part 17

5.5K 918 431
                                    

یونگی از حموم خونه هوسوک بیرون اومد
تی‌شرت داشت با یه شلوارک زرد
چند وقتی بود که با هم زندگی میکردن و همین قدم بزرگی تو بهتر شدن رابطشون بود
انگار اینقدر بهم نزدیک شده بودن که افکار هم و راحت میخوندن
همین جوری که موهای خیسش و با دست شونه میکرد به سمت آشپزخونه رفت و دید دوست پسرش داره میز شام و آماده می‌کنه

لبخندی به غذایی که پخته بود زد و گفت: میبینم غذای مورد علاقه من و درست کردی

هوسوک پیشبندش و در آورد و با خنده گفت: امروز بیشتر از همیشه سر کار بودی گفتم حداقل این‌جوری کمکت کنم خستگیت در بره

یونگی وارد آشپزخونه شد و گفت: نیازی به این کارا نبود بیب تو خودت برام کفایت میکنی

هوسوک که طبیعتاً خجالت کشیده بود خندید و گفت: یااااااا این حرفا چیه میزنی

یونگی به هوسوک نزدیک تر شد و گفت: واقعیته ..... این که تو برام کافی ای

هوسوک و به میز چسبوند و خودش و بهش نزدیک تر کرد
هوسوک همچنان به یونگی خیره بود
به مردی که بر خلاف تمام محاسبات زندگیش وارد شده بود و داشت صاحبش میشد

دستای یونگی رو کمرش نشست و همزمان لباش به لب پایینی مرد چسبید
بوسه آرومی شروع کرد
بوسه ای خالی از هیجان سرشار از آرامش
جدا از هوس مثل عشق

هوسوک بدن لاغر یونگی و در آغوش گرفت و گفت: عاشقتم یونگیا

یونگی لبای مرد و کوتاه بوسید و گفت: منم عاشقتم

هوسوک دست یونگی و کشید و پشت میز نشوند و گفت: بیا بخور ببین چجوری شده

یونگی یکم از سوپی که هوسوک درست کرده بود و تو دهنش گذاشت و بلافاصله ادای عوق زدن در آورد

هوسوک با حالت ناراحتی گفت: اینقدر بدمزس؟؟

یونگی اخم کرد و گفت: بیشتر از اون چیزی که فکر کنی بدمزس

هوسوک با خستگی رو صندلی نشست و گفت: آخه چرا ...... من این همه براش زحمت کشیدم ....

یونگی خنده آرومی کرد و گفت: فعلا بیا یکم غذا بخوریم بعدا راجب این که چرا غذا بد شد حرف می‌زنیم

هوسوک با بد خلقی دست به قاشق برد تا یکم از سوپ و بچشه
وقتی سوپ و خورد با چشمای درشت رو به یونگی گفت: تو به من دروغ گفتی

یونگی خندید و گفت: آره چون دیشب نذاشتی به فاکت بدم برای همین غذات بدمزس اگه بذاری به فاکت بدم غذات خوشمزه میشه

هوسوک با قیافه پوکری گفت: واقعا برای خودم متاسفم
یونگی خندید و گفت: متاسف بودن مشکلت و حل نمیکنه بیب باید با من کنار بیای

هوسوک چشم چرخوند و گفت: خودم می‌دونم
یونگی سرش و به گوش هوسوک نزدیک کرد و گفت: پس امشب منتظر باش عزیزم

Kookv Little's School [ Completed ]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon