Jm daily
رفتن به کتاب فروشی تنها کاریه که این روزا انجامش میدم . بعد از فارغ التحصیل شدنم ارتباطم با همه همسن و سالا و دوستام تو دانشگاه قطع شد . بعد از اون اتفاق حتی از صمیمیترین دوستامم دور شدم و شاید من خودمم از دست دادم ..
دلم میخواد توی کتابفروشی زندگی کنم . یادته بهم میگفتی کتابا عشق اولمن ؟
نامجون هیونگ و جین هیونگ کمکم کردن ، وگرنه داشتم همه چیزو از دست میدادم . حالا این کتابفروشی شده همه زندگی من . از وقتی یادم میاد به مطالعه علاقه داشتم . ما شبا با هم کتاب میخوندیم یادته؟ گاهی من برای تو و گاهی تو برای من ، ما هر دو تشنه داستانا بودیم ... فضای اینجا شیرینی اون لحظات رو به یادم میاره . ولی دیگه حوصله خوندن کتاب هارو ندارم ...
طبقه بالارو طوری چیدم تا بقیه بتونن تو سکوت و آرامش کتاب بخونن. وسایل قدیمی گوشه انبار نشون میده خیلی وقت پیش اینجا کافه بوده ، منو یاد جونگ کوک میندازه . اخیرا ما خیلی از هم دور شدیم و مقصر منم . من حتی باعث ناراحتی جین و نامجونم شدم و با این حال اونا هنوزم کنارمن . شاید زمان متوقف شده . چرا زندگیمو مه گرفته... یادته میگفتم دلم میخواد زودتر سنم بره بالا ؟ یادته برگ های زرد و نارنجی زیر کفش هامون خش خش صدا میدادن و خورد میشدن ؟
سنم رفت بالا ، مثل همون برگا خورد شدم ! ولی حتی کسی مثل پیرمردی که شالگردنتو بهش دادی تا توی سرمای فوریه یخ نزنه ام نیست که بیاد و تکه های باقی مونده وجودمو جمع کنه و یه گوشه برای گرم شدن بسوزونه !
حرفمو پس میگیرم ! من فقط اینو گفتم چون میخواستم اونطور که باید ازت محافظت کنم . از پسش بر نیومدم ... من حتی ازت نمیخوام که منو ببخشی ولی میتونی برگردی مگه نه ؟
ESTÁS LEYENDO
『 MY DAILY 』
Romanceکتابفروشی سر خیابون سوم برای سوریم جذاب بود ؛ اما نه به اندازه صاحبش پارک جیمین ... پسری که به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده بود خودشو لا به لای قفسه های کتاب حبس میکرد ... داستان من یه عاشقانه لوس و شیرین کلیشه ای نیست ... در مورد زندگیه واقعیِ...