کلاه هودی سفیدشو روی سرش کشید . این تلپاتی بود که رنگ هودیش با پیرهن مردونه تهیونگ ست باشه ؟ به خاطر ذوقش از این موضوع جیغ خفه ای کشیده بود که تهیونگو به خنده انداخته بود .
حالا هر دو سمت یکی از بزرگترین فروشگاه های لباس میرفتن . جی وو از مدرسه تعریف میکرد و تهیونگ درحالیکه دستشو توی دست خودش می فشرد بهش گوش میداد .
جی وو : تا مدت ها کسی طرف اون میز نمیرفت . من خودم ندیدم ولی بچه ها میگن سوسکی که از پوره سیب زمینی بیرون کشیدن حدودا پنج سانت بوده . مدیرم وقتی فهمید آشپزو اخراج کرد ، دلم براش میسوزه . اگه اون سوسکه بعد از درست شدن پوره پریده باشه توی ظرفش چی ؟ به نظرم باید دوربینارو چک کنن .
تهیونگ تو گلو خندید و جواب داد : به خاطر یه سوسک دوربینارو چک نمیکنن بیبی .
جی وو : چرا نه ؟
تهیونگ شونه هاشو بالا انداخت : نمیدونم . شاید اصلا دوربینا خاموش بودن
جی وو : امکان نداره ...
تهیونگ : حالا چرا انقدر اون آشپزه برات مهمه ؟
دل جی وو به خاطر اخم کمرنگ روی پیشونی تهیونگ ضعف رفت .
جی وو : حسودی میکنی؟
تهیونگ : اسمش حسودی نیست ... ولی دوست ندارم جز من مرد دیگه ای اهمیت بدی .
جی وو لبخند درشتی زد : پس اسمش چیه ؟
تهیونگ : اممممم .. مور مور شدن ؟
جی وو : پس منم وقتی تو با اون دخترا توی کتابفروشی حرف میزنی مور مورم میشه .
تهیونگ لبخند مستطیلی بهش زد و تو یه حرکت ناگهانی نوک بینیشو بوسید .
جی وو دستشو روی بینیش کشید و داغ شدن گونه هاشو حس کرد .
جی وو : تهیونگ صدبار گفتم بیرون اینکارارو نکن
تهیونگ سر خوش از کاری که انجام داده بود جواب داد : به من ربطی نداره . تقصیر خودت بود بچه .
جی وو : من بچه نیستم .
تهیونگ : یادت رفته وقتی یه دختر کوچولوی شونزده ساله بودی سر از ماشینم در آوردی ؟ چی عوض شده ؟ حتی قدتم بلند تر نشده .
تهیونگ خوب بلد بود حرصشو در بیاره . قبل از اینکه جی وو کاری انجام بده شروع کرد به دوییدن و صدای کفش هایی که دنبالش میکردن نشون میداد دختر کوچیکتر داره تعقیبش میکنه . نهایتا با لگدی که توی ساق پاش خورد برای صدمین بار قول داد دیگه همچین حرفایی نمیزنه .
بعد از دعوای نمایشیشون به فروشگاه رسیده بودن و تهیونگ جی وو رو سمت رگال لباس های کاپلی کشید . میتونست برق توی چشم های جی وو رو ببینه و این مورد علاقش بود .
جی وو : تهیونگ اونو ببین !
نگاهشو به هودی های بهاری آبی رنگی داد که جی وو بهش اشاره میکرد .
تهیونگ: خیلی خوش رنگن !
فروشنده اونارو براشون با شلوار های سفید رنگی ست کرد و بالاخره بعد از یکساعت تماشا کردن تموم لباس ها از فروشگاه بیرون اومدن .
درحالیکه تهیونگ کیسه های مقوایی لباس رو توی دستش گرفته بود سمت رستورانی اون سمت خیابون اشاره کرد و گفت : چطوره بریم شام بخوریم هوم ؟ جی وو نگاهی به ساعتش انداخت و مضطرب جواب داد : من خیلی وقت ندارم . باید برگردم خونه .
تهیونگ دستشو سمت رستوران کشید و گفت : یه چیزی سفارش میدیم که زود تموم شه !
فضای رستوران تم زرشکی و طلایی زیبایی داشت . تقریبا تمون میزا پر بودن . تهیونگ دست جی وو رو سمت تنها میز خالی کشید . بعد از اینکه هر دو نشستن ، لبخندی زد و رو به جی وو گفت : اگه یکم دیر تر میومدیم دیگه جایی برای نشستن نبود .نگاه کن ! در رو بستن .
جی وو نیم نگاهی به در انداخت و سرشو تکون داد . منو رو برداشت و گفت : بیا زودتر یه چیزی سفارش بدیم .
تهیونگ استرسشو حس میکرد . دست لرزون جی وو رو از روی میز توی دستش گرفت و گفت : چی شده عزیزم ؟
جی وو منو رو روی میز رها کرد و دستشو روی دست تهیونگ گذاشت . نمیدونست گفتنش درسته یا بازم خودش میتونه حلش کنه . قصد نداشت بگه اما وضعیت به وجود اومده باعث شد سد تموم پنهان کاریاش بشکنه و دل نگرانیش کنترل تموم بدنشو به دست بگیره ، حتی زبونش ...
جی وو : بابام ... گفت ...
برای گفتش به شدت مردد بود و انگار چیزی گلوشو میفشرد و تا مانع حرف زدنش بشه . آب دهنشو قورت داد تا از شر اون توده سمی راحت شه . تهیونگ هم دست کمی از دختر رو به روش نداشت . نگاهش بین چشم های پر از اشک جی وو در گردش بود . باز چی رو مخفی کرده بود که حالا اینطور درمونده به نظر میرسید !
تهیوگ : چی گفته !؟
جی وو نفس لرزونشو بیرون فرستاد : من ... نمیخوام ازت جدا شم تهیونگ . ولی اون میگه باید اینکارو انجام بدم .
تهیونگ دستشو فشرد و سعی کرد آرومش کنه درحالیکه درونش آشوب بود .
تهیونگ : آروم باش عزیزم . خودم باهاش صحبت میکنم و اگه لازم بود یه مدت کمتر همدیگه رو میبینیم هوم ؟ مطمئن باش تا تو نخوای من ولت نمیکنم جی وو . حتی اگه مجبور باشم به خاطرش با دنیا بجنگم این کارو بی هیچ تردیدی انجام میدم . بهم ایمان داشته باش و از هیچی نترس . هیچکس نمیتونه جدامون کنه .
جی وو سرشو تکون داد . همون چندتا جمله میتونستن حالشو خوب کنن و ولی خیالشو راحت نمیکردن . با رسیدن گارسون قفل دست هاشون جدا شد تهیونگ بعد از سفارش غذاهایی که جی وو اصلا نشنید چی هستن ، اینبار گفت : ولی مگه نگفتی باهاشون حرف زدی ؟
جی وو : با مامانم صحبت کردم . بهش گفتم دوسِت دارم ، بعدش اون گفت میفهمه . فکر کردم همه چیز حل شده تا اینکه دیروز بابام بهم گفت ... گفت تو آدم مناسبی برای من نیستی، گفت باید تمومش کنیم . سعی کردم متقاعدش کنم ، ولی اون گوش نمیداد . دیشب ... فکر میکردن خوابم ولی حرفاشونو شنیدم . فکر میکنن یه دختر احساسی و ضعیفم که هر کسی میتونه ازم سو استفاده کنه ...
تهیونگ نزاشت بیشتر از این بگه . اون تا همین حالا تموم اینارو توی قلبش نگه داشته بود و میفهمید چقدر داشته اذیت میشده که حالا همشو به زبون آورده . از طرفی از خانوادش عصبی بود که در مورد تهیونگ همچین فکری کردن . اونا فکر میکردن تهیونگ داره از دخترشون سو استفاده میکنه و به همین خاطر اصرار داشتن اونارو جدا کنن .
تهیونگ : خیلی خب ... بهش فکر نکن . از اولم باید خودم باهاشون صحبت میکردم تا همچین سو تفاهمی براشون پیش نیاد . شاید حق دارن . اختلاف سنی ما ممکنه برای هر کسی سو تفاهم ایجاد کنه ... بیا امشب با خیال راحت غذامونو بخوریم ماه من چون شاهزاده فضاییت قراره همه چیزو درست کنه .
●●●
ESTÁS LEYENDO
『 MY DAILY 』
Romanceکتابفروشی سر خیابون سوم برای سوریم جذاب بود ؛ اما نه به اندازه صاحبش پارک جیمین ... پسری که به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده بود خودشو لا به لای قفسه های کتاب حبس میکرد ... داستان من یه عاشقانه لوس و شیرین کلیشه ای نیست ... در مورد زندگیه واقعیِ...