❦𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟏

301 46 5
                                    

وقتی از غلظتش مطمئن شد، قلم مو سوزنیش رو به رنگ مورد نظرش آغشته کرد و روی بوم کشید . یک هفته ای میشد که درگیر کشیدن این طرح بود ، طراحی صورت جیمین از روی عکسی که اخیرا یواشکی ازش گرفته بود و امروز تازه رنگ آمیزیشو شروع میکرد . نقاشی رو با هیچ چیز توی این دنیا عوض نمیکرد . حس خیسی و خنکی عطر رنگ هارو با تمام وجودش دوست داشت و چه لذتی بالا تر از اینکه حالا اون رنگ ها چهره معشوقه‌شو به تصویر بکشن !برای سوریم بوم نقاشیش دری بود به دنیای خودش ، دنیایی که خالقش خودش بود . اون تو دنیای نقاشیاش زندگی میکرد ، زیر آسمون پر از ستاره و درختای سر به فلک کشیده دنیای خودش نفس میکشید . صدای زنگ گوشیش تو اتاق پیچید و باعث شد کمی تو جاش بپره قلم مو رو کنار گذاشت و خطاب به تماس گیرنده گفت : اگه نقاشیمو خراب میکردی این قلم مو رو ...
با دیدن اسم خالش بقیه حرفشو خورد و با کف دست رنگیش ضربه ای به سرش زد .
جواب داد : سلام خاله ! چقدر دلم براتون تنگ شده بود !
صدای خنده‌ی آرومش رو از پشت تلفن شنید و لبخند محوی روی لب های خودش نشست
+سلام دخترم. منم دلم برات تنگ شده بود . قبلا بیشتر بهم سر میزدی عزیزم ولی حالا تو و مادرت اصلا اینطرفا پیداتون نمیشه .
_ خودتون که میدونید ، سال آخر دبیرستانمه ! باید بیشتر درس بخونم .
+ میدونم ، و برات آرزوی موفقیت میکنم .
_ ممنون .
+ مامان و بابات چطورن ؟
_ اونام خوبن . راستش این روزا منم خیلی نمیبینمشون .
+ شعبه دوم شرکت چطور پیش میره ؟
سوریم از جاش بلند شد ،گوشی رو جا به جا کرد و جواب داد :
_ درگیر شعبه دومن ... استخدام نیروی جدید از راه دور برای شرکت تمام وقتشونو میگیره
+ پس سرشون حسابی شلوغه!
_ بله . حال خودتون چطوره ؟ پاتون دیگه درد نمیکنه ؟
+ منم خوبم . چند روز پیش رفتم دکتر و دوباره کلی قرص و دارو بهم دادن . الان خیلی بهتره .
_ لطفا مواظب خودتون باشید .
+ توام همینطور دخترم . تو اولین فرصت که وقتت آزاد شد حتما به من یه سر بزن .
_ حتما
+ مراقب خودت باش ... خداحافط
_ خدانگهدار
گوشی قطع شده رو کناری انداخت و روی تختش نشست . خاله دویون درواقع خاله مامانش بود . اون بعد از اینکه شوهر و تنها برادرشو از دست میده با رفتن پسرش به آمریکا خیلی تنها میشه ، تنها کسی که دویون توی سئول داره خواهر زاده‌شه . با دوباره زنگ خودن گوشیش عصبی به اسمی که روی صفحه‌اش خاموش و روشن میشد نگاه کرد . وقتی وسط نقاشیاش کسی حواسشو پرت میکرد تمام احساسشو براش از دست میداد. کلافه با صدای بلندی گفت : باااااشه باااشه من امروز بیخیال این نقاشی میشم ...
گوشی رو برداشت.
+ چی میخوای ؟
_ تو که...همین هفته پیش...!
+ من پریود نیستم !
_ چته پس ؟
+ زنگ زدی حال منو بپرسی فقط ؟
_ فکر کردی من همچین رابطه شیرین و چندشی باهات دارم ؟! فقط میخواستم یه خبری بهت بدم ... امروز این دختره ...کی بود اسمش ... گفت که ... اه اسم لعنتیشو فراموش کردم .. همون که صورتش درازه . همیشه موهاشو میبافه ... اسمش ...
+ اسمشو ول کن فقط بگو چی گفته سویون !
_ اوکی اون گفت کراشتو با دوست دخترش دیده .
چیزی توی دلش فرو ریخت ... مرگ تک تک پروانه هایی که وقتی جیمین رو از دور تماشا میکرد و اونا زیر دلش بال میزدن رو احساس کرد . یعنی تموم این مدت ، توی پارک منتظر اون دختر میشست و به یه نقطه خیره میشد ؟ یعنی دوست داشته شدن از طرف جیمین چه طعمی داره ؟ کلبه چوبی رویاهاش آوار شد و سوریم یکی یکی نا پدید شدن آرزوهاشو میدید ، مثل حباب هایی که دونه دونه میترکیدن و ردی ازشون نمیموند ... . با صدای سویون ، حواسشو جمع کرد تا حداقل مکالمشو با دوستش تموم کنه .
_ میشنوی؟ من تو گفتن همچین چیزایی باید یکم مقدمه چینی کنم ... واقعا تو گفتن خبرای بد ، خیلی بدم ‌. سوریم شنیدی چی گفتم ؟
+ آ.. آره . تو مطمئنی که جیمینو میگفت ؟
_ اینارو داشت واسه دوستش تعریف میکرد . اون گفت همون کتاب فروشه ! اسمشو نمیدونست . گفت دوست دخترش یه دختر ریزه میزه بوده با موهای نارنجی . توی کتاب فروشی ندیدیش؟
چرا دیده بود . دختر زیبایی که موهای بلندشو نارنجی کرده بود . لباس مشکی رنگش باعث میشد پوست سفیدش بدرخشه . اون بین قفسه ها دنبال کتاب میگشت و سوریم به خاطر میاورد که اونا باهم حرف میزدن .
+ دیدمش ...
_ اوه !
+ سویونا ! من بعدا بهت زنگ میزنم باشه ؟
_ میخوای بیام پیشت ؟
+ نه . فردا تو مدرسه میبینمت .
_ باشه ، مراقب خودت باش
گوشی رو قطع کرد و بلافاصله بغض گلوشو فشرد . تا قبل از این تماس فکر میکرد داره پیشرفت میکنه . داره قدم به قدم به جیمین نزدیک میشه . ولی حالا فکر میکرد تموم این مدت داشته خیالبافی میکرده . جیمین تموم این مدت باهاش مثل بقیه آدما رفتار کرده بود ... مثل یه رهگذر . سرشو توی بالشتش فرو برد و اجازه داد سد اشک هاش فرو بریزه ...
●●●
صبح روز بعد ..
مدتی از بیدار شدنش میگذشت اما سوریم هنوزم توی تختش بود . دیشب رو تماما به گریه گذرونده بود و حالا چشمای پر از خونش داشتن تلافی شب قبل رو سرش در می آوردن . به سختی خودشو برای رفتن به مدرسه قانع کرد و از جا بلند شد تا آبی به صورت بی روحش بزنه ‌. دستی به موهاش کشید و بعد از پوشیدن یونیفرمش ، بدون خوردن صبحونه از خونه بیرون زد . قبلا بابت اینکه کتاب فروشی سر راه مدرسه نیست و برای رسیدن بهش باید کلی مسافت طی کنه شاکی بود اما حالا نه ، همون دیشب وقتی برای آخرین بار اشک هاشو پاک کرد و بعد بالشتشو زیر و رو کرد تا سرشو روی طرف خشکش بزاره با خودش عهد بست جیمینو فراموش کنه و اولین قدم این بود که دیگه اونو نبینه ، چون فکر میکرد اگه خودش با جیمین تو رابطه بود عمرا از اینکه دخترای دیگه بهش فکر کنن خوشش نمی اومد . کیفشو روی دوشش جا به جا کرد و قدم هاشو تند تر برداشت. همین حالاشم دیر شده بود .
سویون کمی دور تر ، اونطرف خیابون ایستاده بود و با اخم اشاره میکرد دیر شده و باید سریع تر راه بره . به لطف دوستی پنج ساله‌شون اونا یه نوع زبان بدن برای خودشون داشتن . شاید بقیه با دیدن اون حرکات به عقل اون دوتا دختر شک میکردن اما اهمیتی براشون نداشت اونا هر وقت که میخواستن ازش استفاده میکردن . سوریم از خیابون رد شد و وقتی به سویون رسید با خشونت دستش توسط دوستش کشیده شد و هر دو سمت مدرسه دوییدن ، و البته که سویون تموم مسیر رو غر زد .
سویون : قیافش شبیه کسیه که دوست پسرش با یه بچه تو شکمش ولش کرده رفته ؛ خوبه فقط دو کلمه با هم حرف زده بودین . صد دفعه گفتم رو یه آدم نرمال کراش بزن ‌؛ حداقل کراش زدی دلنبند ! دلبستی ، عاشقش نشو . گفتم اگه عرضه نداری جلوشو بگیر ولی تو هر دفعه چیکار کردی ؟ فقط گفتی ازش خوشم میاد .. گفتی تلاشمو براش میکنم . مگه پسرای مدرسه خودمون چشونن ؟ خوشتیپ تر و باحال ترن ! فقط میتونستی یکیشونو بچسبی و باخیال راحت باهاش وقت بگذرونی نه اینکه من سر صبح با همچین قیافه ای باید دنبال خودم بکشمت .
سوریم بی حرف دنبال دوستش کشیده میشد . به یاد می آورد سویون چقدر ازش خواست بیخیال جیمین بشه اما مرغش یه پا داشت .
میدونست با همه این حرف ها دل اون بدتر از خودش شکسته . سویون دختر بی نهایت حساسی بود ، وقتی دست سوریم آسیب دید این سویون بود که یکساعت تمام براش گریه کرده بود ‌. قیافه عجیبشو به یاد می آورد که در حالیکه گریه میکرد می گفت : همش تقصیر اون پسره‌ست حالا چجوری میخوای غذا بخوری ؟ میتونی بری حموم ؟ یعنی تا یک ماه باید با یه دست کاراتو انجام بدی ؟
وقتی سوریم در جواب با یه لبخند فقط سرشو تکون داده بود ، سویون دماغشو با صدای بلندی بالا کشید و ادامه داد : وقتی پریود بشی چی ؟ یه دستی سختت نمیشه ؟
با یادآوری سوالای مسخره‌ش لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست ،این مسئله دخترونه هیچوقت قرار نبود برای سویون عادی شه . وارد محوطه مدرسه شده بودن .
سویون اینبار با لحن ملایم تری گفت : حالا میخوای چیکار کنی ؟
سوریم کیفشو مرتب کرد و دستی به لباس هاش کشید .
سوریم : من دوسش داشتم سویون . شاید درکش برای تو سخت باشه ولی برای من که واقعا بهش علاقه دارم خیلی سنگینه. من فکر میکردم دارم بهش نزدیک میشم درحالیکه همش توهم بود . من فقط داشتم درجا میزدم . نمیدونم دقیقا چیکار کنم ولی فعلا تصمیمم اینه که فراموشش کنم . تنها گزینه اینه !
سویون سرشو تکون داد ، چشم هاش از اشک براق شده بود ولی بغضش تاثیری روی صداش نداشت .
سویون : هر کاری که بخوای انجام بدی منم باهاتم . کمکت میکنم از پسش بر بیایی .
سوریم لبخندی زد و جواب داد : ازت ممنونم .
اینبار با صدای داد ناظم سمت ورودی دوییدن ...
از شلوغی راهرو گذشتن تا بالاخره به کلاس رسیدن . دخترا و پسرا تو گروه های سه چهار نفره دور هم جمع شده بودن و صحبت میکردن . سویون با عجله دست سوریمو کشید و هر دو سر جاشون نشستن .
سویون: گوشیتو بده به من !
سوریم تو جاش جا به جا شد و متعجب پرسید : گوشی منو برای چی میخوای ؟
سویون کیفشو روی میز پرت کرد و بیشتر سمتش خم شد .
سویون : گفتی میخوای فراموشش کنی پس باید اول عکساشو پاک کنی ، یالا ! من میدونم تو اینکارو نمیتونی انجام بدی پس گوشیتو بده به من .
سوریم خودشو عقب کشید : نه ...
سویون : احمقی ؟ زود باش !
سوریم : من حداقل میخوام چندتا عکس ازش داشته باشم !
سویون نفسشو کلافه بیرون فرستاد : میخوای فراموشش کنی یا نه ؟
سوریم : میخوام .
سویون : پس اون عکسا فقط کارتو سخت میکنن !
با رسیدن شی وو سر میزشون، هر دو سمتش بر گشتن .
شی وو : چخبر شده ؟ جدیدا بیش از حد با هم خلوت میکنین .
سویون : به تو هیچ ربطی نداره .
شی وو لبخند گشادی زد : جداً ؟؟
سویون : میشه از جلوی چشمامون خفه شی ؟ امروز واقعا حوصله ندارم .
شی وو : اوکی ولی اگه کاری از دستم بر اومد حتما بهم بگین ‌.
سویون چشم هاشو تو کاسه چرخوند و جواب داد : تو آخرین نفری هستی که ممکنه ازش کمک بخوام .
شی وو : آاااااه دختر تو واقعا رو اعصابی . دوهیون چطوری تحملت میکنه ؟
سویون : رو اعصاب بودنم مُختَص توعه !
شی وو : اوکی. به هر حال دوهیون گفت بعد از ساعت اول بری حیاط پشتی .
سویون اخم کرد : چرا خودش نیومد بهم بگه ؟
شی وو : اینم همونجا ازش بپرس . فعلا .
بلافاصله بعد از رفتن شی وو ، پر حرف ترین پسر دنیا ! البته از نظر سویون، معلمشون وارد کلاس شد .
تمام مدت سوریم چیزی جز صدای افکارش نمی شنید . از طرفی قلبش میگفت حتی با اینکه جیمین توی رابطه با کس دیگه ای هم که باشه ارزشش رو داره که براش تلاش کنه و عقلش از طرف دیگه میگفت بهترین راه فراموش کردن اونه و همین روال تا آخرین زنگ ادامه داشت
●●●
ماگ‌های قهوه رو روی میز گذاشت و خودش رو به روی جین نشست . تم سفید وسایل خونه چیزی از سنگین بودن هواش کم نمیکرد . عطر غلیظ اون مایع تیره رنگ وصدای کم تلویزیون تو فضای خونه پیچیده بود . جین نیم نگاهی به قهوه ها انداخت . چند دقیقه ای میشد که روی اون مبل نشسته بود . از واکنش جیمین به چیزی که میخواست بگه بی خبر بود و این باعث میشد کمی مضطرب بشه . اما حالت صورتشو به خوبی حفظ کرد ، سرشو بالا آورد و گفت : خب ... کارای کتاب فروشیت چطور پیش میره ؟
جیمین کوتاه جواب داد : خوبه .
جین : اون پسری که استخدام کردی قابل اعتماده ؟
جیمین سرشو تکون داد : هست . هیونگ چیشد که یهو اینوقت شب اومدی اینجا ؟
جین اخم کمرنگی کرد : برای سر زدن به برادرم باید حتما دلیل داشته باشم ؟
جیمین نگاهی به ساعت بزرگ روی دیوار انداخت ، عقربه ها ساعت ده و سی و پنج دقیقه رو نشون میدادن
جیمین : اخه یهو ... اینوقت شب بیخبر اومدی!
جین : امروز سرم خیلی شلوغ بود، وگرنه قصد داشتم زودتر بیام .
جیمین جوابی نداد و نگاهشو به تلویزیون دوخت .
جین نفس عمیقی کشید . از کی حرف زدن با پسر رو به روش انقدر سخت شده بود ؟! با خودش فکر میکرد توی صحبت کردن با بقیه خوبه اما موقعیت الانش باعث میشد به این قابلیتش شک کنه .
ادامه داد : قبلا... بیشتر با هم بودیم ولی الان طوری از هم دور شدیم ، انگار مایل ها بینمون فاصله‌ست .
جیمین نگاه سردشو به جین داد و در جواب گفت : قبلا ! ... شاید قبلا همه چی خوب بود . الان من فقط زندگی میکنم تا روزا بگذرن ...
جین : از اینکه اینجام ناراحتی جیمین ؟
جیمین : اینطور فکر میکنی ؟
جین لحظه ای مکث کرد تا افکارشو مرتب کنه . اوضاع داشت از کنترل خارج میشد
جین : منظور بدی ندارم ... چیزی که اومدم ازت بخوام اینه که... یه سری به دکتر جانگ بزنی .
جیمین دستی به صورتش کشید، کمی به جلو خم شد و جواب داد : من افسرده نیستم، دوباره اون بحثو پیش نکش . من فقط میخوام برای مدتی تنها باشم ، به زمان احتیاج دارم. درکش سخت نیست !
جین کمی تو جاش جا به جا شد . اینبار دیگه کوتاه نمی اومد تا پسر روبه‌روش شکسته تر از این شه .
جین : ما درک میکنیم جیمینی، مدتی تنهات گذاشتیم، ولی ازت خواهش میکنم یه جلسه، فقط یه جلسه ..
جیمین ناگهان فریاد زد: نه ، من پیش هیچکس نمیرم ... چرا فکر میکنی من روانی ام ؟ میدونستم بازم اومدی اینجا که منو مجبور کنی برم پیش اون لعنتی .‌‌... همین الان از اینجا برو ... تنهام بزار ...
وقتی از جاش بلند شد ، جین هم متقابلا از جاش بلند شد. این جیمین رو نمیشناخت . جیمینی که از عصبانیت بلرزه رو نمیشناخت ، پسری که فریاد میزد و میگفت از خونش بره بیرون رو نمیشناخت ، نمیدونست چطور باهاش رفتار کنه .
جین : خیلی خب . آروم باش .
جیمین درحالیکه نفس نفس میزد گفت : من آرومم . فقط از اینجا برو .
دیگه نمیتونست تو چشم های پسر بلند قد رو به روش نگاه کنه . وقتی ناراحتی رو توی چشم هاش میدید از خودش متنفر میشد، وقتی به چشم یه آدم افسرده بهش نگاه میکردن از خودش متنفر میشد
جین : باشه ... باشه .
کتشو برداشت و با قدم هایی نامطمئن اونجا رو ترک کرد .
واضح بود که اون داشت بد تر میشد ، و جین چقدر متاسف بود که نمیتونست کمکش کنه . بعد از خارج شدن از ساختمون گوشیشو از جیب کتش بیرون کشید تا با نامجون تماس بگیره .
_ الو .
+ نامجون ...
_ هیونگ چیشد ؟ باهاش حرف زدی ؟
+ اون نسبت به چند ماه پیش خیلی بد تر شده ، اصلا نزاشت صحبت کنم .
سمت ماشینش رفت .
نامجون : اعصابش خیلی ضعیف شده .فکر میکردم با کار کردن حداقل یکم بهتر میشه ...
سوار ماشین شد وگوشی رو جابه جا کرد .
جین : اون هیچوقت حاضر نمیشه باهام بیاد پیش روانپزشک و اگه همینطور پیش بره ، من میترسم بلایی سر خودش بیاره ‌
_ حالا که جیمین راضی نمیشه باید از دکتر جانگ راهنمایی بگیریم تا خودمون بهش کمک کنیم .
+ فکر نمیکنم اینطوری جواب بده ...
_ منم نمیدونم . ولی تنها راهی که به ذهنم میرسه همینه .
+ اون تقریبا منو انداخت بیرون . دارم بر میگردم خونه .
_ باشه... با احتیاط برون .
+ خداحافظ
گوشی رو قطع کرد و روی صندلی کنارش انداخت . ماشین رو روشن کرد و راه افتاد غافل از جیمینی که پشت پنجره ایستاده بود و رفتنشو تماشا میکرد .
زیر لب زمزمه کرد : تو منو رها نمیکنی . هر چقدرم باهات بد باشم تو بازم بر میگردی هیونگ .
متاسف بود، به خاطر رفتارش، حرفاش،اما همه اینا از کنترلش خارج شده بودن. پرده رو کشید و وارد نشیمن شد . ماگ هارو برداشت و به طرف آشپزخونه رفت، قهوه های سرد شده رو توی سینک خالی کرد و مشغول شستن ماگ ها شد .قهوه جیمینو یاد جونگ کوک مینداخت ‌ ‌. کافه گلدن همیشه شلوغ بود، چون صاحبش اونجا همیشه بهترین قهوه هارو بهشون میداد و نصف شهر دیگه اینو میدونستن . بعد از اون ماجرا ، دیگه به اون کافه نرفت، و دیگه جونگ کوک رو هم ندید . ماگ هارو سر جاشون گذاشت و دست هاشو به لباسش کشید تا خیسیشونو بگیره . تا قبل از اومدن جین مشغول نوشتن دیلیش بود . بعد از خاموش کردن تلویزیون وارد اتاقش شد، دفترشو بست و همراه خودکارش اونو گوشه ای از میز گذاشت . خودشو روی تخت انداخت و چشم هاشو بست . تنها زندگی کردن سخت بود، هیچ صدایی شنیده نمیشد و هیچ گرمایی حس نمیشد، دستی نبود که موهاشو نوازش کنه و کسی نبود که وقتی خسته‌ست بهش لخند بزنه . محکوم شده بود به تنهایی . قبلا فکر میکرد تنهایی یعنی دور بودن از آدما، یعنی جایی که فقط خودت باشی، اما این کلمه حالا براش معنی دیگه ای پیدا کرده بود . میشد بین انبوه جمعیت تنها بود . تنهایی برای جیمین فقط تو نبودن تنها حامی و همدمش خلاصه میشد ‌. و حالا که اون نبود ، جیمین تنها بود ...
●●●
سوریم امروز بی حوصله ترین بود . آخرین کلمه رو نوشت و از جاش بلند شد تا برگه امتحانشو تحویل معلم بده و بعد از کلاس خارج شد . سویون کنار دوهیون ، بین جمع پسرا ایستاده بود، از دور میتونست دست اون پسر قد بلند رو که دور کمر دوستش پیچیده شده بود ببینه . ناچار سمتشون رفت . وقتی نگاه سویون به دوستش افتاد بی توجه به بقیه با صدای بلندی گفت:
سویون : هی حتی متن کتابم پیش تو کم میاره . چند کیلو نوشتی ؟ مطمئنم شین بعد از بردن برگه تو به خونه‌اش کمر درد میگیره .
ش

『 MY DAILY 』Où les histoires vivent. Découvrez maintenant