36

5 2 0
                                    

پوچ بود همه چی...
صدای هیچی و نمیشنیدم ؛ ۳ ماه سکوت.
روال قبلی کارها ، آدم های قبلی ، تفریحات قبلی اما عکس ها و فیلم های دو نفره قدیمی ...
سیگار تا دستم و نمیسوزوند نخ بعدی و روشن نمیکردم. دپرس و عصبانیت مثل روز اول توم شعله میکشید.
هیستریک پام و تکون میدادم و دستم و جلوی دهنم مشت کردم.
مهسا در اتاق و باز کرد و با اخمای گره شده بهم اشاره کرد برم بیرون .
بهش بی توجهی کردم و پام و تند تر تکون دادم .
علیرضا وارد اتاق شد و با عصبانیت غرید: مگه بهت نمیگم پاشو.
+ من هیچ خراب شده ای نمیام.
علیرضا_تو غلط میکنی.
و به سمتم هجوم اورد و بازوم و محکم کشید. مقاومت کردم ولی انقدر زورش زیاد بود که دستم و داشت کبود میکرد.
منو از اتاق بیرون کشید و روی صندلی آزمایشگاه رها کرد. خواستم بلند شم که به زور روی صندلی نشوندنم و کش و سفت دور بازوم بستن.
+ میگم نمیخوام این مسخره بازیا چیه دیگه؟
بدون اینکه به حرفم گوش کنن داشتن کار خودشون و میکردن که احساس سوزن تو رگم باعث شد سیس عمیقی از بین لبام بیرون بیاد.
بعد از نمونه گیری چسب و محکم رو دستم کشیدن و بدو بدو سمت ازمایشگاه رفتن.
با عصبانیت از جام بلند شدم و در حالی ک چسب رو دستم و میکندم پشت بهشون غریدم:
+ مواد خودمه حتی اگر بخوامم مصرف کنم به هیچکدومتون ربطی نداره.
علیرضا محکم مچ دستم و گرفت و وادارم کرد تو چشاش نگاه کنم.
علیرضا_ اگر جزئی تو خونت پیدا بشه شیدا بلایی به سرت میارم که یادت بره تولید این مواد چجوری و با کی بوده.
دستم و با حرص از دستش بیرون کشیدم و از راهرو خارج شدم.
واسه هر چیزی باید جواب پس بدم ؛ زمانی که خودکشی کرده بودم کدوم گوری بودین که الان مدعی معتاد بودنم میشین.
من منتظر تلنگر بودم تا همه چیز و بذارم کنار و خونه بمونم. تا اماده شدن جواب ازمایش تو خونه موندم ؛ نه بیمارستان نه دانشگاه نه لابراتوار نه هیچ جای دیگه.
بعد از پنج روز بهرامی و مهسا اومدن دنبالم و در حالی که شاد از نتیجه ازمایشم بودن به زور منو با خودشون برای رفتن به کوه همراه کردن.
بین حرفاشون فهمیدم تینا و ارین هم میان و از بابت اینکه آریا همراهشون نیست مطمئن بودم. وقتی رسیدیم تازه فهمیدم چقدر دلم برا تینا و ارین تنگ شده . بعد از دیدار تازه کردن حرکت کردیم به سمت بالا و ایستگاه به ایستگاه بالا رفتیم.
تقریبا وسطای راه بچه ها نشستن تا ی چیزی بخورن و من همچنان قدم زنان بالا رفتم.
در حین قدم زدن صدای اشنایی و شنیدم و سرم و با ضرب برگردوندم اریا دستش دور گردن یه دختر بود و داشت از لبه پرتگاه به شهر نگاه میکرد و بلند بلند میخندید .
دختره با شوق میخندید و تند تند گونه اریا رو میبوسید.
حس انزجار بهم دست داد .
حس اینکه روزی من میبوسیدمش حالم و بد کرد .
بهتم زمانی معلوم شد که فهمیدم اون دختره منشی شرکتشه و بدنم شروع کرد به لرزیدن . همینجوری با تعجب داشتم بهشون نگاه میکردم که اریا برگشت و باهام چشم تو چشم شد.
لبخندش محو شده بود و ی موج جدیدی توی صورتش در جریان بود. نگاهمون به هم گره خورده بود که دختره جلوی دیدم و گرفت و لباش و رو لبای اریا گذاشت.
دندونام و به هم سابیدم و با سرعت به سمت پایین حرکت کردم.
اریا در حالی که اسمم و فریاد میزد پشت سرم میومد و من با سرعت هر چه تمام تر فرار کردم و وقتی به پارکینگ رسیدم سریع سوار ماشین شدم و اریایی که پشت سرم داد میزد و جا گذاشتم.
دستام دور فرمون سفید شده بود. حرص داشتم. خیلی عصبانی بودم. اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه و همونجوری با لباس خوابم برد رو تخت.
از شدت گرما بیدار شدم و با چشمای نیمه باز به دور و ورم نگاه کردم. هوا خیلی تاریک بود و هیچی دیده نمیشد. دلم گرفته بود خیلی.
از جام بلند شدم و لباسام و در اوردم و لباس تو خونه پوشیدم .
نگاهی ب گوشیم انداختم ۲۵ میسکال از مهسا .
اصلا حوصله سرزنش نداشتم فقط تکست دادم که حوصله ندارم و بیخیالم شه.
همش دختره و اریا جلو چشمم بودن و اعصابم بیشتر از قبل خورد میشد.
به ساعت نگاه کردم مگه میشه انقدر خوابیده باشم؟ ۱۲ شبه
چطور امکان داره؟
تو فکر و خیال خودم بودم که ایفون به صدا در اومد . کیه این وقت شب؟
رفتم پشت ایفون و چشم دوختم بهش .
مست بود ...
خیلی زیاد . اول میخواستم گوشی و برندارم ولی نمیدونم چی باعث شد درو روش باز کنم.
تلو تلو خوران از حیاط رد شد و اومد تو خونه.
کلمه ای باهاش حرف نزدم و فقط با چشمام نگاهش کردم.
رفت و رو کاناپه ولو شد. سرش و به پشتی تکیه داد و چشماش و بست.
اریا _ بوی تو بیشتر از این ودکا مستم میکنه. بیا نزدیکتر .
سرجام وایسادم و همچنان نگاهش کردم. چشماش و باز کرد و بهم خیره شد.
اریا_ راجبش حرف میزنیم فقط لطفا لطفا بیا نزدیک تر . قلبم داره پاره پاره میشه.
پوزخند زدم و وارد اشپزخونه شدم طولی نکشید که حضورش و پشت سرم احساس کردم و بعد با قدرت از پشت بغلم کرد. تقلا کردم بیام بیرون ولی اجازه نداد و سرش و تو موهام فرو کرد .
اریا_ با وجود این که اون دفعه مثل سگ بیرونم کردی ولی عطرت منو دیوونه میکنه. معتاد این بو رو تنتم شیدا . خودتو از من دریغ نکن.
به ضرب برگشتم سمتش و با چشمای گرد بهش با حرص نگاه کردم.
شیدا _ معتادی و امروز لبای یکی دیگه رو لبات بود ؟ با یکی دیگه میخندیدی یکی دیگه رو بغل میکردی؟ معتاد؟
اخماش و تو هم کشید لباشو نزدیک اورد که با دست هولش دادم عقب.
شیدا_ با لبایی ک یکی دیگرو بوسیدی به من نزدیک نشو.
یهو خیلی ناگهانی به گریه افتاد و سرش و گذاشت رو سینم. از گریش بغضم گرفته بود اما سعی میکردم گریه نکنم و هیچی نگم.
شیدا _ هر دفعه ی گند جدید میزنی اریا . هر ثانیه ای که تصمیم میگیرم بیخیال کار قبلیت شم یه گند جدید بالا میاری. بخدا خستم. من نمیخواستم دلم و اینجوری به فنا بدم.

بی نام  Where stories live. Discover now