❦𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟑

130 35 22
                                    

بوی الکل و مواد ضد عفونی کننده رو با هر دم و بازدم نفس میکشید . سفیدی دیوار ها ، وسایل و ملافه های روی تخت انقدر حس تلخی رو القا میکردن که میتونست تا ابد از این رنگ متنفر باشه .

_ به خاطر آرامبخشی که بهش تزریق کردیم چند ساعتی میخوابه . بعدش میتونی ببریش خونه .

لبخند بیجونی به دوست قدیمیش با روپوش سفیدش زد . اسمش جایی  روی کارت پرسنلی که سمت چپ سینش وصل شده بود خودنمایی میکرد
هان سوجون . ..
دکتر با عجله چند ضربه کوتاه به بازوش زد و اتاق رو ترک کرد .
نیم نگاهی به صورت رنگ پریده‌‌ی جیمین انداخت و نفس عمیقی کشید .
استرس چندین ساعت قبل جای خودشو به سردرد داده بود . با قدم های آرومی به سمت در اتاق رفت .
جین جایی نزدیک به در ورودی ، روی صندلی نشسته بود و به صفحه خاموش گوشیش نگاه میکرد .
نامجون : من میرم داروخونه مسکن بگیرم . چیزی لازم نداری ؟
سرشو بالا آورد ، گرد خستگی روی اجزای صورتش نشسته بود با این حال لبخند دلگرم‌ کننده‌ای زد .
جین : نه فقط یکم اون بیرون استراحت کن . من همینجا میمونم .
سرشو تکون داد و باشه ای زیر لب گفت . بد نبود یه هوایی تازه میکرد و بعد برمیگشت . چند قدم بیشتر دور نشده بود که جونگ کوک رو مقابل خودش دید. نفس نفس زدنش نشون میداد کمی دوییده .
پسر کوچیک تر نیم نگاهی به چهره آروم جین انداخت و پرسید
جونگ کوک : چیشده ؟
نامجون : چیزی نیست نگران نباش .
نفس عمیقی کشید . خیالش کمی راحت شده بود .
جونگ کوک : توی این اتاقه ؟ میخوام برم پیشش .
نامجون : بهش آرامبخش زدن . خوابه
جونگ کوک : اشکالی نداره . فقط میخوام ببینمش .
با چند قدم کوتاه خودش رو به اتاق رسوند و واردش شد .
نامجون با چشم قامت پوشیده با سویشرت سفید رنگشو بدرقه کرد .
مطمئنا اونم حسابی خسته بود ولی اگه بهش نمیگفتن ناراحت میشد .

جونگ کوک در رو پشت سرش بست و جلوتر رفت . صندلی کنار تخت رو کمی جلو کشید و کنار تخت جیمین نشست . 
به پلک های بسته‌ش خیره شد . مژه هاش روی گونه های لاغرش سایه انداخته بودن . لب های سفید و خشکیده‌ش نشون میدادن طی چندیدن ساعت گذشته قند خونش پایین اومده .
دست سرد و بیجونش رو بین دست هاش گرفت .
جونگ کوک : جیمین هیونگ ! میدونی چقدر امروز دنبالت گشتم ؟
خودشو کمی جلوتر کشید و با صدای آرومی ادامه داد :
جونگ کوک : داشتی تلافی میکردی ؟ حالا فهمیدم اون‌موقع که داشتیم بازی میکردیم چه حسی داشتی . یادته ؟ گفتی به خاطر اینکه دو نفریم بازیمون خراب میشه ، چون سریع همدیگه رو پیدا میکنیم . منم طوری قایم شدم که یکساعت دنبالم میگشتی . ولی یک روز خیلی زیاد بود هیونگ !
میدونی چندتا خیابون رو دنبالت گشتم ؟
لبخند تلخی زد و ادامه داد : اشکالی نداره . مهم اینه که پیدات کردم مگه نه ؟ امروز ... روز سختی داشتی ؟ ...  معلومه که بوده ... چرا نزاشتی کنارت باشم ؟ یادته گفتی من و تو مثل برادریم ؟ یادته سر اینکه کدوممون فامیلیشو تغییر بده بحث کردیم ؟ پس چرا نزاشتی باهم سختیشو تحمل کنیم ؟ مگه من تنها برادرت نبودم ؟
قطره اشکی که روی گونش سر خورده بود رو سریع پاک کرد . میترسید اگه جیمین چشم هاشو باز کنه ببینتش .
جونگ کوک : اشکالی نداره ! میدونم ! میخواستی تنهایی اینو پشت سر بزاری . چون تو عادت کردی محکم باشی تا بقیه بهت تکیه کنن . ولی ایندفعه دیگه نوبت من نیست ؟ چرا درد منو شریک شدی ولی خودت تنهایی درد میکشی ؟ ببین ! اگه میتونستی الان اینجا نبودی .
سرشو به تخت تکیه داد و چشم هاشو بست .
جونگ کوک : بازم اشکالی نداره . از پسس بر میایی هیونگ . من بهت ایمان دارم .

『 MY DAILY 』Where stories live. Discover now