23

18 6 0
                                    

وارد حموم شدم و در و پشت سرم بستم و بهش تکیه دادم.
به خاطر شیدا؟ ینی چی؟ چی از جونم میخواد؟ نکنه از قصد کاری کرد که بهم نزدیک بشه؟
چیکار دارم میکنم؟!
با درموندگی نفسم و بیرون دادم وحولم وبه پشت در اویزون کردم. سمت دوش تق و لق حموم رفتم و بازش کردم.
آب با فشار روی زمین ریخت و سکوت حموم و به یک باره بهم ریخت. لباسای قدیمم و از تنم کندم و کنار حولم گذاشتمشون و بعد چند دقیقه خنثی زیر دوش آب گرم وایسادم.
گرماش ارامش و تو مغزم تزریق میکرد. تمام صحنه های دیشب جلو چشمم جون گرفته بود.
من اون شبم اروم بودم. تو بطن آغوش اریا هم احساس ارامش میکردم. انگار واقعا ب اونجا تعلق داشتم....
دلم نمیخواد دوباره ی تلنگر چند سال منو ب بی روح ترین ادم ممکن تبدیل کنه ولی اریا درست همون ادمی بود که داشت تو قلبم نفوذ میکرد. همونی ک شوق دوران نوجونیم و تو وجودم ب چرخه انداخته بود.
نمیدونم از کجا و چجوری این حس وارد قلبم شد اما به قول یکی از استادای دانشگام  ک همیشه میگفت :
این حسا برا اومدن در نمیزنن. تو فقط یک بار احساس میکنی ب کسی مبتلا هستی و این بیماری مثل سرطان تو وجودت نفوذ میکنه و قطره قطره خونت و میمکه.
شاید از اولین باری ک تو بیمارستان دیدمش این حس آشنا بودن ته دلم برقرار شده بود که الان با ی رابطه ک چندانم بی تاثیر نبود عمق قلبم و بهش هدیه دادم.
حتی وسط مستی هم دوس داشتم اونجوری تو بغلش فشرده بشم...
بعد از چند دقیقه که احساس گرمای آب حالم و بهتر کرد موها و تنم و شستم و حوله پیچ شده از حموم بیرون اومدم.
هیچ صدایی تو خونه به گوش نمیرسید و این خیالم و راحت میکرد که مث جت از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم و در و پشت سرم بستم.
به طبع همیشگی با حوله روی زمین نشستم تا یکم خشک بشم و بعد لباس بپوشم. مشغول ور رفتن با گوشی و هماهنگی بعضی کارا بودم که در یهو باز شد و من ترسیده از جا پریدم.
محمد تو چهارچوب در قرار گرفته بود و با چشماش داشت تک تک لایه های پوستم و میسوزوند.
با جیغی که کشیدم به خودش اومد و به سرعت در و بست و از اونجا دور شد. به ثانیه نکشید اریا در و باز کرد و با چشمایی گرد شده بهم چشم دوخت.
اریا_ چیشده؟
در حالی ک سعی میکردم جلو شوکی ک بهم وارد شده رو بگیرم نفس عمیقی کشیدم و چشمام و باز کردم.
+ هیچی هیچی.
با متوجه شدن تنها حوله ای ک دورم بود و موهای خیسم اخماش و تو هم کرد و جدی تر شد .
اریا_ میگم این حیوون اینجا چیکار داشت با این وضع تو؟
از صدای دادی که سرم کشید متعجب و همزمان عصبانی شدم. از جا بلند شدم و رخ به رخ رو به روش وایسادم.
+ برا چی صدات و میندازی تو سرت؟ تو کی هستی که با من اینجوری حرف میرنی؟ به تو چه ک اینجا چیکار داشت؟ مگه من باید به تو جواب پس بدم؟
چشماش خون شده بود و با نفرت نگاهم میکرد. هلم داد سمت داخل اتاق و در پشتش بست و قدم های محکمش به سمتم اومدن.
با وقاحت تو چشماش زل زده بودم و اسب وحشی درون چشمام و رام میکردم.
انقد عقب عقب رفتم تا جسم سردی به کمرم برخورد کرد. دستاش و دو طرفه سرم گذاشت و در نزدیکترین حالت بهم وایساد. نفساش ب صورتم میخورد و اخماش از این جمع تر نمیشد. لحظه ای چشماش و بست و نفس عمیق کشید. ناگهان اخماش باز شد و در حالی که دندوناش و روی هم فشار میداد غرید.
اریا_ الان دیگه تمامت مطعلق به منه. نمیخوام هیچ خر دیگه ای حتی بهت چشمش بیفته.
اخمام و جمع کردم و ازش رو گرفتم.
+ من مطعلق به هیچکس نیستم جناب راد. اون اتفاق فقط ب خاطر مستی بود.
از زیر دستش رد شدم و لباسام و از رو چمدون برداشتم و از اتاق خارج شدم.
به سمت پله های پشت بوم رفتم و تو همون تاریکی تند تند لباسام و پوشیدم. بعدشم برگشتم پایین تو حموم و موهام و شونه زدم.
بعد از اون بحث ، آریا دیگه حتی نگامم نمیکرد و ته دلم از این حس قلقلک پیدا میکرد و حسودیم میشد.
وقتی رفتارش و میدیدم خیلی لجبازتر عمل میکردم و ی جوری رفتار میکردم انگار بن کل وجود نداشته. هر چی تینا و کیمیا پا پیچم شدن ک چته چرا با اریا یه جوری ای بازم لب باز نکردم. محمد اما نگاهش بهم فرق کرده بود. خیلی خیره میشد و هر بار ی جوری نگاهش میکردم که از جلو چشمم بلند میشد میرفت یه جای دیکه.
تا شب اتفاق خاصی نیفتاد و جو انقد سنگین بود که هر کی به کار خودش مشغول بود و کسی حرفی وسط نمیکشید. پونه برای عوض شدن جو پیشنهاد داد بریم لب آب. همه بار و بندیل جمع کردن که برن ولی من بهانه اوردم که سردرد دارم و میخوام بخوابم و با تمام لجاجتم گفتم نمیخوام برم و موندم خونه.
بعد از یه ربعی که بچه ها رفته بودن سکوت خونه آرامش و به روحم تزریق کرد.دور و اطراف حسابی تاریک بود و صدای زوزه گرگ هم گاهی میپیچید.
یه بالشت انداختم کنار بخاری و دراز کشیدم . با اینکه امروز کار خاصی نکردم ولی عجیب تنم درد میکرد و خسته بودم. داشتم ب رفتارای آریا از همون اول فک میکردم، اولا خیلی بداخلاق و یه جوری بود بعد رفتارش تو جنگل و صبحی که برگشتیم و غیرتی شدن مسخره امروزش! نمیدونم چرا انقد عجیبه این ادم .انقد به اریا و رفتاراش فکر کردم که چشام سنگین شد و کم کم خوابم برد.
با احساس کشیده شدن دستی روی بدنم چشمام و باز کردم. لباسام داشت خیلی نرم از تنم کنده میشد و همزمان نوازش میشدم.
قلبم تند تند جا به جا میشد و به قفسه سینم میکوبید.
وقتی دست اون فرد روی پوستم کشیده شد به سرعت برگشتم و مچ دستش و از بیخ گرفتم...
_ سیسسس. دختره چموش. تا امشب خالیم نکنی دست از سرت برنمیدارم.
و محکم تر دستم و با دست ازادش گرفت و روم خیمه زد.
انقدر سنگین بود که نمیتونستم تکون بخورم. شروع کردم به جیغ زدن و کمک خواستن ولی اون بیخیال در حالی که دو تا دستم و گرفته بود در حال باز کردن دکمه های پیرنم بود. با هر بار داد و بیدادم محکم کتکم میزد و جای جای بدنم و میسوزوند . در یک لحظه ،چشمام و بستمو با یک حرکت با زانو محکم به وسط پاش کوبیدم که با داد دردناکی خودش و جمع کرد و کنار رفت.
به سرعت و با درد از جا بلند شدم و روی سینش نشستم و دستم و دور گردنش حلقه کردم و فشار دادم.
+ حرومزاده.... به چه جراتی خواستی بهم دست بزنی؟ ها؟
تو تاریکی در حالی که اشک ازگوشه چشام پایین میریخت محکم گلوش و فشار میدادم و نزدیک بود خفش کنم که در اتاق باز شد و چراغ روشن .
پسری قد بلند در چهارچوب در ایستاده بود و مریم پشت سرش در حالی که هردو با چشمانی ترسیده  به منی نگاه میکردن که با دکمه های باز روی سینه محمد نشستم و دارم خفش میکنم.
با نفرت به جون دادنش نگاه میکردم که همون لحظه با دست های محکم آرین ازش جدا شدم و گوشه ای نشستم.
اریا به سمتش هجوم برد و شروع کرد به زدنش...
هنوز با نفرت بهش نگاه میکردم و از لگد خوردنش از جانب آریا لذت میبردم.
گوشام سوت میکشید اما آریا با نفرت در حالی که داد و بیداد میکرد و فحش میداد محمد و زیر دست و پاش لگدمال کرد تا پویا و بقیه کشیدنش کنار. تمام سر و صورتش عرق کرده و عصبانی بود.
برگشت و بهم چشم دوخت و وقتی با چشم های گریونم در حالی که جلوی ریزش اشک هام و میگرفتم مواجه شد به سمتم اومد و با صورتی جمع شده از اخم غلیظش شروع کرد به بستن دکمه های پیرهنم و بعد خواست فاصله بگیره که زیر لب صداش کردم.
چشم هاشو بالا اورد و بهم نگاه کرد. چشماش روی تک تک کبودی هام میچرخید و گره اخماش و محکم تر میکرد ؛ صدم ثانیه طول نکشید که خودم و پرت کردم تو بغلش و اونم  محکمتر منو تو بغلش کشید و اروم سرم و میبوسید و نوازشم میکرد.
پسرا هم محمد و از اتاق بردن بیرون و با پلیس تماس گرفتن....
وقتی پلیسا اومدن متوجه شدم ماهان یا همون کسی که اولین نفر وارد اتاق شد صدای داد منو از تو خونه شندیده بوده و همون موقع که مریم اومده بود دنبال محمد با هم وارد شدن و منو تو اون وضع دیدن.
من عجیب عصبانی بودم و با تیک عصبی پاهام و تکون میدادم و در حالی که با نفرت به محمد چشم دوخته بودم سعی داشتم جلوی افکارم برای به خاک نشستنش و بگیرم...

بی نام  Where stories live. Discover now