تهیونگ عطر شیرین چای و پنکیک های عسلی رو با هر دم و بازدم توی ریه هاش میفرستاد و لذت میبرد . سبد شکلاتیِ روی زیر انداز شیری رنگشون پر از وسایل بود و قوطی فلزی شیر خشک بیشتر از همه چیز توجهشو جلب میکرد . هوا خنک و مطلوب بود و سایهی درخت همه چیز رو دلنشین تر میکرد .
یه دلیلی وجود داشت ...
یه دلیل برای شادی که عمیقا احساس میکرد ...
یه دلیل برای لبخندی که بدون اینکه تلاشی کنه روی صورتش جا خوش کرده بود ..
یه دلیل برای خیالی که انقدر راحت بود ..
با شنیدن صدای جی وو سرشو برگردوند .
جی وو : تهیونگ نگاهش کن ! داره میخنده !
نگاهش به صورت بامزه و سفید اون موجود کوچولو که افتاد ، دلیلشو پیدا کرد ...
لبخندش عمیق تر شد ...
جی وو دست کوچیک بچهای که توی بغلش گرفته بود رو توی دستش گرفت و بوسید . سرش رو که بالا آورد لبخند درشتی به تهیونگ تحویل داد و گفت:
جی وو : وقتی میخنده بیشتر شبیه تو میشه .
به جی وو نزدیک تر شد و گونهشو بوسید .
تهیونگ : صدف من حالا دیگه مرواریدشو بیشتر از شاهزاده دوست داره ؟
جی وو خندید و درحالیکه به آرومی اون کوچولو رو توی بغل تهیونگ میذاشت پرسید : مگه مروارید یه هدیه از طرف شاهزاده نبود ؟
تهیونگ همونطور که تن ظریف بچهشونو توی بغلش جا میداد جواب داد :
تهیونگ : یعنی صدف هدیه رو از صاحب هدیه بیشتر دوست داره ؟
جی وو که خیالش از امن بودن جای بچه راحت شده بود سرشو بالا آورد و جواب داد : معلومه که نه . هیچ چیز توی این دنیا به اندازه شاهزاده برای صدف دوست داشتنی نیست ..
تهیونگ سرشو پایین انداخت و به صورت کوچیک نوزادی که گهگاهی دست و پاهاشو تکون میداد نگاهی انداخت . احساس عجیبی داشت ، انگار از جواب جیوو چندان خوشش نیومده بود . انگار قرار بود با این انتخاب چیزی رو از دست بدن ..
تهیونگ : پس شاهزاده باید تا آخر عمرش بابت عشق خالصانهی صدف ممنون باشه .
صدای معترض جی وو توی گوشش پیچید .
جی وو : فقط ممنون بودن کافی نیست ! شاهزاده باید قول بده هیچوقت صدف رو تنها نزاره و برای همیشه دوسش داشته باشه .
تهیونگ سرشو بالا آورد . جی وو با پیراهن سفید و بلندش ، زیباتر از هر وقتی به نظر میومد . نگاهشو روی تک تک اجزای صورتش چرخوند و در آخر به چشم هاش خیره شد .
تهیونگ : شاهزاده قول میده این کارو تا همیشه برای صدفش انجام بده ...
جی وو خندید ، خنده ای که توی گوشش اکو میشد .
با خودش فکر میکرد ، کاش زمان همینجا متوقف میشد ...
____________________با درد عجیبی تو جاش نشست . لگن و شکمش درد ملایمی داشت و احساس میکرد هر چند لحظه یکبار درد شدیدتر میشه و بعد دوباره کمتر میشه .
نگاهی به صورت غرق در خواب تهیونگ انداخت . با وجود تاریک بودن اتاق ، لبخندی که روی صورتش نشسته بود رو میدید . نفس های عمیق و منظمش نشون میداد خوابه و با خودش فکر کرد حتما داره خواب قشنگی میبینه که اینطوری لبخند میزنه . به آرومی پتو رو کنار زد و پاهای برهنهشو روی زمین گذاشت . باید مسکن میخورد . دلش آشوب بود و حتی نمیتونست چندساعت راحت بخوابه بلکه شده حداقل کمی از همه چیز فاصله بگیره .
بی سروصدا به سمت آشپزخونه قدم برداشت . بستهی مسکن رو برداشت و بعد از جدا کردن یکی از اون قرص های رنگی ، با لیوانی آب گرم قورتش داد .
اینبار واقعا دلش میخواست اون بچه زنده مونده باشه . تمام مدت ازش عذرخواهی میکرد و ازش میخواست قوی باشه . اما مطمئنا اگه زمان به عقب برمیگشت بازم اون قرص رو میخورد . هر لحظه تصمیمی میگرفت ، تصمیماتی که اغلب در تضاد بودن . جنگ درونی ، اظطراب ، ترس ، احساساتی که مدام در حال رنگ عوض کردن بودن و ذهنی که برای تک تک ثانیه ها هزاران حرف برای گفتن داشت . سرزنش میکرد ، راهکار ارائه میداد ، دوباره سرزنش میکرد و بعد دلداری میداد .
چقدر غم انگیز که در عین مقصر بودن انقدر مظلوم به نظر میرسید . احساس حماقت میکرد ..
ESTÁS LEYENDO
『 MY DAILY 』
Romanceکتابفروشی سر خیابون سوم برای سوریم جذاب بود ؛ اما نه به اندازه صاحبش پارک جیمین ... پسری که به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده بود خودشو لا به لای قفسه های کتاب حبس میکرد ... داستان من یه عاشقانه لوس و شیرین کلیشه ای نیست ... در مورد زندگیه واقعیِ...