سکوت کر کننده ای خونه رو در بر گرفته بود ...
فقط گهگاهی صدای پرنده هایی که آزادانه پرواز میکردن و از مقابل پنجره بزرگ اتاق میگذشتن به گوش میرسید . پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود و به در بستهی اتاق خیره شده بود .
آرزو میکرد کاش جای اون پرنده ها می بود .
ذهنش خسته تر از هر وقت دیگه ای ، دنبال یه راه فرار می گشت ولی مگه آدم میتونه از وجود خودش فرار کنه ؟
مدام تصاویر قبل از خروجش از خونه ، مثل فیلم از جلوی چشم هاش رد میشد ، و هربار بیشتر از قبل اذیتش میکرد ...
جی وو طی چند دقیقه ، زندگیش زیر و رو شده بود .
خانوادهش ، درسش ، آیندهش ، تمام آرزوها و رویاهاش ، همه سوخته بودن و توی خاکستر غرقش کرده بودن .
بخشی از وجودش تهیونگ رو مقصر تموم اینها میدونست ، همون بخشی که باعث بحث بزرگ دیشب شد .
تا صبح چشم روی هم نزاشته بود . فقط روی تخت بزرگ داخل اتاق ، چند ساعتی رو اشک ریخته بود و بعد به جایی خیره شده بود ...
پسر بزرگتر دیشب به قدری عصبانی شده بود که گلدون مورد علاقهشو به دیوار کوبید . تکه های شکسته ی گلدون و خاک قهوه ای رنگش هنوزم گوشه ی اتاق به چشم میخوردن و جی وو فکر میکرد چقدر اون عصبی شده که حتی تا خود صبح یکبار هم ، حتی برای عوض کردن لباس هاش ، به اتاقش برنگشته بود .
کمی توی جاش جا به جا شد که توجهش به تلفن روی میز جلب شد و بعد فکری به ذهنش رسید .
توی جاش نیم خیز شد و تلفن رو برداشت ..
گوشی خودش رو خونشون ، روی میزش جا گذاشته بود .
چند ثانیه فکر کرد تا شمارهی دوستش رو درست به خاطر بیاره و بعد انگشت هاش مردد روی اعداد تلفن به حرکت در اومدن .
سرفهی کوچیکی کرد و به صدای بوق های مکرر تلفن گوش میداد ...
انگار اون دختر قصد نداشت تلفنش رو جواب بده . قطع کرد و یکبار دیگه شماره رو گرفت .
اینبار برعکس دفعه قبل ، بعد از چند ثانیه صدای چایون رو شنید و نفس حبس شدهشو بیرون فرستاد .
_ الو ..
جی وو یا صدای کنترل شده ای گفت : چایون ! منم ...
دوستش متعجب گفت :
_ این چه شماره ایه که باهاش تماس گرفتی ؟
جی وو : لطفا اگه کسی ازت پرسید که باهات تماس گرفتم یا نه بهش نگو .
_ حالت خوبه ؟ چرا نباید بگم ؟
جی وو : قول میدم بعدا برات تعریف کنم باشه ؟
_ باشه . داری نگرانم میکنی !
جی وو : معذرت میخوام ، من خوبم . فقط میخواستم یه چیزی ازت بپرسم . به خاطر همین زنگ زدم .
_ در مورد چی ؟
جی وو مردد آب دهنشو قورت داد و بعد از مکث کوتاهی گفت : یادته ... یادته چند روز پیش در مورد خالهت بهم چی گفتی ؟
_ گفتم باردار بود ؟
جی وو : آره .. میشه آدرس دکترشو بهم بدی ؟
_ برای چی میخوای ؟
جی وو : ب..برای دوست... یکی از دوستای مامانم ..
_ جی وو !! مطمئنی حالت خوبه ؟ من شماره ی اونو برای چی داشته باشم . ولی اگه بخوای باید از خالم بگیرم
جی وو : میتونی الان ازش بگیری ؟ من ده دقیقه دیگه دوباره تماس میگیرم .
_ باشههمین که تلفن رو قطع کرد ، با صدای تهیونگ تو جاش پرید و سریع برگشت . تهیونگ با لباس های بهم ریخته و چروک پشت سرش ایستاده بود و با چهرهی سردی بهش نگاه میکرد .
تهیونگ : برای چی اون شماره رو میخوای ؟ من اینجا دوست مامانتو نمیبینم !! تا جایی ام که میدونم دیگه نمیخوای برگردی ...
جی وو با دلشوره عظیمی که به جونش افتاده بود بهش نگاه میکرد و نمیدونست چه جوابی بده .
تهیونگ کلافه دستی به موهای نامرتبش کشید و دوباره با صدای بلندی گفت : حرف بزن !!
جی وو سرشو پایین انداخت و دوباره اشک های گرمش ، روی گونه هاش لغزیدن .
تهیونگ کلافه تر از قبل شد ، هیچوقت انقدر احساس فشار نکرده بود و نمیدونست دیگه باید چیکار کنه .
چند دقیقه ای همینطور گذشت تا اینکه صدای تلفن دوباره توی اتاق پیچید . تهیونگ قبل از اینکه دست جی وو به تلفن برسه ، گوشی رو برداشت و اونو روی اسپیکر گذاشت و تماس رو وصل کرد . حالا هردو واضح صدای اون دختر رو میشنیدن .
_ الو
جی وو نمیخواست چیزی بگه تا چایون تلفن رو قطع کنه اما تهیونگ اشاره کرد جواب بده ..
جی وو : چ..چایون ..
_ من شماره رو گرفتم ولی فکر میکنم این چیزی نیست که دنبالشی . خالم برای اینکه بچهشو از بین ببره پیشش رفته بوده ..
جی وو : من .. من بعدا باهات تماس میگیرم .
گوشی رو قطع کرد و نگاه نگرانی به تهیونگ انداخت ...
پسر رو به روش دنبال کلمات میگشت . حدس زدن اینکه چه اتفاقی افتاده کار سختی نبود و هر دو توی اون لحظه احمق به نظر میرسیدن ...
هردو سهلانگاری کرده بودن و حالا شرایط طوری بود که هیچکدوم نمیدونستن باید چیکار کنن .
تهیونگ : تو ... چیزی که من فکر میکنم نیست درسته ؟
جی وو فقط سرشو پایین انداخت و چشم هاشو بست ، فقط میخواست زودتر از موقعیتی که داشت خلاص شه اما انگار توی چاه عمیقی افتاده بود و هیچکس نمیتونست نجاتش بده . میخواست انکار کنه که نه ... اما تهیونگ فهمیده بود که حالا با وجود یه بچه ، اوضاع چقدر بهم ریخته ..
تهیونگ : به خاطر همین نمیخوای برگردی خونه ؟ دیروز ..
جی وو بین حرفش پرید تا جلوی سوال پرسیدنشو بگیره اما حتی نمیتونست درست جمله هاشو پشت سر هم ردیف کنه ...
جی وو : من خیلی شوکه بودم و ... اونا فهمیدن . اونا دیگه نمیخوان منو ببینن ... من اشتباه کردم ، اونا خیلی عصبانی بودن ، منم بودم . گفتم دیگه پیششون برنمیگردم ، جلومو نگرفتن ...
تهیونگ : تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که چرا بهم نگفتی؟ اگه نمیفهمیدم میخواستی چیکار کنی ؟
جی وو تموم دیشب به این فکر کرده بود که چطور این اتفاق رو ازش مخفی کنه و حالا نمیدونست باید چه جوابی بده .
تهیونگ به قدری عصبی بود که براش اهمیتی نداشت صداش چقدر میتونه بلند باشه .
تهیونگ : تا کی میخوای با لجبازی هر چیزی رو ازم مخفی کنی ؟ گفتم از این واقعا متنفرم که منو انقدر بی دست و پا میدونی که فکر میکنی نمیتونم کمکت کنم .
جی وو : من اینطور فکر نمیکنم تهیونگ .
تهیونگ : ولی طوری رفتار میکنی که من همین حس رو داشته باشم . این الان چیزی نیست که بخوای ازم مخفیش کنی ..
جی وو : نمیتونی تصور کنی چقدر ترسیده بودم .
تهیونگ : به خاطر همین میگم بهم بگو . باهام حرف بزن . وقتی نمیدونم مشکل کجاست چطور میتونم کنارت باشم ؟
جی وو : درکم نمیکنی ...
ضربان قلب شدید پسر رو به روش باعث شده بود به نفس نفس بیوفته ...
جی وو : من همه چیزو از دست دادم .تو کسی هستی که همه چیزمو ازم گرفت و تو تنها کسی هستی که برام باقی مونده . تنها آرزویی که برام باقی مونده ....
تهیونگ تازه داشت عمق فاجعه رو درک میکرد . حق با جی وو بود . خودش بیشتر از هر کسی مقصر بود . شقیقه هاشو ماساژ داد ، با وجود سردرد شدیدش نمیتونست درست تمرکز کنه . اما نمیشد دست روی دست گذاشتن ...
تهیونگ : ما باید بیشتر در موردش صحبت کنیم . اما قبل از اون ، بیا صبحونه بخور . بعدش میریم پیش دکتر .
جی وو : نمیام
تهیونگ : کاری که گفتمو انجام میدی وگرنه مجبورت میکنم .
بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت و دختر کوچیکتر رو توی اتاقش تنها گذاشت .
جی وو نفس لرزونش رو بیرون فرستاد و به آرومی از جاش بلند شد . تهیونگ کاری که میخواست رو انجام میداد . سمت سرویس رفت . زیر چشم هاش از بیخوابی های چند روزه ، با دایره های تیره رنگی تزئین شده بود . آب سرد رو باز کرد و صورتشو شست و موهای گره خوردشو شونه کرد .
از سرویس خارج شد و به سمت آشپزخونه راه افتاد .
تهیونگ یکی از صندلی های میز رو کمی براش عقب کشید و گفت : نمیدونم چی باید بخوری یا چی بهتره . از دکترت بپرس ، وقتی برگشتیم میریم خرید .
اخم کمرنگی روی پیشونی جی وو نشست . تهیونگ در مورد چی صحبت میکرد ؟
روی صندلیش نشست . لیوان گرم شیر عسل رو بین دست های سردش گرفت و درحالی که به بخارش خیره شده بود گفت : تهیونگ .. من اونو نمیخوام .
حتی نمیتونست اسم بچه رو به زبون بیاره .
تهیونگ : این چیزی نیست که تنهایی براش تصمیم بگیری .
جی وو : ولی توام داری همین کار رو انجام میدی!!
تهیونگ روی صندلیش نشست و و جواب داد : از بین بردنش برای خودت خیلی خطرناک تره . اینو میفهمی ؟
جی وو : مهم نیست حتی اگه بمیرم .
تهیونگ : خیلی خودخواهی !
جی وو : چرا ؟ چون دلم میخواد به آرزوهام برسم ؟ من داشتم برای آزمون سال بعدم آماده میشدم . میخواستم برم دانشگاه . میخواستم روزهای زیادی فقط کنار تو باشم . میخواستم خانوادم تورو قبول کنن . اما منو نگاه کن ؟ فکر میکنی منو اون بیرون چطور میبینن ؟
من حتی نمیتونم الان به اون دکتر بگم مشکل کجاست ، من نمیتونم به زبون بیارم که چه اتفاقی افتاده . اینا خودخواهیه؟
تهیونگ بهش اجازه داده بود هرچیزی که توی ذهنشه رو بگه تا فقط سبک تر بشه . اما خودش هم گیج بود . مثل قدم برداشتن روی هیچ چیز ، مثل معلق بودن . و میدونست حال دختر روبهروش حتی بدتر از خودشه ..
جی وو : میدونم منم مقصرم اما توام هستی . من با تمام وجودم بهت تکیه کرده بودم ... وقتی بهش فکر میکنم ، از خودم ، و از تو متنفر میشم . میترسم ، این حس رو هیچوقت نداشتم . من نمیخوام ازت متنفر باشم .
تهیونگ : یه بار دیگه بهم تکیه کن . اینبار بهت قول میدم هیچ آسیبی نبینی . هرکاری میکنم تا به همهی آرزوهات برسی . باشه ؟
جی وو سرشو یه آرومی به طرفین تکون داد : نمیتونم ...
ESTÁS LEYENDO
『 MY DAILY 』
Romanceکتابفروشی سر خیابون سوم برای سوریم جذاب بود ؛ اما نه به اندازه صاحبش پارک جیمین ... پسری که به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده بود خودشو لا به لای قفسه های کتاب حبس میکرد ... داستان من یه عاشقانه لوس و شیرین کلیشه ای نیست ... در مورد زندگیه واقعیِ...