ساعت از هفت صبح هم گذشته بود ..
قبل از روشن شدن هوا چندین بار از خواب پریده بود و دست آخر دیگه خوابش نبرده بود .
این مشکل رو از نوجوونیش داشت ، وقتی استرس چیزی رو داشت یا اگه فردای همون روز قرار بود کار مهمی رو انجام بده ، نمیتونست شب رو راحت بخوابه .
پتوی نازکش رو کنار زد و از جاش بلند شد . آبی به دست و صورتش زد و قهوه جوش رو روشن کرد .
مشغول برداشتن ظرف و لیوان ها بود که با صدای قدم هایی که روی زمین کشیده میشدن برگشت . جین با بلایندفولدی که هنوز روی موهاش بود چند قدم دور تر ایستاده بود .
لبخند محوی زد .
نامجون : زود بیدار شدی !!
جین سرشو تکون داد و یکی از صندلی های میز ناهار خوری رو بیرون کشید .
جین : انقدر سروصدا کردی که نتونستم بیشتر از این بخوابم .
با صدای زنگ تلفن خونه نگاه هردو به سمت سالن چرخید . جین خوابآلود سمت تلفن قدم برداشت .
صداشو صاف کرد و تلفن رو کنار گوشش نگه داشت .
جین : الو
جونگ کوک : الو . صبح بخیر هیونگ ، خواب بودین ؟!
جین : همین الان بیدار شدیم . میخواستم بهت زنگ بزنم . تا نیم ساعت دیگه آماده باش . میاییم دنبالت .
جونگ کوک : من اول باید برم کافه ، برای همین زنگ زدم . شما برین ، من خودم میام.
جین : خیلی خب ، عجله نکن .
جونگ کوک : باشه . فعلا
جین تلفن رو قطع کرد و از جاش بلند شد .
سالگرد همون روز تلخ بود ، روزی که جیمین رو زخمی توی بیمارستان پیدا کردن . روزی که مجبور شدن قبل از اینکه دکتر مرخصش کنه از بیمارستان بیرون بکشنش تا بتونه توی مراسم شرکت کنه . از جیمین فقط یه کالبد خالی باقی مونده بود که بهش کت و شلوار مشکی رنگی پوشونده بودن . و ربان سفید رنگی به بازوش بسته بودن تا نشون بدن اون پسر از همیشه تنهاتر شده ...
قرار بود بالاخره جیمین رو به همونجا ببرن .
هرچند عاقلانه به نظر نمی اومد اما دکتر جانگ گفته بود این کار میتونه کمک بزرگی به جیمین بکنه . جیمین توی یکسال گذشته ، جز روز مراسم ، به آرامگاه نرفته بود . شاید با این مراسم سالگرد جیمین آرومتر میشد و میتونست گهگاهی با سر زدن به اونجا ، آرامش نسبی خودشو به دست بیاره ...
بعد از خوردن صبحانه مختصرشون لباس های رسمیشونو به تن کردن و با برداشتن سوئیچ ، خونه مشترکشون رو ترک کردن . باید برای مراسم کوچیکشون وسایل تهیه میکردن . خریدن میوه و شیرینی و سوجو یکمی زمان میبرد ...ساعت از ده صبح گذشته بود ..
نامجون بعد از پارک کردن ماشین از جین پرسید : منم همراهت بیام ؟ یا توی ماشین بمونم ؟
جین مردد نگاهی به در خونه انداخت و بدون اینکه جواب سوالشو بده گفت : من نمیدونم اگه مخالفت کنه باید چیکار کنم ...
نامجون بعد از مکث کوتاهی ، تنها فکری که به ذهنش میرسید رو گفت .
نامجون : شاید اگه بدون اینکه بهش بگیم با خودمون ببریمش آسون تر باشه .
جین مخالفت کرد : نه این راهش نیست !
نامجون : پس بیا اول بریم پیشش .
جین سرشو تکون داد و در ماشین رو باز کرد . نور آفتاب داشت پوست صورتشو می سوزوند . پشت سر پسر بلند قد تر به سمت در خونه قدم برداشت .
نامجون جلو تر رفت و زنگ آیفون رو فشار داد . چند لحظه گذشت . اینبار طولانیتر دستش رو روی زنگ نگه داشت . انگار جیمین قصد نداشت آیفون رو برداره . نیم نگاهی به جین انداخت و یکی دیگه از دکمه های روی صفحه مشکی رنگ رو فشاد داد تا از کس دیگه ای بخواد در ساختمون رو باز کنه . نمیخواست بیشتر از این پشت در بمونن .
وارد ساختمون شدن و پله هارو بالا رفتن ، احتمالات مختلفی مدام توی ذهنش خلق میشد و مضطربش میکرد . سریع رمز در رو زد و وارد شد .
خونه کاملا توی سکوت غرق شده بود و بعضی وسایل خونه بهم ریخته بودن ، مثل لیوانی که روی میز به پهلو افتاده بود و خیسی قهوه از دور هم به چشم میومد . توپ کوچیک و لوازمی که خودش برای گربه خریده بود هم روی زمین ریخته بودن و هرکدوم از کوسن ها یک طرف افتاده بودن . نامجون کفش هاشو با دمپایی های جلوی در عوض کرد اما جین همونجا ایستاد .
جین : برو ببین تو اتاق میتونی پیداش کنی ...
همه جارو گشت ، حتی سرویس بهداشتی رو ، ولی خبری از جیمین نبود .
نامجون : نیست ! خونه نیست ..
جین پرسید: کجا رفته ؟
نامجون: نمیدونم ..
گوشی رو از جیبش بیرون کشید . امیدوار بود حداقل تلفنش رو جواب بده ، بعد از گرفتن شمارهش وقتی صدای ضبط شده رو بلافاصله شنید رو به جین گفت : خاموشه
جین به کفش هاش اشاره کرد و جواب داد : کفشاتو بپوش . پیداش میکنیم ..
اولین جایی که به ذهنشون رسید کتابفروشی بود . به سرعت از ساختمون خارج شدن .
چیزی مثل حس ششم ، به جین میگفت که جیمین اونجا هم نیست اما بازم شاید فقط یه نشونه میتونستن پیدا کنن .
نامجون اینبار سریع تر ماشین رو میروند .
مسیر خونه تا کتابفروشی به سرعت طی شد .
دیدن در بسته کتابفروشی از دور ، باعث شد چیزی توی دلشون فرو بریزه .
گوشه ای از خیابون پارک کردن تا مقصد بعدی که هیچکدوم ایده ای براش نداشتن مشخص بشه .
نامجون با فکری که به ذهنش رسید توی جاش جا به جا شد .
نامجون : اون پسره ... تهیونگ
به این امید که بتونه یه نشونه از جیمین پیدا کنه گوشیش رو برداشت و دنبال شمارهش گشت . آخرین باری که تهیونگ رو دیده بود ، ازش خواسته بود شمارهش رو بهش بده . فکر نمیکرد به این زودی نیاز پیدا کنه که باهاش تماس بگیره .
جین کنجکاو به حرکاتش خیره شده بود .
بعد از چند بوق ، وقتی نامجون فرمون ماشینش رو توی مشتش فشار میداد ، بالاخره صدای بم تهیونگ توی گوشش پیچید .
تهیونگ : سلام
نامجون : سلام تهیونگ . خواب که نبودی !
تهیونگ : نه هیونگ . داشتم میرفتم بیرون .
نامجون : میری کتابفروشی ؟
تهیونگ : کتابفروشی که امروز تعطیله ..
نامجون: چی ؟
تهیونگ : احتمالا تا آخر هفته کتابفروشی رو باز نکنیم . جیمین دیروز بهم گفت .
نامجون : چرا؟
تهیونگ : دلیلشو بهم نگفت ، راستش منم نپرسیدم ... چیزی شده ؟
نامجون : نه . چیزی نیست . بعدا میبینمت ، فعلا !
تهیونگ : خداحافظ ...
تهیونگ به اوضاع شک کرده بود ، از لحن خداحافظیش معلوم بود اما این چیزی نبود که نامجون بخواد الان بهش فکر کنه .
جین که تموم مکالمه رو شنیده بود دستی به صورتش کشید .
هیچکدوم انتظار همچین چیزی رو نداشتن ...
با صدای ویبره گوشیش ، اون شی لرزون رو از جیبش بیرون کشید . اسم جونگ کوک روی صفحه روشن و خاموش میشد . تماس رو وصل کرد .
جین : جونگ کوک ! کجایی ؟
جونگ کوک : الان میخوام راه بیوفتم . شما کجایین ؟
جین نگاه مرددی به نامجون انداخت . چطور باید توضیح میداد ...
جین : ما رفتیم خونهی جیمین ، اونجا نبود ، الان اومدیم کتابفروشی ، ولی در بستهست ..
جونگ کوک : چی ؟
جین : نتونستیم پیداش کنیم ...
چند لحظه گذشت . انگار جونگ کوک داشت گوشه ای از خیابون پارک میکرد .
یکم بعد صدای پسر کوچیک تر دوباره توی گوش جین پیچید : مطمئنین اونجا نیست؟ شاید هنوز داخل باشه .
جین : نمیدونم ، میرم از نزدیک چک میکنم ولی در از بیرون قفله . گوشیشم خاموشه
جونگ کوک : من نزدیک خونشم ، همین اطرافو میگردم ، شما برین اینهون دونگ . شاید اونجا باشه
جین : فکر میکنی بره اونجا ؟
جونگ کوک : مطمئن نیستم . ولی کجا میتونه باشه ؟ فکر میکنم باید جاهایی که اول به ذهنمون میرسه رو بگردیم ...
جین : خیلی خب . نگران نباش و با احتیاط رانندگی کن .
جونگ کوک : باشه . باهام در تماس باشین .
جین : باشه . فعلا
گوشی رو قطع کرد و نیم نگاهی به نامجون انداخت .
جین : میگه بریم اینهون دونگ .
نامجون دستی به پیشونیش کشید . کمی عصبی بود . از طرفی آرزو میکرد امروز اتفاق بدی برای هیچکدومشون نیوفته .
جین از ماشین پیاده شد و بعد از چک کردن لابهلای قفسه های کتاب از پشت شیشه شفاف و سرد کتابفروشی ، با دو بطری آبی که از فروشگاه کنارش خریده بود برگشت .
در سمت راننده رو باز کرد و گفت :
جین : بزار من رانندگی کنم .
نامجون بدون حرف پیاده شد و یکی از بطری های آب رو گرفت .
کمی از آب خنک داخل بطری نوشید و بعد نفس عمیقی کشید .
اینبار روی صندلی شاگرد نشست .
جین درحالیکه مشغول چک کردن چیزی توی گوشیش بود ، بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت :
جین : انقدر مضطرب نباش . چیزی نشده
نامجون : دست خودم نیست
جین : میدونم به چی فکر میکنی . نترس . اون قرار نیست بلایی سر خودش بیاره .
نامجون : فقط احساس خوبی نسبت بهش ندارم .
جین گوشی رو خاموش کرد و جواب داد : میفهمم . ولی سعی کن آروم باشی وگرنه سردرد هات دوباره شروع میشن . مطمئنم پیداش میکنیم .
ماشین رو روشن کرد و فرمون رو چرخوند .
همچین موقعیت های استرسی و پرتنشی باعث میشد سردرد های عصبی نامجون بازم سراغش بیان . ولی این چیزی نبود که نامجون الان بهش توجه کنه .
مطمئن نبود جیمین رو توی آرامگاه پدر و مادرشم پیدا کنن ولی جاده ای که به اینهون دونگ ختم میشد رو با سرعت نه چندان پایینی طی میکردن .
جین از داخل آیینه ماشین نیم نگاهی به جاده و ماشین های پشت سرشون انداخت و با به یاد آوردن چند روز پیش و قرار نامجون با روانشناسی که این روزا زیاد باهاش در ارتباط بودن پرسید :
جین : آخرین باری که رفتی پیش جانگ چی گفت ؟
نامجون کمی کمربندشو شل تر کرد و جواب داد : ازم خواست در مورد رابطه جیمین با مادرش تعریف کنم . منم هر چیزی رو که میدونستم بهش گفتم .
جین : از منم همینو پرسید .
نامجون : یه حدسایی زده بود ...
جین : چی ؟
نامجون : میگفت احتمالا جیمین یه دلبستگی شدید به مادرش داشته ، نه یه دلبستگی عادی . این چیزیه که حالت هاشو توجیح میکنه .
جین : من هنوزم فکر میکنم تا وقتیکه با جیمین صحبت نکنه نمیتونه چیزی رو درست تشخیص بده . ما داریم از زاویه دید خودمون همه چیز رو براش تعریف میکنیم . ممکنه در مورد جیمین فرق داشته باشه .
نامجون : ولی این موضوع بعيد نیست ...
جین : نمیدونم ... خیلی پیچیدهست .
نامجون : میخوام با جونگ کوکم در موردش حرف بزنم . اون خیلی قبل تر از ما با جیمین و خانوادش آشنا بوده .
جین : اگه فکر میکنی جواب میده پس انجامش بده
نامجون زیر لب هومی گفت و سرشو به صندلیش تکیه داد و چشم هاشو بست .
YOU ARE READING
『 MY DAILY 』
Romanceکتابفروشی سر خیابون سوم برای سوریم جذاب بود ؛ اما نه به اندازه صاحبش پارک جیمین ... پسری که به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده بود خودشو لا به لای قفسه های کتاب حبس میکرد ... داستان من یه عاشقانه لوس و شیرین کلیشه ای نیست ... در مورد زندگیه واقعیِ...