❦𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟐

199 40 2
                                    

چشم هاشو دور تا دور اتاق میچرخوند تا شاید جایی برای قایم کردنش پیدا کنه ، در همون حال جواب داد ‌.
سوریم : اینجا چیکار میکنی ؟
سویون وقتی میومد خونشون جایی نبود که سرک نکشه ، گیج کمی توی اتاق چرخید ‌.
سویون : چه استقبال گرمی !
سوریم بی حواس هومی گفت و بعد درحالیکه همونطور گوشی رو کنار گوشش نگه داشته بود سمت آشپزخونه دویید . تصمیم گرفته بود نقاشی با ارزششو توی یکی از قابلمه ها بزاره .
سویون : هوم و زهرمار پاشو بیا درو باز کن دختره گیج . خواب بودی ؟
سوریم بعد از مخفی کردن نقاشی با خیال راحت سمت در ورودی رفت ‌و در همون حال گوشی رو قطع کرد .
بلافاصله بعد از بازکردن در جیغ سویون توی ساختمون پیچید .‌
سویون : نیم ساعته منو جلوی در خونتون معطل کردی . معلوم هست چته ؟ میخواستی فلسفه در رو برات بگم ؟
سوریم کلافه دست سویون گرفت و داخل خونه کشید ‌. در رو محکم بست و بدون اینکه نگاهی به صورت عصبیش بندازه سمت نشیمن راه افتاد .
سوریم : خوش اومدی !
سویون زیر لب غر زد ، کفش هاشو در آورد و کیف و سویشرت سفیدشو آویزون کرد و وارد سالن شد .
صداشو بلند کرد تا توجه دوستشو جلب کنه : داشتی چیکار میکردی ؟
سوریم رو به روی تلویزیون نشسته بود و به صفحه خاموشش خیره شده بود .
سوریم : هیچی . هوا اون بیرون خیلی بده نه ؟
سویون خودشو کنار دوستش روی مبل پرت کرد و جواب داد : مزخرف ترین هوای ممکن رو در نظر بگیر .
سوریم سرشو تکون داد و اینبار پرسید : چیشد از دوهیون دل کندی بالاخره ؟ چهار ماهی میشه نیومدی پیشم .
سویون : یه جوری حرف میزنی انگار نه انگار هر روز همدیگه رو تو مدرسه میبینیم . امروز با یه قیافه پاپی طور گفتی مامان بابات تا دیر وقت نمیان منم که میشناسی ، عاشق حیوونام ، پس تصمیم گرفتم امشب پیشت بمونم . فردام که تعطیله قراره با یری و دوهیون و شی وو بریم بیرون .
سوریم سرشو تکون داد . چند ثانیه تو سکوت گذشت و بعد انگار که تازه فهمیده باشه بهش توهین شده ، با قیافه عصبی سمت سویون برگشت : ببینم منظورت از حیوون من بودم ؟
سویون خنده بلندی کرد و جواب داد : ویندوزت چقدر دیر بالا میاد .
سوریم عصبی سمت دوستش خیز برداشت و سویون با خنده دست هاشو نگه داشته بود تا مثل دفعه قبل یه مشت از موهاشو از دست نده . در جواب همه تهدید هاش فقط بلند تر خندیدن و این حرص سوریم رو بیشتر در می آورد ... بالاخره بعد از کمی تقلا کردن خسته شد و دوباره سر جای قبلش برگشت .
سویون که انگار نه انگار تا همین چند لحظه پیش با سوریم درگیر شده بود گفت : خب ! شام چی داریم ؟
سوریم : غذای مخصوص سر آشپز .
سویون با اخم ظریفی جواب داد : نه نه بیخیال . خودم یه چیزی درست میکنم . اصلا یه چیزی سفارش میدیم تو فقط سعی کن از آشپز خونه دور بمونی .
سوریم خندید و نیم نگاهی بهش انداخت: یه جوری رفتار میکنی انگار اون آشغالی که دفعه پیش درست کردیم فقط کار من بوده .
سویون : معلومه که کار تو بوده . دوهیونی همیشه میگه دست پخت من تو دنیا بهترینه!
سوریم اداشو در آورد : دوهیونی میدونه دست پخت خانم سونگ رو براش میبری ؟
هر دو شروع به خندیدن کردن .
سوریم : اون احمق ترین پسریه که تو تمام عمرم دیدم .
سویون : اون فقط برای من احمقه . حدس میزنم میدونه اون غذا ها کار من نیست .
سوریم : به هر حال ، بعد از اون روز آشتی کردین ؟
سویون پاهاشو بالا کشید و بغلشون کرد : بحثمون خیلی جدی نبود . تهش با یه بوسه و ..
سوریم وسط حرفش پرید : اوکی اوکی ! نمیخواد خیلی بازش کنی !
سویون با قیافه پوکر بهش نگاه کرد : باز نکردم که ! به بوسه و یه شام خوب تو رستوران تموم شد و رفت . منحرف! راستی شی وو میگفت دیروز خانم یون از پله ها افتاده پایین .
سوریم شوکه سمتش برگشت : واقعا ؟ تو مدرسه ؟
سویون : آره . میگفت پاش شکسته .
سوریم : خدای من !
سویون : هوم ... پاشو برو اون اسپیکرتو بیار چندتا آهنگ جدید دانلود کردم .
سوریم سرشو تکون داد و از جاش بلند شد ، قبل از اینکه وارد اتاقش بشه سمت سرویس رفت . سویون با نا‌پدید شدن سوریم تو پیچ راهرو از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه راه افتاد .
سویون : یه بار نشد این بشر درست و حسابی از من پذیرایی کنه .
در یخچال رو باز کرد و نگاهشو رو تمام خوراکیا چرخوند که برگه ی چسبیده ی روی ظرف در داری رو دید [ گرسنه نخواب !] ظرف رو برداشت و با دیدن غذای داخلش لبخند بزرگی زد . شام امشبشون آماده بود . ظرف رو بوسید و دوباره سر جاش گذاشت و با برداشتن سیب کوچک و سبز رنگی که بدجوری اشتهاشو تحریک کرده بود از آشپزخونه خارج شد . چند لحظه بعد از اینکه گوشیشو از کیفش برداشت بالاخره سوریم با اسپیکر توی دستش برگشت .
سویون : چه عجب !!
رنگ سوریم با دیدن سیب توی دستش پرید .
سوریم : اونو از کجا آوردی !؟
سویون بیخیال گازی به سیبش زد و با دهن پر گفت : زیر مبل پیداش کردم ‌. به تو که امیدی نیست .
لا به لای آهنگاش دنبال آهنگ مورد نظرش گشت . سوریم آب دهنشو قورت داد و مردد جلو رفت .
سویون : راستی !!
وقتی یهو سر سویون بالا اومد سوریم تو جاش پرید . میترسید سویون اون نقاشی رو دیده باشه و حتی دلیل قانع کننده ای برای ترس عجیبش پیدا نمیکرد . سویون به واکنشش خندید و گفت : چته ؟
سوریم زیر لب جواب داد : هیچی
سویون گاز دیکه ای به سیبش زد و ته مونده‌شو روی میز گذاشت .
سویون : مامانت برامون غذا گذاشته و سفارش کرده بود گرسنه نخوابیم .
سوریم نگاه چندشی به ته مونده سیب انداخت و پرسید : زنگ زد ؟
سویون اسپیکرو از دستش کشید و جواب داد : یه برگه روی ظرف غذای توی یخچال بود .
سوریم سرشو تکون داد و بی حرف کنارش نشست . سویون بعد از چند دقیقه آهنگ بیس دارشو گذاشت و از جاش بلند شد تا دوستشو از حال و هوای دلگیری که اخیرا دچارش شده بود بیرون بیاره . وسط سالن ایستاد و همزمان با ریتم آهنگ خودشو تکون میداد . سوریم به حرکات عجیبش خندید ، میدونست دوستش همه اینارو برنامه ریزی کرده تا فقط حال اونو بهتر کنه . سویون درحالیکه میرقصید یا صدای بلندی گفت : تا صبح میخوای فقط بهم زل بزنی ؟ زود باش بیا اینجا و یکم اون باسنتو تکون بده .
سوریم از جاش بلند شد تا به دوستش ملحق شه ... دو ساعت تمام با آهنگ های‌مختلف رقصیدن و مسخره بازی در آوردن . سوریم گاهی خودش هم به تنهایی این کار رو میکرد . هدفنشو روی گوشش میزاشت و صداشو تا اخر زیاد میکرد ، تا جایی که صدای افکارشو نشنوه . چشم هاشو میبست و اجازه میداد موزیک همراه با خون توی رگ هاش جریان پیدا کنه . شاید آهنگ واقعا یه مسکنه، یه آرام بخش قوی که دوباره سرپات میکنه . وقتی هردو خسته شدن ، سوریم لباسِ راحتی به سویون داد تا با لباس های خودش عوض کنه و بعد دوش سریعی گرفت . اونا بعد از خوردن شامشون درامای مورد علاقشونو نگاه کردن و بعد روی تخت نسبتا بزرگ سوریم به خواب رفتن .
***
سویون : مطمئنی که نمیخوای بیایی ؟
سوریم بالشتشو محکم تر بغل کرد و گفت : آره ، من از یری خوشم نمیاد ، نمیتونم ادا هاشو تحمل کنم .
سویون موهاشو محکم بست و برای آخرین بار تیپشو توی آیینه‌ چک کرد
گفت : فقط کافیه نادیده‌اش بگیری .
سوریم : نمیتونم .
سرشو تکون داد و سمت در اتاق رفت : اوکی . پس من میرم فعلا.
بدون اینکه منتظر جوابی بمونه از اتاق خارج شد . صدای صحبتشو با مادرش می شنید ، بالشتو روی سرش گذاشت تا بتونه کمی بیشتر بخوابه اما با گذشت یک ربع ، دید که تلاشش بی فایده‌ست . از جاش بلند شد ، دست و صورتشو شست و مسواک زد ،موهاشو شونه کرد و اونارو بافت . مادر و پدرش باید الان خونه میبودن ، شاید میتونست بعد اینهمه مدت کمی باهاشون وقت بگذرونه . اتاقشو ترک کرد . صدای به هم خوردن وسایل از آشپزخونه شنیده میشد.
مادرش درحالیکه لباس های رسمیشو پوشیده بود اینطرف و اونطرف میرفت . با دیدنش معترضانه گفت : مامان امروز شنبه‌ست!
مادرش نگاهی بهش انداخت و جواب داد : میدونی که نمیشه شرکتو ول کنیم وخونه بمونیم دخترم . منم موندم که راجع به یه چیزی صحبت کنیم وگرنه با پدرت میرفتم .
سوریم سر میز نشست و پرسید : راجع به چی ؟
مادرش برگه ای رو از داخل یکی از کابینت با بیرون آورد و جلوش گذاشت : این چیه ؟
با دیدن نقاشی جیمین چیزی توی دلش فرو ریخت . آب دهنشو نا محسوس قورت داد و گفت : این ... یه طرحه .
مادرش روی نزدیک ترین صندلی نشست و گفت : میدونم . ولی اون کیه ؟ چرا اونو توی یکی از قابلمه ها گذاشته بودی ؟ میدونی اگه پدرت اونو میدید ممکن بود براش چه سو تفاهمی پیش بیاد ؟
سوریم کلافه گفت : چرا انقدر بزرگش میکنین ؟ اون فقط یه نقاشیه ، یه نقاشی از چهره یه آدم .
مادرش نگاهی به ساعت انداخت و اینبار با اخم کمرنگی گفت : تو اونو نمیشناسی ؟
مگه میشد نشناسه . اون جیمین وهمه رفتار هاشو از حفظ بود . میدونست از روی عادت دستشو بین موهاش میکشه . یا وقتی مضطربه لب پایینیشو گاز میگیره ، شاید اون پسرو حتی از خودشم بیشتر میشناخت ، اما نمیخواست بگه . نمیدونست اونا قراره چه واکنشی نشون بدن، میخواست فعلا اونو یه راز نگه داره .
سوریم : نه ... نمیشناسم . اون فقط یه نقاشیه ‌. سویون رو که میشناسی ، برای هرچیزی یه داستان درست میکنه ، گذاشتمش اونجا که اونو نبینه .
مادرش سرشو تکون داد و از جاش بلند شد : خیلی خب ، فردا میخواییم باهم بریم کلیسا، امروز استراحت کن! مراقب خودت باش عزیزم .
سوریم با خداحافظی کوتاهی مادرشو بدرقه کرد وبه آشپزخونه برگشت تا درحالیکه به نقاشی جیمین نگاه میکنه صبحانشو تموم کنه . این مسخره ترین شروع برای روز تعطیلش بود

『 MY DAILY 』Where stories live. Discover now