12

32 7 9
                                    

مهسا گرم تعریف وضعیت من بود و بچه ها هم مشتاقانه به حرفاش گوش میدادن.
بساطی ک اورده بودم و گذاشتم روی میز و کنار کیمیا رو زمین نشستم.
مهسا_ خلاصه که من نرسیده بودم مرده بود.
+ حالا ی دور از جونی چیزی.
مهسا_ ن بابا دور از جون میخوای چیکار همون بهتر میمردی.
همه زدیم زیر خنده و من یکی از کوسن های مبل و سمتش پرت کردم که رو هوا قاپیدش و برام زبون درازی کرد.
متین_ آقا برنامه آخر هفته رواله؟!
آرین_ اره بابا ولی اگه شیدا حالش خوب باشه...
+ شما فکر حال من بودین میومدین خونه من تلب شین؟!
همه خندیدن ولی ذره ای به روی خودشون نیوردن.
تا ساعت ۳ و ۴ صبح بچه ها کلی گفتن و خندیدن و به اصطلاح از من عیادت کردن.
محمد_ خب دیگه جمع کنید بریم ، صاحب خونه داری میمیره از خستگی!
+ ن بابا خستگی چیه من خوبم. بشینید.
تینا_ ن دیگه بریم کم کم منم فردا خیلی کار دارم آزمایشگاه.
+ کشتی ما رو توام با این آزمایشگات. آرین انقد از این دختر کار نکش. خدا رو خوش نمیاد.
آرین لبخند زد و عاشقانه ب تینا نگا کرد.
آرین_ من که کاریش ندارم از خدامه بیاد ور دل من بشینه تو اتاق ولی مشکل اینجاست ک ی نفر نمیزاره!!!
محمد_ کی کی؟
همه با هیجان تو دهن آرین و نگا میکردن. منم صاف دستم و گذاشته بودم زیر چونم و زل زده بودم به جمع.
+ خجالت نمیکشید انقد بیشعورید؟!
یهو نگاه همه سمت من کشیده شد که داشتم نگاشون میکردم.
+ پسره داره با چشاش دوس دخترش رو میخوره شاید بخواد ی کارای ضد سینگلی بکنه، شما زل زدین تو تخم چشمشون ک چی؟
همه نفهمیده زل زدن بهم. منم چونم و سمت آرین کردم که سریعا از کارم پشیمون شدم و چشام و گرد کردم. آرین عمیق به تینا زل زده بود و تینا هم چشماش و به لبای آرین دوخته بود!
+ اخوی! سینگل اینجا نشسته.
آرین به ضرب سرش و برگردوند و خودش و از تینا جدا کرد که جمع یهو ترکید و همه زدن زیر خنده.
واکنش سریع آرین انقد خنده دار بود که همه داشتن زمین و گاز میگرفتن.
+ ببین خواهرمون و دادیم دست کی؟! اخه تو جمع؟ خوبه ۲۰ ثانیه سر اینا رو گرم کردم من که تو.... لا اله ال...
متین با خنده و مقطع مقطع گفت_ اصن.....اصن کی میتونه ....جلو تو رو بگیره....؟ تو به ۱۵ ۱۶ نفر ما رحم نکردی کی تو شرکت شاخ شده برات؟!
آرین دستی به سرش کشید و سرش و پایین انداحت.
آرین_ برادرم ، آریا!
و ناگهان بیمار امروزم و به یاد اوردم. با تمام جزئات و تیپ و قیافه. بی نقص....
آرین_ حقیقت تازه برگشته ایران. ینی چند ماهی برای قرارداد دارو ها رفته بود فرانسه و تازه ی دو سه هفتست برگشته و منو تو معضورات قرار داده.
مهسا_ اااا پس مشکل خان داداشته!!!
آرین_ اره دیگه.
پویا_ تحصیلاتش چیه؟ من شنیدم برا شرکت داروسازی خیلی خیلی سخت میگیرن.
آرین_ اره منم اول این مشکلات و داشتم اما خب شرکت در واقع به اسم آریاست. آریا دکترای شیمی داره. برا همین جواز و اینا رو خیلی راحت گرفت.
مهسا_ ساچ عه وو!
نمیدونم چرا در تمام طول مدتی که آرین داشت از برادرش میگفت بیمار امروز جلو چشمم ظاهر میشد و همش تو مغزم میچرخید! شاید یه تشابه اسمی ساده باشه اما اون مرد از ذهنم بیرون نمیرفت.
بچه ها یکم تو جمع و جور کردن خونه کمک کردن و بعد راهی خونه هاشون شدن. دم در وایساده بودم و تک ب تک خدافظی میکردم.
کیمیا_ خدافظ سیس جونم. زحمت دادیم بهت.
+ شما رحمتی عشقم. خدافظ.
متین_ شیدا مرسی واقعا همیشه خونت حس خوبی میده.
+ اگه خواستم بفروشم مال تو.
خندید و برام دستی تکون داد. تینا نفر بعدی بود که جلو اومد و صورتمو بوسید.
تینا_ خیلی مراقب باش. یکم استراحت کن.
+ من خوبم تینا!
سرش و پایین انداخت و چند ثانیه تو همون حالت موند.
تینا_ فعلا عزیزم.
+ خدافظ.
مریم و محمد و پونه و مهسا هم خدافظی کردن و از در بیرون رفتن و نفر آخر آرین بود ک دست دست میکرد برای رفتن.
+ چیزی شده؟
سرش و بالا اورد و به چشمام خیره شد.
آرین_ میشه فردا کافه متین همو ببینیم؟!
کمی ته دلم به هم پیچید. چرا باید ازم چنین درخواستی بکنه؟!
+ برای چ منظوری؟!
آرین_ تینا. لطفا شیدا . تو بهترین دوستشی من ....من باید یکم باهات مشورت کنم.
سری تکون دادم و بهش خیره شدم.
+ فردا ساعت ۵ کافه متین.
آرین_ ممنون که قبول کردی. خدافظ تا فردا.
+ خدافظ.
منتظر شدم از در حیاط هم خارج بشه و بعد در آ‌پارتمان و بستم و قفل کردم.
هوففف.....
کنجکاوم ببینم چی میخواد بگه. نمیدونم...
خونه رو قدری مرتب کردم و وارد دستشویی شدم تا مسواک بزنم.
خمیر و روی مسواکم کشیدم که صدای لبخند خیلی واضحی رو کنار گوشم احساس کردم.
سرم و ب ضرب بالا اوردم و از تو آینه به پشت سرم خیره شدم. ی مرد قد بلند و چهار شونه پشتم ایستاده بود و ب دیوار تکیه داده بود و با لبخند نگام میکرد.
کمی تو صورتش دقیق شدم چشمای کشیده و قشنگی داشت. لبخندش اصلا برام ترسناک نبود برعکس خیلی دلنشین و جذاب بنظر میرسید.
یه لحظه ب خودم اومدم ک یادم افتاد من تو خونه تنهام و کسی که رو ب رومه قطعا انسان نیست.
به سمتش برگشتم ...
ترس بدی تو وجودم رخنه کرد و مسواک از تو دستم شل شد و روی زمین افتاد.
مرد تکش و از دیوار جدا کرد و سمتم اومد.
ترسیده به روشویی چسبیدم و عقب تر رفتم. ذهنم خالی خالی بود و هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم. جلوتر اومد و دستش و لای موهام فرو کرد. ترسیده ب چشماش نگاه کردم ولی خیلی نرم و با لطافت در حال نوازش موهام بود.
دستشو از کنارم رد کرد و کنار روشویی گذاشت ک سه متر ب هوا رفتم و ترسیده خودم و جمع کردم.
سرش و لای موهام فرو کرد و نفس عمیقی کشید.
_ من هرگز ب تو آسیب نمیزنم.
بوسه ای روی گردنم زد که با صدای هین خیلی بلندی چشمام و باز کردم و از خواب پریدم.
قلبم داشت از جا کنده میشد و قفسه سینم تند تند بالا پایین میشد. بازم خوابای عجیب....
خدای من. اون مرد کیه؟
ب ساعت سالن نگا کردم. ۷ و ربع!
روی کاناپه خوابم برده بود و بعد اون خواب!
از جام بلند شدم و تو دستشویی پایین آبی ب سر و صورتم زدم. صبونه سر سری ای خوردم و ب سمت اتاقم رفتم تا اماده بشم.
هنوز تو فکر خوابم بودم که منوجه گوشیم روی بغل تختی شدم که داشت ویبره میرفت و اسم رعنا روش نقش بسته بود.
ب سمت گوشی تقریبا پرواز کردم و دم گوشم گذاشتمش.
+ سلام رعنا جانم خوبی؟
رعنا_ سلام شیدا کجایی عزیزم؟!
+ خونم. چطور مگه؟
رعنا_ خودت و برسون شیدا بیمار اورژانسی داریم دکتر شیفت صبح هنوز نیومده.
با دست روی سرم کوبیدم.
+ میرسونم خودم و.
رعنا_ منتظرم عزیزم.
مثل جت از جا بلند شدم و شروع کردم لباس پوشیدن وسایلم و برداشتم که از اونورم برم دانشگاه و از خونه زدم بیرون.
با سرعت وحشتناکی میروندم و واقعا میترسیدم تصادف کنم اما چاره ای نبود.
یک ربع بعد من جلوی بیمارستان بودم و پاهایی ک منو سمت اورژانس هل میداد.
وقتی وارد اورژانس شدم همه سر کارشون بودن اما ی بخش چند تا پرستار جمع شده بودن. رعنا به محض دیدنم سمتم اومد!
رعنا_ شیدا فک کنم مریض خودت بوده ک اوردنش! حمله داشته گزارش اورژانس میگه عصبی بوده و یهو قلبش درد گرفته.
به سرعت دنبال رعنا رفتم تا وضعیت بیمار و چک کنم. قلبم عجیب تند میزد و من دلیلش و بر این پایه گذاشته بودم که تند از پله ها بالا اومده بودم.
وقتی بالا سر مریض رسیدم خیلی جا خوردم. همون پسره آریا بود که با حال خیلی نزار و بدی روی تخت دراز کشیده بود و ماسک اکسیژن روی صورتش بود.
نگاهی به چارت و گزارش پرستارا انداختم. وضعیت چندان خوبی نداشت باید منتقل میشد ccu و هنوز جواب آزمایش هاش نیومده بود و من باید منتظر میموندم.
دستور انتقال به ccu رو دادم و خودم هم رفتم بالا سرش و وضعیتش و چک کردم. چند تا آرامبخش و آسپرین برای کم شدن دردش توی سرم نوشتم تا کمی بخوابه .
مهتاب که جواب آزمایش های جدید و نوار قلب رو اورد برای بار دوم در امروز جا خوردم . دریچه میترال درست کار نمیکرد و یکی از رگ های عروقیش در حال بسته شدن بود و این یعنی یک وضعیت حاد و لب خط اما هنوز جایی برای عمل نبود. اما که باید خیلی مراقب و تحت نظر باشه.
ساعت حدود ۱۱ بود که رعنا گفت بیدار شده . وارد ccu شدم و‌شروع کردم به معاینه و چک کردن آزمایش های جدید.
+ آقای راد حالتون بهتره؟
ماسک اکسیژن و پایین اورد و تقریبا بی حال نالید_ بله خوبم.
+ درد دارید؟!
راد_ نه.
+ با توجه به آزمایش ها و نوار قلبتون تقریبا مرز سکته رو داشتین رد میکردین و این شدت عصبانیت یعنی سم. خودتون هم میدونید قلبتون تحمل فشار عصبی رو نداره بنابراین ممنوعیت کامل عصبانیت و استرس و شوک براتون الزامیه. چند تا از قرص هاتون رو عوض کردم که باید سر وقت خورده بشه و چند روز استراحت در منزل و رژیم غذایی سبک. امشب هم باید تحت نظر باشید و انشالله اگر فردا وضعیت خوب بود مرخص هستید.
خیلی جدی بهم زل زده بود و کلافگی تو چهرش نشون داده میشد. 
سری برام تکون داد و تشکر زیر لبی کرد.
به محض اینکه خیالم از بابت پسره راحت شد لباس عوض کردم و رفتم سمت دانشگاه.
دو تا کلاسم گذشته بود و من توی بیمارستان درگیر بودم.
وارد دانشگاه شدم ک گوشه حیاط درین و دیدم که تکیه ب دیوار داره با یه پسر صحبت میکنه.
شاخکام تکون خورد و خیلی مشکوکانه چپ چپ نگاشون کردم. درین انگار سنگینی نگاهم و احساس کرد و سمتم برگشت که به وضوح جا خورد. تند با پسره خدافظی کرد و سمت من دوید.
+ به به درین خانم. مارو تحویل نمیگیری؟
درین_ شیدا من...من...توضیح میدم!
+ چیو عشقم؟!
درین با کلافگی سری تکون داد و گفت: این پسره...
+ بیخیال دیوونه میدونم کیه و چیکارست نمیخواد واسه من ادای دخترای سر ب زیر و دراری. کور که نیستم میبینم داری اقای شعبانی رو سر کلاسا میخوری با اون چشات.
متعجب سرش و بالا اورد و با صورت خندون من مواجه شد.
درین_ ینی....ینی تو؟ تو میدونستی؟
+ من تو رو نشناسم باید برم ته دره. بیا بریم سر کلاس انقد حرف نزن.
دستش و در حالی ک متعجب سر جاش میخ شده بود کشیدم و به سمت کلاس بردم.
تقریبا وسط کلاس دو تا صندلی کنار هم خالی بود که نشستیم و بعد از چند دقیقه استاد وارد شد.
+ درین!
درین_ جان
+ داداشت حالش چطوره؟
با غم خیلی عمیقی برگشت سمتم و با چشمایی که اشک توش بود بهم چشم دوخت و سری تکون داد. دوباره به استاد خیره شدیم....
سرم و اروم کنار گوشش اوردم و زمزمه کردم: دکتر پیدا کردم براش. تازه از آلمان برگشته. وضعیت برادرت و براش توضیح دادم و گفتم که جوابش کردن. گفت قابل درمانه.
سرش به ضرب طرفم برگشت و با چشمایی که ذوق توش دویده بود نگام کرد. کارت و روی میزش گذاشتم و ادامه دادم...
+ گفت فردا ساعت ۷ برید مطبش تا دوره درمانیش و شروع کنید.
اشک از چشم چپش پایین چکید و عمیق نگاهم کرد.
استاد_ خانم اخوان اتفاقی افتاده؟
درین سرش و سمت استاد برگردوند و در حالی که گریه و خندش مخلوط شده بود گفت: نه استاد معذرت میخوام.
لبخندی رو لبم جا گرفت که درین دستم و لای دستاش گرفت و محکم فشار داد.
درین_ ممنونم شیدا.
کلاس که تموم شد تقریبا ساعت ۲ بود و من گرسنه گرسنه. از دانشگاه زدم بیرون و سمت کافه متین رفتم تا هم ی چیزی بخورم هم منتظر آرین بشم.
اول یه چرخی تو خیابونا زدم تا حال هوام عوض شه. به طرز مسخره ای تو فکر بیمار امروزی بودم و نمیتونستم از ذهنم خارجش کنم. خیلی آشنا بود. خیلی زیاد.
گوشیم و از تو کیفم دراوردم و به کیمیا زنگ زدم.
کیمیا_ جون خواهری؟
+ کافه عشقتی یا خونه؟
کیمیا_ خونم چطور مگه؟!
+ میام دنبالت بریم کافه متین. آرین کارم داره ساعت ۵ الانم که ۲ و نیمه بیا بریم تا اون بیاد یکم حرف بزنیم.
کیمیا_ پایتم. کجایی؟!
+ نزدیک خونتون. بدو اماده شو.
کیمیا_ چشم جیگر فعلا.
+ تک میزنم بیا پایین. فعلا
۱۰ دقیقه بعد جلوی خونه کیمیاینا بودم . گوشیم و برداشتم و تک زنگ زدم تا بیاد .
چند دقیقه ای منتظر بودم که بالاخره اومد و سوار شد.
کیمیا_ به به شیدا خانم. احوال شما؟
+ قربونت تو چطوری؟!
کیمیا_ خوبم. حالا چخبر کافه متین؟ آرین؟
+ نمیدونم والا. گفت میخوام درباره کار حرف بزنم.
کیمیا_ اعو پس قضیه دارو ماروعه.
+ هوم اره....
ماشین و روشن کردم و سمت کافه متین حرکت کردیم. وقتی رسیدیم ماشین و گوشه ای پارک کردم و پیاده شدیم.
درو به سمت داخل هل دادم و وارد شدم. کافه متین یه کافه تقریبا شناخته شده و دنج بود ک پاتوق همه بچه ها بود و اگر همزمان اینجا جمع میشدیم متین از دست ما برشکست میشد.
سر یکی از میزا نشستم و کیمیا رفت تو آشپزخونه تا متین و ببینه. گارسون ازم سفارش خواست و منم یه پیتزا پپرونی سفارش دادم تا برام بیاره.
کیمیا و متین با هم برگشتن و کنار من دور میز نشستن.
+ سلام متین چطوری؟!
متین_ سلام شیدا خانم. راه گم کردی از این طرفا؟
+ بابا من ک زیاد میام اینجا. هیچی با آرین قرار داریم درباره موضوعات کاری حرف بزنیم.
کیمیا_ پس آرین اومد من میرم پیش متین اون پشت. حال نمیکنم با دارو و این داستانا.
یه تیکه از پیتزا رو تو دهنم گذاشتم و سری تکون دادم.
با بچه ها کلی حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم که دور ور ساعتای یه ربع به ۵ سر و کله آرین پیدا شد.
براش دست تکون دادم که پیدام کرد و سمت میزمون اومد.
سه تامون واسش از جا بلند شدیم و بعد از سلام و احوال پرسی متین و کیمیا تنهامون گذاشتن.
+ خوش اومدی آرین. بشین.
روی صندلی رو به روم نشست و دستی به موهاش کشید.
آرین_ به کیمیا و متین گفتی که....
+ نه عزیزم گفتم مسائل کاریه.
لبخند خجالت زده ای زد و سرش و پایین انداخت.
آرین_ راستش شیدا. نمیدونم از کجا بگم؟!
+ از وسطاش.
آرین_ خودت میدونی چقد تینا رو دوسش دارم. تو این مدتی که با هم بودیم چنان وابستش شدم که تحمل ندارم یه لحظه ازم فاصله بگیره. چند روز پیش بهم گفت که ویزاش اومده و میخواد بره کانادا..... دیوونه شدم این چند روز. اصلا حواسم به کارم نیست همه چی به هم ریخته اصلا. من...من تازه میخواستم ازش خواستگاری کنم ولی الان با این حرفش...! نمیدونم چیکار کنم. مگه میشه بعد این همه سال رابطه نفهمیده باشه که عاشقشم؟! مگه میشه ندیده باشه جون میدم واسه خنده هاش؟ اخه...اخه...؟
سرش و لای دستاش گرفت و ارنج هاش و روی میز قرار داد.
آرین_ شیدا تو یه راه جلو پام بزار. تو میشناسیش تو رفیق صمیمیشی! من ... من نمیدونم چیکار کنم که تنهام نزاره.
و سرش و بین دستاش فشرد.
+ آرین. ازش خواستگاری کن.
سرش و بالا اورد و بهم چشم دوخت.
+ مگه دوسش نداری؟
آرین سرش و تکون داد.
+ مگه نگفتی میخواستی ازش خواستگاری کنی؟
آرین_ چرا ولی...
+ ولی نداره. اونقد تینا رو میشناسم که فقط با یه نرو از طرف تو تصمیمش و عوض کنه.
آرین_ شیدا یعنی...؟
+ به حرفم شک نکن.
سریع از جاش بلند شد و گفت: همین الان میرم. همین الان. همین امروز ازش خواستگاری میکنم. مرسی شیدا مرسی.
و با عجله و در حالت دو از در کافه زد بیرون تا به یار برسه...
___________________
سلام به همه خوشگلاااا! با عرض معذرت برای دیر کرد.
نظرتون و برام بنویسید لطفا🥺
بچه ها عموم شخصیت ها واقعی هستن اما من یه سری از شخصیت ها که غیر واقعی هستن رو تو هر پارت عکسشون و براتون میزارم و امیدوارم که خوشتون بیاد....

بی نام  Where stories live. Discover now