20

24 7 0
                                    

شیدا
دم دمای صبح با کمی احساس سرما چشام و باز کردم. نور از لای شیشه ها روی زمین میتابید و هوای گرگ و میش اطراف و روشن تر میکرد.
به ساعت دیواری زنگ زده گوشه سالن نگاه کردم.
عجیب بود که ساعت ۸ صبح انقد هوا گرفته باشه.
نور تیکه تیکه افتاب روی زمین افتاده بود.
یکم دیگه تو جام موندم تا شاید بازم خوابم ببره ولی فایده نداشت. هوا خیلی سرد بود...
از جام بلند شدم و پتو پیچ شده بالشتم و بغل کردم و رفتم سمت پله ها.
با چشای بسته از پله ها بالا رفتم و در اتاق دخترا رو باز کردم .
همه تو هم تو هم خوابیده بودن ولی جای کنار بخاری خالی بود.
پاورچین پاورچین از بین بچه ها رد شدم و بالشتم و گذاشتم روی ملافه و چسبیدم ب بخاری و پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم.
احساس هوای گرم و مطبوع لبخند بیجونی رو روی صورتم اورد و بعد کم کم دوباره خوابم برد...
با تکون های ارومی چشام و باز کردم.
سرم و برگردوندم و با چشمای نیمه باز به پشت سرم نگاه کردم.
اریا_ پاشو بیا بریم صبونه بخوریم.
پتو رو دور خودم پیچیدم و روم و برگردونم سمت بخاری .
+ خوابم میاد.
دستی روی شونم قرار گرفت و خودش و خم کرد تا سرش رو به روم قرار گرفت . چشام و گرد کردم.
+چیه؟
اریا_ پاشو میگم.
چشام و بستم و محکم بهم فشار دادم.
+نچ .
برخورد یه چیز نرم و با صورتم احساس کردم و بعد چشام گرد شد.
با چشایی ک داشت از حدقه در میومد بهش نگاه کردم.
بالاخره لباش و از لپم جدا کرد و با چشای قهوه ای روشنش بهم چشم دوخت.
اریا_ با خشونت رفتار کنم یا همین خوبه؟
خندم گرفته بود. چشه؟ این خیلی بی اعصاب بود که. با یاداوری اینکه این مرتیکه دوس دختر داره و ب من چسبیده با شتاب از رو خودم کنارش زدم و از جام بلند شدم.
اخمام و تو هم کردم و عصبی موهام و باز کردم وشروع کردم بافتن موهام.
اریا_ بچه ها دارن جفت جفت میشن میخواستن به خاطر تو ، تو با پویا باشی. ولی اون وقت من باید با پونه جفت میشدم. پونه خیلی ارومه. زیاد به روحیات من نمیخوره.
دوباره تو پوسته غرورش فرو رفته بود .
+ نمیخوای باهاش ازدواج کنی که. چند روز سفره.
اریا_ اره ولی ترجیح میدم بیشتر با تو بهم خوش بگذره. بدمم نمیاد پزشک شخصیم همه جا کنارم باشه.
از تو اینه کوچیک رو طاقچه بهش نگاه کردم.
خنده شیطانی رو صورتش بود.خواستم مخالفت کنم ک با خودم گفتم چند روز که بیشتر نیست. بیخیال. ولی اگه بازم بخواد بهم نزدیک بشه رفتار خوبی نخواهم داشت.
از جا بلند شدم و سمت در رفتم.
اریا_ شیدا.
برگشتم و بهش نگاه کردم .
اریا_ به هیچکس درباره بیماریم نگو. به مهسا هم گفتم حرفی نزنه.
اروم سر تکون دادم.
+ باشه.
از اتاق اومدم بیرون و از پله ها پایین رفتم. اریا هم دست در جیب پشت سرم پایین میومد.
سوییشرتی روی شونم قرار گرفت که اریا رو شونم انداخته بود.
اریا_ سرده سرما میخوری.
سوییشرت و پوشیدم و محکم دور خودم پیچیدمش.
سرصداشون از اشپزخونه میومد .
وارد اشپزخونه شدم. اولین نفر پویا  متوجهم شد.
پویا_ صبح بخیر خانم. خوبی؟
+ خوبم عزیزم.
تینا_ عه شیدا خوبی؟
+ خوبم.
متین_ بیا اینجا جای من صبونه بخور.
متین از رو صندلی بلند شد و من رفتم سر جاش نشستم. چهار زانو روی صندلی نشستم و سویشرت اریا رو دور خودم پیچیدم.
بوی عطر killer تلخش زیر بینیم پیچید و من بی اختیار نفس عمیقی کشیدم. یکم ک ب بوی عطرش اطرافم عادت کردم تکه نونی برداشتم و شروع کردم لقمه گرفتن برا خودم.
+ کیمی ی چایی هم برا من بریز.
مهسا_ خوب شدی الان؟ دیشب کی اومدی تو؟
+ اره بابا . دیشب طرفای ۳ اینا بود فک کنم اومدم بالا خوابیدم.
زیر چشی به اریا نگاه کردم که مشغول خوردن بود و اونم حرفی از اوضاع دیشبم نزد.
بعد از خوردن صبونه قرار شد ناهار جوجه ببریم تو جنگل کنار یه رودخونه.
امیرعلی و مهسا هم رفتن ماشین هایی که امیرعلی دربارش گفته بود و ازاد کنن و قرار شد از اونور بیان که راحت باشیم.
بعد از اماده کردن وسایلا رفتیم که ما هم اماده بشیم.
یه هودی سرخابی و همراه شلوار و پافر مشکیم پوشیدم و کلاه سرخابیم و سرم کردم و موهام و ازادانه دورم رها کردم . کمی ارایش کردم و در نهایت با یه خط لب قرمز کار و به پایان رسوندم و همراه کتونی هایی که بند های سرخابی داشت از خونه خارج شدم و پشت فرمون نشستم.
دخترا بعد از حدود یک ساعت از اینه دل کندن. اریا جا به جا شد و اومد تو ماشین من و من مجبور شدم سوییچ و دو دستی تقدیمش کنم.
من رو صندلی جلو نشستم ولی به جز ما کیمیا و متینم تو ماشین بودن تا از اونور ماشینی ک امیر میاره رو بردارن. ارین و تینا تو یه ماشین و پونه و پویا و محمد و مریم هم تو یه ماشین دیگه نشستن و حرکت کردیم.
تو راه دائم چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم و از سر و کول هم بالا میرفتیم.
تقریبا جاده خلوت بود و تو ترافیک خاصی نیفتادیم. حدودا ۳ ۴ ساعت تا جایی ک اهالی روستا بهمون ادرس داده بودن راه بود ولی خب انقد جادش سرسبز و قشنگ بود که کسی متوجه نشد چطور گذشت.
بالاخره رسیدیم و شروع کردیم وسایلا رو پهن کردن . یه زیرانداز بزرگ از پشت ماشین ارین دراوردیم و پهن کردیم و پسرا هم سبد و منقل و وسایلا رو اوردن و چیدن رو زیراندازمون.
ارین شروع کرد سیخ زدن جوجه ها و اریا و محمد هم در حال اماده کردن منقل بودن.
متین هم داشت قلیون و چاق میکرد و پویا هم بقیه وسیالا رو از ماشین میاورد.
مام شروع کردیم به سفره چیدن و داغ کردن برنج با قابلمه های روحی ای ک از کلبه هه اورده بودیم. تینا خانم با کلی اموزش های خانواده یه پیاز کاراملی برامون درست کرد ک از دستش زمین و داشتیم گاز میگرفتیم انقد ک خندیدیم.
خلاصه همه چی ک اماده شد و منتظر جوجه ها بودیم مهسا و امیرعلی از زیر کار درو هم رسیدن و بالاخره شروع کردیم ب خوردن ناهارمون.
هوا سرد بود و نم شبنما از زیر زیرانداز هم قابل احساس بود اما به لطف پویا واتیشی ک برامون درست کرد هوا مطبوع تر شده بود.
بعد از ناهار پسرا ولو شدن و ماهام شروع کردیم چرخیدن و عکس گرفتن.
حدود ۴۰۰ ۵۰۰ تا عکس دست جمعی و تکی گرفتیم و انقد همو اذیت کردیم ک انرژیمون داشت میفتاد.
نصف عکسامون مسخره بازی و ادا اصول بود ولی خب چند تا در میون یکیشون قشنگ بود.
داشتم از خودم سلفی میگرفتم که یک لحظه عبور سایه ای و پشتم احساس کردم.
قلبم ریخت....
به سرعت برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. از بین درختا متوجه عبور سایه خاکستری رنگی شدم که نزدیک میشد.
رنگ از روم پرید و تمام وجودم چشم شد.
پلک زدم تا بهتر بببینم و اما اون سایه هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.
دور خودم چرخیدم و به اطرافم نگاه کردم و در آن واحد متوجه شدم تنهام و در مرکز چند جسم خاکستری ایستادم ک همه با سرعت در حال نزدیک شدن هستن.
لحظه ای چشمام و بستم ک احساس گرفتگی شدیدی دور گردنم احساس کردم.
قلبم محکم میکوبید و از شدت ترس میلرزیدم.
اروم اروم سعی کردم چشمام و باز کنم که اول از همه متوجه شدم چند متر از زمین فاصله دارم و فردی با صورت و بدن خاکستری در حالی ک پاهاش و نمیدیدم گردنم و گرفته و محکم فشار میده . به سرفه افتادم.
صورتش کریه و وحشتناک بود.
چشم های عمودی کشیده ای داشت که تماما سفید بود و دهنش مثل یک حفره عمیق و بیضی مانند بود و با چنان نفرتی بهم نگاه میکنه که در حال قبض روح شدن بودم.
قطره اشکی از شدت ترس و فشار روی صورتم جاری شد ک محکم تر گردنم و فشار داد که عمیق تر سرفه کردم.
صداهای نامفهومی که اسمم و صدا میکرد رو احساس میکردم.
کم کم داشتم از حال میرفتم که یهو تمام بدنم خالی کرد و روی زمین افتادم.
احساس حلقه شدن دستی دورم و احساس کردم و بعد داشتم به تاریکی عادت میکردم که محکم تکون خوردم.
_ شیدا منو ببین. نگام کن شیدا.
_ نفس بکش. نفس عمیق بکش.
با شنیدن نامفهوم این حرف لب هام از هم باز شد و حجم هوای سردی وارد ریه هام شد که یخ بستم. 
محکم در اغوش گرمی که منو به خودش میفشرد قرار گرفتم و تند تر نفس کشیدم و به گریه افتادم....
بلند بلند هق هق میکردم و این دستای مردونه و محکم اریا بود ک احساس امنیت رو با تمام وجود بهم القا میکرد و تند تند سرم و میبوسید....

بی نام  Where stories live. Discover now