگاه کردم!
من تو اتاق خودم تو بیمارستان بودم! به لباسام نگاه کردم...
روپوش سفید تنم بود و مقنعم داشت از سرم در میومد!
دستی به صورتم کشیدم! اخ خواب بود.
کی بود این یارو که من انقد دوسش داشت؟!اسمش چی بود راستی؟ اه چرا یادم نمیاد؟!
آخیش، بیخیال خوشحالم خواب بود!
اینه کوچیکم و از تو کیفم دراوردم و به خودم نگاه کردم . مقنعم و صاف کردم و عینکم و ب چشم زدم لبخندی تحویل خودم دادم و بدو بدو از اتاقم خارج شدم!
همه در تکاپو بودن و تند تند اینور اونور میرفتن! سمت ایستگاه پرستاری رفتم و به بچه ها سلام دادم.
رعنا_ اومدم پیشت صدات کنم بری ی سر ب بیمار اتاق ۲۰۱ بزنی دیدم خوابی دلم نیومد! به دکتر علیپور گفتم.
+عه رعنا خب بیدارم میکردی چرا ب اون گفتی؟! همینم مونده بلند شه بره به رئیس بگه این دختره به وظایفش عمل نمیکنه.
رعنا خنده آرومی کرد و گفت: نگفتم خوابی که دختر ؛ گفتم درگیر ی بیماری!
با چشمای باریک شده نگاش کردم که به خنده افتاد! خودمم خندیدم و گفتم : خب خانم سرپرستار بگو بینم امروز چخبره؟
رعنا_ خب جونم واست بگه ک .... امروز جنابالی ساعت ۵ عمل داری و باید سر به بیمارات بزنی ک چک آب شن و دیشبم ک جای مهسا شیفت وایسادی، شیفت امشبت و جا ب جا کردیم و اینکه .... همین ، اخرش میتونی بری خونه!
لبخندی زدم و گفتم thanks a lot و رو هوا براش بوس فرستادم! خندید و سر تکون داد برام!
با چشم دنبال این دختره جدیده گشتم که همرام بیاد بریم سراغ بیمارا که تو اتاق پرستارا دیدمش که با هیجان داره به حرفای یکی از رِزیدنت ها گوش میده!
اخم کردم و تقه ای ب در زدم! هر سه سریع وایسادن و زیر لب سلام کردن! با اخم سری تکون و دادم و به مهتاب اشاره زدم همرام بیاد!
تند دست ب لباسش کشید و مقنعش و مرتب کرد و پشت سرم راه افتاد! همینجوری داشت پشت سرم میومد ک یهو وایسادم! ب خاطر اینکه سرش پایین بود محکم خورد ب کتفم! دست به سرش گرفت و ب چشمام نگاه کرد! لبخندی گوشه لبم اومد ک سریع جمعش کردم و یه ابروم و دادن بالا، گفتم: احیانا برای دیدن بیمارا نیاز ب پرونده نیست؟
با دست پاچگی سرش و تند تند تکون داد و رفت پرونده ها رو بیاره که ب خاطر عجلش خورد تو شکم یکی از همکارا!
تند تند عذرخواهی کرد و رفت سمت ایستگاه پرستاری!دختره سر به هوا! دستم و تو جیبام کردم و سمت اتاق اول رفتم و شروع کردم به خوش و بش کردن با خانم مسنی ک تازه دریچه های قلبش و عمل کرده بودیم!
مهتاب با دست پاچگی جلو اومد و پرونده رو دستم داد؛ نگاهی ب پرونده انداختم و بعد از معاینه کردن بیمار براش توضیح دادم ک کدوم قرصا رو کم کردم تا بهش بده!
با هم تک تک بیمارا رو چک کردیم و وقتی کارمون تموم شد بهش گفتم میتونه برگرده ایستگاه پرستاری و خودمم سمت اتاقم رفتم!

بی نام  Where stories live. Discover now