بوی الکل و مواد ضد عفونی کننده رو با هر دم و بازدم نفس میکشید . سفیدی دیوار ها ، وسایل و ملافه های روی تخت انقدر حس تلخی رو القا میکردن که میتونست تا ابد از این رنگ متنفر باشه .
_ به خاطر آرامبخشی که بهش تزریق کردیم چند ساعتی میخوابه . بعدش میتونی ببریش خونه .
لبخند بیجونی به دوست قدیمیش با روپوش سفیدش زد . اسمش جایی روی کارت پرسنلی که سمت چپ سینش وصل شده بود خودنمایی میکرد
هان سوجون . ..
دکتر با عجله چند ضربه کوتاه به بازوش زد و اتاق رو ترک کرد .
نیم نگاهی به صورت رنگ پریدهی جیمین انداخت و نفس عمیقی کشید .
استرس چندین ساعت قبل جای خودشو به سردرد داده بود . با قدم های آرومی به سمت در اتاق رفت .
جین جایی نزدیک به در ورودی ، روی صندلی نشسته بود و به صفحه خاموش گوشیش نگاه میکرد .
نامجون : من میرم داروخونه مسکن بگیرم . چیزی لازم نداری ؟
سرشو بالا آورد ، گرد خستگی روی اجزای صورتش نشسته بود با این حال لبخند دلگرم کنندهای زد .
جین : نه فقط یکم اون بیرون استراحت کن . من همینجا میمونم .
سرشو تکون داد و باشه ای زیر لب گفت . بد نبود یه هوایی تازه میکرد و بعد برمیگشت . چند قدم بیشتر دور نشده بود که جونگ کوک رو مقابل خودش دید. نفس نفس زدنش نشون میداد کمی دوییده .
پسر کوچیک تر نیم نگاهی به چهره آروم جین انداخت و پرسید
جونگ کوک : چیشده ؟
نامجون : چیزی نیست نگران نباش .
نفس عمیقی کشید . خیالش کمی راحت شده بود .
جونگ کوک : توی این اتاقه ؟ میخوام برم پیشش .
نامجون : بهش آرامبخش زدن . خوابه
جونگ کوک : اشکالی نداره . فقط میخوام ببینمش .
با چند قدم کوتاه خودش رو به اتاق رسوند و واردش شد .
نامجون با چشم قامت پوشیده با سویشرت سفید رنگشو بدرقه کرد .
مطمئنا اونم حسابی خسته بود ولی اگه بهش نمیگفتن ناراحت میشد .جونگ کوک در رو پشت سرش بست و جلوتر رفت . صندلی کنار تخت رو کمی جلو کشید و کنار تخت جیمین نشست .
به پلک های بستهش خیره شد . مژه هاش روی گونه های لاغرش سایه انداخته بودن . لب های سفید و خشکیدهش نشون میدادن طی چندیدن ساعت گذشته قند خونش پایین اومده .
دست سرد و بیجونش رو بین دست هاش گرفت .
جونگ کوک : جیمین هیونگ ! میدونی چقدر امروز دنبالت گشتم ؟
خودشو کمی جلوتر کشید و با صدای آرومی ادامه داد :
جونگ کوک : داشتی تلافی میکردی ؟ حالا فهمیدم اونموقع که داشتیم بازی میکردیم چه حسی داشتی . یادته ؟ گفتی به خاطر اینکه دو نفریم بازیمون خراب میشه ، چون سریع همدیگه رو پیدا میکنیم . منم طوری قایم شدم که یکساعت دنبالم میگشتی . ولی یک روز خیلی زیاد بود هیونگ !
میدونی چندتا خیابون رو دنبالت گشتم ؟
لبخند تلخی زد و ادامه داد : اشکالی نداره . مهم اینه که پیدات کردم مگه نه ؟ امروز ... روز سختی داشتی ؟ ... معلومه که بوده ... چرا نزاشتی کنارت باشم ؟ یادته گفتی من و تو مثل برادریم ؟ یادته سر اینکه کدوممون فامیلیشو تغییر بده بحث کردیم ؟ پس چرا نزاشتی باهم سختیشو تحمل کنیم ؟ مگه من تنها برادرت نبودم ؟
قطره اشکی که روی گونش سر خورده بود رو سریع پاک کرد . میترسید اگه جیمین چشم هاشو باز کنه ببینتش .
جونگ کوک : اشکالی نداره ! میدونم ! میخواستی تنهایی اینو پشت سر بزاری . چون تو عادت کردی محکم باشی تا بقیه بهت تکیه کنن . ولی ایندفعه دیگه نوبت من نیست ؟ چرا درد منو شریک شدی ولی خودت تنهایی درد میکشی ؟ ببین ! اگه میتونستی الان اینجا نبودی .
سرشو به تخت تکیه داد و چشم هاشو بست .
جونگ کوک : بازم اشکالی نداره . از پسس بر میایی هیونگ . من بهت ایمان دارم .
CITEȘTI
『 MY DAILY 』
Dragosteکتابفروشی سر خیابون سوم برای سوریم جذاب بود ؛ اما نه به اندازه صاحبش پارک جیمین ... پسری که به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده بود خودشو لا به لای قفسه های کتاب حبس میکرد ... داستان من یه عاشقانه لوس و شیرین کلیشه ای نیست ... در مورد زندگیه واقعیِ...