چشم هاشو دور تا دور اتاق میچرخوند تا شاید جایی برای قایم کردنش پیدا کنه ، در همون حال جواب داد .
سوریم : اینجا چیکار میکنی ؟
سویون وقتی میومد خونشون جایی نبود که سرک نکشه ، گیج کمی توی اتاق چرخید .
سویون : چه استقبال گرمی !
سوریم بی حواس هومی گفت و بعد درحالیکه همونطور گوشی رو کنار گوشش نگه داشته بود سمت آشپزخونه دویید . تصمیم گرفته بود نقاشی با ارزششو توی یکی از قابلمه ها بزاره .
سویون : هوم و زهرمار پاشو بیا درو باز کن دختره گیج . خواب بودی ؟
سوریم بعد از مخفی کردن نقاشی با خیال راحت سمت در ورودی رفت و در همون حال گوشی رو قطع کرد .
بلافاصله بعد از بازکردن در جیغ سویون توی ساختمون پیچید .
سویون : نیم ساعته منو جلوی در خونتون معطل کردی . معلوم هست چته ؟ میخواستی فلسفه در رو برات بگم ؟
سوریم کلافه دست سویون گرفت و داخل خونه کشید . در رو محکم بست و بدون اینکه نگاهی به صورت عصبیش بندازه سمت نشیمن راه افتاد .
سوریم : خوش اومدی !
سویون زیر لب غر زد ، کفش هاشو در آورد و کیف و سویشرت سفیدشو آویزون کرد و وارد سالن شد .
صداشو بلند کرد تا توجه دوستشو جلب کنه : داشتی چیکار میکردی ؟
سوریم رو به روی تلویزیون نشسته بود و به صفحه خاموشش خیره شده بود .
سوریم : هیچی . هوا اون بیرون خیلی بده نه ؟
سویون خودشو کنار دوستش روی مبل پرت کرد و جواب داد : مزخرف ترین هوای ممکن رو در نظر بگیر .
سوریم سرشو تکون داد و اینبار پرسید : چیشد از دوهیون دل کندی بالاخره ؟ چهار ماهی میشه نیومدی پیشم .
سویون : یه جوری حرف میزنی انگار نه انگار هر روز همدیگه رو تو مدرسه میبینیم . امروز با یه قیافه پاپی طور گفتی مامان بابات تا دیر وقت نمیان منم که میشناسی ، عاشق حیوونام ، پس تصمیم گرفتم امشب پیشت بمونم . فردام که تعطیله قراره با یری و دوهیون و شی وو بریم بیرون .
سوریم سرشو تکون داد . چند ثانیه تو سکوت گذشت و بعد انگار که تازه فهمیده باشه بهش توهین شده ، با قیافه عصبی سمت سویون برگشت : ببینم منظورت از حیوون من بودم ؟
سویون خنده بلندی کرد و جواب داد : ویندوزت چقدر دیر بالا میاد .
سوریم عصبی سمت دوستش خیز برداشت و سویون با خنده دست هاشو نگه داشته بود تا مثل دفعه قبل یه مشت از موهاشو از دست نده . در جواب همه تهدید هاش فقط بلند تر خندیدن و این حرص سوریم رو بیشتر در می آورد ... بالاخره بعد از کمی تقلا کردن خسته شد و دوباره سر جای قبلش برگشت .
سویون که انگار نه انگار تا همین چند لحظه پیش با سوریم درگیر شده بود گفت : خب ! شام چی داریم ؟
سوریم : غذای مخصوص سر آشپز .
سویون با اخم ظریفی جواب داد : نه نه بیخیال . خودم یه چیزی درست میکنم . اصلا یه چیزی سفارش میدیم تو فقط سعی کن از آشپز خونه دور بمونی .
سوریم خندید و نیم نگاهی بهش انداخت: یه جوری رفتار میکنی انگار اون آشغالی که دفعه پیش درست کردیم فقط کار من بوده .
سویون : معلومه که کار تو بوده . دوهیونی همیشه میگه دست پخت من تو دنیا بهترینه!
سوریم اداشو در آورد : دوهیونی میدونه دست پخت خانم سونگ رو براش میبری ؟
هر دو شروع به خندیدن کردن .
سوریم : اون احمق ترین پسریه که تو تمام عمرم دیدم .
سویون : اون فقط برای من احمقه . حدس میزنم میدونه اون غذا ها کار من نیست .
سوریم : به هر حال ، بعد از اون روز آشتی کردین ؟
سویون پاهاشو بالا کشید و بغلشون کرد : بحثمون خیلی جدی نبود . تهش با یه بوسه و ..
سوریم وسط حرفش پرید : اوکی اوکی ! نمیخواد خیلی بازش کنی !
سویون با قیافه پوکر بهش نگاه کرد : باز نکردم که ! به بوسه و یه شام خوب تو رستوران تموم شد و رفت . منحرف! راستی شی وو میگفت دیروز خانم یون از پله ها افتاده پایین .
سوریم شوکه سمتش برگشت : واقعا ؟ تو مدرسه ؟
سویون : آره . میگفت پاش شکسته .
سوریم : خدای من !
سویون : هوم ... پاشو برو اون اسپیکرتو بیار چندتا آهنگ جدید دانلود کردم .
سوریم سرشو تکون داد و از جاش بلند شد ، قبل از اینکه وارد اتاقش بشه سمت سرویس رفت . سویون با ناپدید شدن سوریم تو پیچ راهرو از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه راه افتاد .
سویون : یه بار نشد این بشر درست و حسابی از من پذیرایی کنه .
در یخچال رو باز کرد و نگاهشو رو تمام خوراکیا چرخوند که برگه ی چسبیده ی روی ظرف در داری رو دید [ گرسنه نخواب !] ظرف رو برداشت و با دیدن غذای داخلش لبخند بزرگی زد . شام امشبشون آماده بود . ظرف رو بوسید و دوباره سر جاش گذاشت و با برداشتن سیب کوچک و سبز رنگی که بدجوری اشتهاشو تحریک کرده بود از آشپزخونه خارج شد . چند لحظه بعد از اینکه گوشیشو از کیفش برداشت بالاخره سوریم با اسپیکر توی دستش برگشت .
سویون : چه عجب !!
رنگ سوریم با دیدن سیب توی دستش پرید .
سوریم : اونو از کجا آوردی !؟
سویون بیخیال گازی به سیبش زد و با دهن پر گفت : زیر مبل پیداش کردم . به تو که امیدی نیست .
لا به لای آهنگاش دنبال آهنگ مورد نظرش گشت . سوریم آب دهنشو قورت داد و مردد جلو رفت .
سویون : راستی !!
وقتی یهو سر سویون بالا اومد سوریم تو جاش پرید . میترسید سویون اون نقاشی رو دیده باشه و حتی دلیل قانع کننده ای برای ترس عجیبش پیدا نمیکرد . سویون به واکنشش خندید و گفت : چته ؟
سوریم زیر لب جواب داد : هیچی
سویون گاز دیکه ای به سیبش زد و ته موندهشو روی میز گذاشت .
سویون : مامانت برامون غذا گذاشته و سفارش کرده بود گرسنه نخوابیم .
سوریم نگاه چندشی به ته مونده سیب انداخت و پرسید : زنگ زد ؟
سویون اسپیکرو از دستش کشید و جواب داد : یه برگه روی ظرف غذای توی یخچال بود .
سوریم سرشو تکون داد و بی حرف کنارش نشست . سویون بعد از چند دقیقه آهنگ بیس دارشو گذاشت و از جاش بلند شد تا دوستشو از حال و هوای دلگیری که اخیرا دچارش شده بود بیرون بیاره . وسط سالن ایستاد و همزمان با ریتم آهنگ خودشو تکون میداد . سوریم به حرکات عجیبش خندید ، میدونست دوستش همه اینارو برنامه ریزی کرده تا فقط حال اونو بهتر کنه . سویون درحالیکه میرقصید یا صدای بلندی گفت : تا صبح میخوای فقط بهم زل بزنی ؟ زود باش بیا اینجا و یکم اون باسنتو تکون بده .
سوریم از جاش بلند شد تا به دوستش ملحق شه ... دو ساعت تمام با آهنگ هایمختلف رقصیدن و مسخره بازی در آوردن . سوریم گاهی خودش هم به تنهایی این کار رو میکرد . هدفنشو روی گوشش میزاشت و صداشو تا اخر زیاد میکرد ، تا جایی که صدای افکارشو نشنوه . چشم هاشو میبست و اجازه میداد موزیک همراه با خون توی رگ هاش جریان پیدا کنه . شاید آهنگ واقعا یه مسکنه، یه آرام بخش قوی که دوباره سرپات میکنه . وقتی هردو خسته شدن ، سوریم لباسِ راحتی به سویون داد تا با لباس های خودش عوض کنه و بعد دوش سریعی گرفت . اونا بعد از خوردن شامشون درامای مورد علاقشونو نگاه کردن و بعد روی تخت نسبتا بزرگ سوریم به خواب رفتن .
***
سویون : مطمئنی که نمیخوای بیایی ؟
سوریم بالشتشو محکم تر بغل کرد و گفت : آره ، من از یری خوشم نمیاد ، نمیتونم ادا هاشو تحمل کنم .
سویون موهاشو محکم بست و برای آخرین بار تیپشو توی آیینه چک کرد
گفت : فقط کافیه نادیدهاش بگیری .
سوریم : نمیتونم .
سرشو تکون داد و سمت در اتاق رفت : اوکی . پس من میرم فعلا.
بدون اینکه منتظر جوابی بمونه از اتاق خارج شد . صدای صحبتشو با مادرش می شنید ، بالشتو روی سرش گذاشت تا بتونه کمی بیشتر بخوابه اما با گذشت یک ربع ، دید که تلاشش بی فایدهست . از جاش بلند شد ، دست و صورتشو شست و مسواک زد ،موهاشو شونه کرد و اونارو بافت . مادر و پدرش باید الان خونه میبودن ، شاید میتونست بعد اینهمه مدت کمی باهاشون وقت بگذرونه . اتاقشو ترک کرد . صدای به هم خوردن وسایل از آشپزخونه شنیده میشد.
مادرش درحالیکه لباس های رسمیشو پوشیده بود اینطرف و اونطرف میرفت . با دیدنش معترضانه گفت : مامان امروز شنبهست!
مادرش نگاهی بهش انداخت و جواب داد : میدونی که نمیشه شرکتو ول کنیم وخونه بمونیم دخترم . منم موندم که راجع به یه چیزی صحبت کنیم وگرنه با پدرت میرفتم .
سوریم سر میز نشست و پرسید : راجع به چی ؟
مادرش برگه ای رو از داخل یکی از کابینت با بیرون آورد و جلوش گذاشت : این چیه ؟
با دیدن نقاشی جیمین چیزی توی دلش فرو ریخت . آب دهنشو نا محسوس قورت داد و گفت : این ... یه طرحه .
مادرش روی نزدیک ترین صندلی نشست و گفت : میدونم . ولی اون کیه ؟ چرا اونو توی یکی از قابلمه ها گذاشته بودی ؟ میدونی اگه پدرت اونو میدید ممکن بود براش چه سو تفاهمی پیش بیاد ؟
سوریم کلافه گفت : چرا انقدر بزرگش میکنین ؟ اون فقط یه نقاشیه ، یه نقاشی از چهره یه آدم .
مادرش نگاهی به ساعت انداخت و اینبار با اخم کمرنگی گفت : تو اونو نمیشناسی ؟
مگه میشد نشناسه . اون جیمین وهمه رفتار هاشو از حفظ بود . میدونست از روی عادت دستشو بین موهاش میکشه . یا وقتی مضطربه لب پایینیشو گاز میگیره ، شاید اون پسرو حتی از خودشم بیشتر میشناخت ، اما نمیخواست بگه . نمیدونست اونا قراره چه واکنشی نشون بدن، میخواست فعلا اونو یه راز نگه داره .
سوریم : نه ... نمیشناسم . اون فقط یه نقاشیه . سویون رو که میشناسی ، برای هرچیزی یه داستان درست میکنه ، گذاشتمش اونجا که اونو نبینه .
مادرش سرشو تکون داد و از جاش بلند شد : خیلی خب ، فردا میخواییم باهم بریم کلیسا، امروز استراحت کن! مراقب خودت باش عزیزم .
سوریم با خداحافظی کوتاهی مادرشو بدرقه کرد وبه آشپزخونه برگشت تا درحالیکه به نقاشی جیمین نگاه میکنه صبحانشو تموم کنه . این مسخره ترین شروع برای روز تعطیلش بود
YOU ARE READING
『 MY DAILY 』
Romanceکتابفروشی سر خیابون سوم برای سوریم جذاب بود ؛ اما نه به اندازه صاحبش پارک جیمین ... پسری که به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده بود خودشو لا به لای قفسه های کتاب حبس میکرد ... داستان من یه عاشقانه لوس و شیرین کلیشه ای نیست ... در مورد زندگیه واقعیِ...