13

30 8 12
                                    

خنده ارومی کردم و دستم و به دور لیوان چایی ای که تازه برام اوردن پیچیدم. چند دقیقه بعد کیمیا و متین در حالی ک دستاشون تو هم قفل شده بود به سمتم اومدن.
متین_ چرا انقد خوشحال رفت؟
کیمیا_ اولش خیلی کلافه میزد ولی انگار شارژ رفت. چیشده بود؟
شونه بالا انداختم و سرم و به طرفین تکون دادم.
+ گمونم عروسی در راه داریم.
هر دو خندیدن و با ذوق بهم چشم دوختن.
+همین الان رفت سراغ تینا.
کیمیا_ ای وای تینام ک دیگه لی لی لی....
و شروع کرد ضرب گرفتن رو میز و اروم اروم اهنگ عروسی خوندن.
به ساعتم نگاه کردم یه ربع به ۶ بود. باید میرفتم خونه.
+ قرار فردا سرجاشه؟
متین_ اره بابا همه پاین. میخوای ما بیایم دنبالت؟
+ ن بابا این همه راه. خودم میام. قرارمون ساعت چنده؟
کیمیا از متین پیش دستی کرد و گفت: ناهار میریم دیگه من تخت رزرو کردم . ۱۲ اونجا باشیم.
+باشه پس حله .
کم کم شروع کردم به جمع کردن وسایلم و بعد از جا بلند شدم.
متین_ بمون یکم دیگه شیدا.
+ نه بخدا متین ۳ ۴ ساعته اینجام دیگه برم خیلی خستم.
متین_ باشه پس . خوشحالم کردی اومدی.
+ قربانت. کیمی با من میای؟
کیمیا_ نه با متین برمیگردم تو برو سیسم. مراقب خودت باش.
+ پس فعلا فردا میبینمتون.
با هر دو دست دادم و کیفم و روی دوشم گذاشتم. از در کافه که خارج شدم گوشیم و از توی کیفم دراوردم و از لیست مخاطبینم شماره پویا رو پیدا کردم. روی گزینه تماس فشردم.
چند تا بوق خورد و بعد جواب داد.
پویا_ جانم شیدا؟!
+ سلام پویا خوبی؟!
پویا_ خوبم عزیزم تو خوبی؟
+خوبم. میخواستم بگم برای فردا دربند گیتارت و میاری یکم با بچه ها بزنیم و بخونیم؟!
پویا_ چرا ک نه! اتفاقا حواسم بود. چشم حتما میارم.
+ مرسیییی عشقم برو مراقب خودت باش. فعلا
پویا_فعلا شیدا.
تماس رو قطع کردم و سوار ماشین شدم. کیف و روی صندلی کناریم گذاشتم و گوشیم و با بلوتوث به ماشین متصل کردم.
تو لیست آهنگام دنبال یه آهنگ میگشتم که پیداش کردم و صداش تو فضای ماشین پخش شد.
تو افکار خودم داشتم پرسه میزدم و میروندم که متوجه شدم نزدیکای بیمارستانم! خیلی تعجب کردم که چرا اومدم اینجا ولی تنها چیزی که توی مغزم اکو میشد تصویر آریا راد توی ccu بود! ادامه مسیر رو هم طی کردم و رسیدم بیمارستان.
ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و رفتم بالا تو بخش. پرستارهای شیفت شب همه از حضورم تعجب کرده بودن و تنها توضیح من سر زدن به بیمار اورژانسی امروز بود.
قلبم تند میزد و عجیب نفس کشیدنم هم تند شده بود. دم ccu لباس هام و با گان مخصوص عوض کردم و همراه با گوشی پزشکی وارد شدم.
چند تا از پرستارا گفتن که سعی داشته با مسئولیت خودش مرخص شه که حمله بهش دست داده. و دو سه تا از پزشک های بخش جراحی به دادش رسیدن و آرامبخش بهش دادن که الان خواب بود.
روی یک پهلو دراز کشیده بود و با اخم های در هم چشماش و بسته بود. حتی تو خواب هم با آدم دعوا داره.
وضعیتش و از گزارش پرستارا روی چارت چک کردم و کمی اروم معاینه.
کارم تقریبا تموم شده بود ولی چشمام از روش کنار نمیرفت. محو صورتش بودم و عمیق توی افکارم فرو رفته بودم.
آریا_ عادت ندارم وقتی خوابم کسی بهم زل بزنه.
انگار که برق بهم وصل کرده باشن از جا پریدم. وقتی متوجه حرف نه چندان دروغش شدم به سرعت اخم کردم و با حالت طلبکارانه ای بهش چشم دوختم!
+ باید برای چک کردن وضعیت بیمارم از شما اجازه بگیرم؟
آریا_ برای چک کردن وضعیت بیمارتون تو خواب بهش زل میزنید؟
+ وضعیت تنفستون و چک میکردم.
طاق باز شد و به سرمش نگاه کرد. تقه ای به سرم زد و گفت: تموم شده! میتونم برم؟
+ گفتم امشب مهمان ما هستید. باید وضعیتتون و چک کنم تا اگر ثابت موند بعد مرخص میشید.
بلند شد و روی تختش نشست و پاهاش و از تخت آویزون کرد.
آریا_ من ۱۰ ساله دارم با این بیماری میسازم خانم. این حالات برام چیز جدیدی نیست.
+ با بی احتیاطی بیشتر وضع بدتر میشه. باید استراحت کنید.
آریا_ من خودم پزشکم دکتر. میدونم چه زمانی باید چیکار کنم تا وضع قلبم ثابت بمونه.
سوزن سرم و خیلی اروم از دستش دراورد و به ارومی آنژیوکتش و باز کرد و دستمالی روش گذاشت.
+ آقای راد من پزشک شما هستم و وضعیت قلبیتون و چکاپ کامل کردم. شما نیاز به استراحت و مراقبت زیر نظر پزشک دارید. به حرف من گوش بدید. سلامتیتون به عهده منه! باید من از....
حرفم و قطع کرد و گفت: درسته! ولی من تحمل بیمارستان موندن ندارم. این همه سال بی جراحی ساختم باهاش بقیشم میشه.
+ اخه...
آریا_ میشه لطفا برگه ترخیصم و امضا کنید؟!
اخمم و غلیظ تر کردم و خیلی جدی ادامه دادم...
+ من چنین اجازه ای نمیدم. حتی با مسئولیت خودتون اجازه ترخیص نمیدم. تو چند ساعت اخیر دو تا حمله داشتید. مرخص کردنتون برای من ریسک بزرگیه.
چشماشو بست و سعی کرد تنفس تند و کوتاهش و منظم کنه تا کنترل عصبانیتش و از دست نده. چند دقیقه ای بود که چشم بسته سرش رو پایین انداخته بود و سعی میکرد دردش و ازم پنهان نگه داره. به سمتش رفتم و دستم و روی شونش گذاشتم تا دوباره روی تخت دراز بکشه که به سرعت برق لحظه تیربار شدن کسی جلوی چشمم نقش بست. سریع دستم و عقب کشیدم و ناباور بهش که با تعجب نگام میکرد چشم دوختم. اشک تو چشام حلقه زد و سعی کردم نفس عمیق بکشم. با احتیاط روی تخت خوابوندمش و ملافه رو روش کشیدم.
پشتم و بهش کردم تا از در برم بیرون که صداش و شنیدم.
آریا_ به محض خروجتون از در بیمارستان اینجا رو ترک میکنم. با تعجب برگشتم و با صورت کاملا جدیش مواجه شدم که آثار هیچ شوخی درش دیده نمیشد.
کمی به خودم اومدم و اخم کردم. میدونستم ک اگه برم میره. از لجبازیاش کاملا مشهود بود. صندلی کنار در و برداشتم کنار تختش گذاشتم و خودمم روش نشستم و مستقیم بهش زل زدم.
+ پس مجبورید نگاهای خیره منو در زمان خواب تحمل کنید.
چشماش و باز کرد و به منی که روی صندلی و رو ب روی تختش نشسته بودم نگاه کرد.
آریا_ به همه بیمار هاتون انقد توجه میکنید.
+ به لجبازاشون بله.
حس کردم لبخند محوی زد ولی به سرعت جمعش کرد و اخم روی پیشونیش چروک انداخت و طولی نکشید که نفس هاش منظم شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
نمیتونستم چشم بردارم. به حدی صحنه تیربار شدن و اون مرد توی خواب هام تو ذهنم میچرخید که خستگی بن کل از یادم رفته بود و عمیق به بیمار روبه روم که طاق باز روی تخت دراز کشیده بود خیره بودم.
با اینکه شیفت نبودم ولی به چند تا از مریض هام سر زدم و به پزشکای اورژانس کمی کمک کردم و در اخر با نگاهی جزئی به بیمار بد اخلاقم و نزدیک های ۱۲ شب از بیمارستان خارج شدم و سمت خونه رفتم.
صبح تقریبا ساعتای ۹ و ۱۰ بود که از خواب بیدار شدم و بعد از صبونه کمی که خوردم رفتم تا برای قرارم با بچه ها آماده بشم.
مانتوی آستین حلقه ای جین کوتاهی  رو همراه با تونیک آستین بلند مشکی و شلوار جین همرنگ مانتوم پوشیدم و جلوی میز آرایشم نشستم. بعد از کرم و خط چشم و کمی رژ موهام رو تیغ ماهی بافتم و شال مشکیم و رو سرم انداختم و بعد از پوشیدن کتونی های مشکیم از خونه زدم بیرون.
طرفای ساعت ۱۲ ۱۲ و ربع بود که رسیدم و به متین زنگ زدم تا بگه کجان.
متین که لوکیشن دقیق و برام فرستاد ، ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. کمی پیلده رفتم تا تخت مورد نظر و پیدا کردم و سمت بچه ها حرکت کردم.
+ به به. علیکم سلام خل و چلان اعظم.
بچه ها همه با هم جواب سلامم و دادن و شروع کردن خوش و بش کردن.
کنار تینا جا گرفتم و جلوی شالم و باز کردم تا یکم باد بهم بخوره.
حلقه ظریف و شیکی دور انگشت دست چپ تینا خودنمایی میکرد و این شَکَّم رو به یقین تبدیل کرد که آرین مخ خانمش و زده و به زودی .... بله!
+ بچه ها شما چی میپوشین؟!
همه با تعجب به منی که صدام و کمی بالا بردم تا توجه بهم جلب شه نگاه کردن.
پویا_ چی؟
+ گفتم شماها چی میپوشین؟!
مهسا_ ها؟ کجا؟ مگه قراره کجا چی بپوشیم؟!
صدام و صاف کردم و با نگاه عاقل اندر سفیهی به آرین و تینایی چشم دوختم که جیک تو جیک نشسته بودن داشتن حرف میزدن.
+ بالاخره نمیشه دوستای عروس و دوماد ساقدوش نباشن که.
چند ثانیه سکوت برقرار شد و یهو صدای سوت و دست و کِل کشیدن بچه ها بالا گرفت. همه با ذوق به تینا و آرین نگاه میکردن و تند تند تبریک میگفتن.
پویا سریع گیتارش و از کاور در اورد و شروع کرد به زدن.
منم شروع کردم به خوندن و بچه ها هم کم کم همراهیم کردن.
+ جشن بزرگانه.
بچه ها_ ایشالا مبارکش باد.
+ عروسی شاهانه.
بچه ها_ ایشالا مبارکش باد.
+ گل به گلستانه.
بچه ها _ ایشالا مبارکش باد.
و بعد از کلی خوندن و دست زدن دست از سر زوج جدیدی که داشتن خجالت میکشیدن برداشتیم. چند نفری اون اطراف برگشته بودن و با لبخند بهمون نگاه میکردن که با تموم شدن آهنگ برگشتن و به غذاهاشون مشغول شدن.
متین_ آقا صبر کنید صبر کنید. شیرینی این عروسی خوردن داره. حاج آرین شیرینی کی میدی؟
آرین_ همین ناهار امروز به حساب من. خوبه؟
متین_ اینو که بخوای نخوای خودت باید حساب کنی در این که شکی نیست؛ ولی ما یه شیرینی درست درمون میخوایم.
آرین خنده کوتاهی کرد و رو به جمع کرد.
آرین_ انقد خوشحالم که هر چی شیرینی بخواین میدم.
تینا مشت محکمی به بازوی آرین زد و اروم طوری که همه بشنون گفت: اول زندگی خرج رو دستمون نزار. اینا چترشون باز شه بسته شدنش با خداست.
به محض تموم شدن جمله تینا جمع رفت رو هوا و همه داشتن از خنده زمین و گاز میگرفتن.
+ آرین بنظرم خوب کسی و انتخاب کردی. زندگی جمع کنه دخترمون.
آرین خندید و سری تکون داد وبا عشق به تینا چشم دوخت .
قرار شد به عنوان شیرینی عروسیشون بعد ناهار بریم دسته جمعی بستنی بخوریم. هر چند که پسرای جمع ناهار امروز رو هم گردن آرین بدبخت انداختن.
بعد از خوردن ناهار بازم رو تختا نشسته بودیم و حرف میزدیم. پویا دست به گیتار شد و شروع کرد به زدن آهنگ قدیمی ای که هممون حفظش بودیم:
گفتی؛ میخوام رو ابرا همدم ستاره ها شم!
تو تک سوار عاشق...
من پری قصه ها شم ...
گفتم به جای شعر و قصه های بچگونه...
باهم بیا بسازیم زندگی رو عاشقونه...
ما دو بال پرواز مرغ عشقیم...
پر میگیریم تا اوج آسمون ها...
جای حسرت؛ تو قلب ما دو تا نیست...
نمیمونیم با غصه تک و تنها ااااا...
لای لای لا لا لای
لای لا لا لای
لای لا لا لای ...
بعد که خوندنمون تموم شد چند تا تخت اطراف شروع کردن تشویق کردنمون و کلی برامون دست زدن که همه زدیم زیر خنده و با خوشحالی شروع کردیم حرف زدن دوباره.
بعد از اینکه ناهار و تو دربند زدیم رفتیم واسه شیرینی آقا آرین که تو یکی از بهترین کافه ها هممون و به بستنی های دلخواهمون مهمون کرد و شیرینی عروسیش با تینای منو به هممون داد و در دهن یَک یَکمون و بست.
_____________________
امیداوارم خوشتون اومده باشه...🥺🧡

بی نام  Where stories live. Discover now