❦𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟓

173 41 12
                                    

کلاه هودی سفیدشو روی سرش کشید . این تلپاتی بود که رنگ هودیش با پیرهن مردونه تهیونگ ست باشه ؟ به خاطر ذوقش از این موضوع جیغ خفه ای کشیده بود که تهیونگو به خنده انداخته بود .
حالا هر دو سمت یکی از بزرگترین فروشگاه های لباس میرفتن . جی وو از مدرسه تعریف میکرد و تهیونگ درحالیکه دستشو توی دست خودش می فشرد بهش گوش میداد .
جی وو : تا مدت ها کسی طرف اون میز نمیرفت . من خودم ندیدم ولی بچه ها میگن سوسکی که از پوره سیب زمینی بیرون کشیدن حدودا پنج سانت بوده . مدیرم وقتی فهمید آشپزو اخراج کرد ، دلم براش میسوزه . اگه اون سوسکه بعد از درست شدن پوره پریده باشه توی ظرفش چی ؟ به نظرم باید دوربینارو چک کنن .
تهیونگ تو گلو خندید و جواب داد : به خاطر یه سوسک دوربینارو چک نمیکنن بیبی .
جی وو : چرا نه ؟
تهیونگ شونه هاشو بالا انداخت : نمیدونم . شاید اصلا دوربینا خاموش بودن
جی وو : امکان نداره ...
تهیونگ : حالا چرا انقدر اون آشپزه برات مهمه ؟
دل جی وو به خاطر اخم کمرنگ روی پیشونی تهیونگ ضعف رفت .
جی وو : حسودی میکنی؟
تهیونگ : اسمش حسودی نیست ... ولی دوست ندارم جز من مرد دیگه ای اهمیت بدی .
جی وو لبخند درشتی زد : پس اسمش چیه ؟
تهیونگ : اممممم .. مور مور شدن ؟
جی وو : پس منم وقتی تو با اون دخترا توی کتابفروشی حرف میزنی مور مورم میشه .
تهیونگ لبخند مستطیلی بهش زد و تو یه حرکت ناگهانی نوک بینیشو بوسید .
جی وو دستشو روی بینیش کشید و داغ شدن گونه هاشو حس کرد .
جی وو : تهیونگ صدبار گفتم بیرون اینکارارو نکن
تهیونگ سر خوش از کاری که انجام داده بود جواب داد : به من ربطی نداره . تقصیر خودت بود بچه .
جی وو : من بچه نیستم .
تهیونگ : یادت رفته وقتی یه دختر کوچولوی شونزده ساله بودی سر از ماشینم در آوردی ؟ چی عوض شده ؟ حتی قدتم بلند تر نشده .
تهیونگ خوب بلد بود حرصشو در بیاره . قبل از اینکه جی وو کاری انجام بده شروع کرد به دوییدن و صدای کفش هایی که دنبالش میکردن نشون میداد دختر کوچیکتر داره تعقیبش میکنه . نهایتا با لگدی که توی ساق پاش خورد برای صدمین بار قول داد دیگه همچین حرفایی نمیزنه .
بعد از دعوای نمایشیشون به فروشگاه رسیده بودن و تهیونگ جی وو رو سمت رگال لباس های کاپلی کشید . میتونست برق توی چشم های جی وو رو ببینه و این مورد علاقش بود .
جی وو : تهیونگ اونو ببین !
نگاهشو به هودی های بهاری آبی رنگی داد که جی وو بهش اشاره میکرد .
تهیونگ: خیلی خوش رنگن !
فروشنده اونارو براشون با شلوار های سفید رنگی ست کرد و بالاخره بعد از یکساعت تماشا کردن تموم لباس ها از فروشگاه بیرون اومدن .
درحالیکه تهیونگ کیسه های مقوایی لباس رو توی دستش گرفته بود سمت رستورانی اون سمت خیابون اشاره کرد و گفت : چطوره بریم شام بخوریم هوم ؟ جی وو نگاهی به ساعتش انداخت و مضطرب جواب داد : من خیلی وقت ندارم . باید برگردم خونه .
تهیونگ دستشو سمت رستوران کشید و گفت : یه چیزی سفارش میدیم که زود تموم شه !
فضای رستوران تم زرشکی و طلایی زیبایی داشت . تقریبا تمون میزا پر بودن . تهیونگ دست جی وو رو سمت تنها میز خالی کشید . بعد از اینکه هر دو نشستن ، لبخندی زد و رو به جی وو گفت : اگه یکم دیر تر میومدیم دیگه جایی برای نشستن نبود .نگاه کن ! در رو بستن .
جی وو نیم نگاهی به در انداخت و سرشو تکون داد . منو رو برداشت و گفت : بیا زودتر یه چیزی سفارش بدیم .
تهیونگ استرسشو حس میکرد . دست لرزون جی وو رو از روی میز توی دستش گرفت و گفت : چی شده عزیزم ؟
جی وو منو رو روی میز رها کرد و دستشو روی دست تهیونگ گذاشت . نمیدونست گفتنش درسته یا بازم خودش میتونه حلش کنه . قصد نداشت بگه اما وضعیت به وجود اومده باعث شد سد تموم پنهان کاریاش بشکنه و دل نگرانیش کنترل تموم بدنشو به دست بگیره ، حتی زبونش ...
جی وو : بابام ... گفت ...
برای گفتش به شدت مردد بود و انگار چیزی گلوشو میفشرد و تا مانع حرف زدنش بشه . آب دهنشو قورت داد تا از شر اون توده سمی راحت شه . تهیونگ هم دست کمی از دختر رو به روش نداشت . نگاهش بین چشم های پر از اشک جی وو در گردش بود . باز چی رو مخفی کرده بود که حالا اینطور درمونده به نظر میرسید !
تهیوگ : چی گفته !؟
جی وو نفس لرزونشو بیرون فرستاد : من ... نمیخوام ازت جدا شم تهیونگ . ولی اون میگه باید اینکارو انجام بدم .
تهیونگ دستشو فشرد و سعی کرد آرومش کنه درحالیکه درونش آشوب بود .
تهیونگ : آروم باش عزیزم . خودم باهاش صحبت میکنم و اگه لازم بود یه مدت کمتر همدیگه رو میبینیم هوم ؟ مطمئن باش تا تو نخوای من ولت نمیکنم جی وو . حتی اگه مجبور باشم به خاطرش با دنیا بجنگم این کارو بی هیچ تردیدی انجام میدم . بهم ایمان داشته باش و از هیچی نترس . هیچکس نمیتونه جدامون کنه .
جی وو سرشو تکون داد . همون چندتا جمله میتونستن حالشو خوب کنن و ولی خیالشو راحت نمیکردن . با رسیدن گارسون قفل دست هاشون جدا شد تهیونگ بعد از سفارش غذاهایی که جی وو اصلا نشنید چی هستن ، اینبار گفت : ولی مگه نگفتی باهاشون حرف زدی ؟
جی وو : با مامانم صحبت کردم . بهش گفتم دوسِت دارم ، بعدش اون گفت میفهمه . فکر کردم همه چیز حل شده تا اینکه دیروز بابام بهم گفت ... گفت تو آدم مناسبی برای من نیستی، گفت باید تمومش کنیم . سعی کردم متقاعدش کنم ، ولی اون گوش نمیداد . دیشب ... فکر میکردن خوابم ولی حرفاشونو شنیدم . فکر میکنن یه دختر احساسی و ضعیفم که هر کسی میتونه ازم سو استفاده کنه ...
تهیونگ نزاشت بیشتر از این بگه . اون تا همین حالا تموم اینارو توی قلبش نگه داشته بود و میفهمید چقدر داشته اذیت میشده که حالا همشو به زبون آورده . از طرفی از خانوادش عصبی بود ‌که در مورد تهیونگ همچین فکری کردن . اونا فکر میکردن تهیونگ داره از دخترشون سو استفاده میکنه و به همین خاطر اصرار داشتن اونارو جدا کنن .
تهیونگ : خیلی خب ... بهش فکر نکن . از اولم باید خودم باهاشون صحبت میکردم تا همچین سو تفاهمی براشون پیش نیاد . شاید حق دارن . اختلاف سنی ما ممکنه برای هر کسی سو تفاهم ایجاد کنه ... بیا امشب با خیال راحت غذامونو بخوریم ماه من چون شاهزاده فضاییت قراره همه چیزو درست کنه .
●●●

『 MY DAILY 』Donde viven las historias. Descúbrelo ahora