❦𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟗

177 31 26
                                    

سکوت کر کننده ای خونه رو در بر گرفته بود ...
فقط گهگاهی صدای پرنده هایی که آزادانه پرواز میکردن و از مقابل پنجره بزرگ اتاق میگذشتن به گوش میرسید . پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود و به در بسته‌ی اتاق خیره شده بود ‌‌.
آرزو میکرد کاش جای اون پرنده ها می بود .
ذهنش خسته تر از هر وقت دیگه ای ، دنبال یه راه فرار می گشت ولی مگه آدم میتونه از وجود خودش فرار کنه ؟
مدام تصاویر قبل از خروجش از خونه ، مثل فیلم از جلوی چشم هاش رد میشد ، و هربار بیشتر از قبل اذیتش میکرد ...
جی وو طی چند دقیقه ، زندگیش زیر و رو شده بود .
خانواده‌ش ، درسش ، آینده‌ش ، تمام آرزوها و رویاهاش ، همه سوخته بودن و توی خاکستر غرقش کرده بودن .
بخشی از وجودش تهیونگ رو مقصر تموم اینها میدونست ، همون بخشی که باعث بحث بزرگ دیشب شد .
تا صبح چشم روی هم نزاشته بود . فقط روی تخت بزرگ داخل اتاق ، چند ساعتی رو اشک ریخته بود و بعد به جایی خیره شده بود ...
پسر بزرگتر دیشب به قدری عصبانی شده بود که گلدون مورد علاقه‌شو به دیوار کوبید . تکه های شکسته ی گلدون و خاک قهوه ای رنگش هنوزم گوشه ی اتاق به چشم میخوردن و جی وو فکر میکرد چقدر اون عصبی شده که حتی تا خود صبح یکبار هم ، حتی برای عوض کردن لباس هاش ، به اتاقش برنگشته بود .‌
کمی توی جاش جا به جا شد که توجهش به تلفن روی میز جلب شد و بعد فکری به ذهنش رسید ‌.
توی جاش نیم خیز شد و تلفن رو برداشت ..
گوشی خودش رو خونشون ، روی میزش جا گذاشته بود .
چند ثانیه فکر کرد تا شماره‌ی دوستش رو درست به خاطر بیاره و بعد انگشت هاش مردد روی اعداد تلفن به حرکت در اومدن .
سرفه‌ی کوچیکی کرد و به صدای بوق های مکرر تلفن گوش میداد ...
انگار اون دختر قصد نداشت تلفنش رو جواب بده . قطع کرد و یکبار دیگه شماره رو گرفت .
اینبار برعکس دفعه قبل ، بعد از چند ثانیه صدای چایون رو شنید و نفس حبس شده‌شو بیرون فرستاد‌ .
_ الو ‌‌‌..
جی وو یا صدای کنترل شده ای گفت : چایون ! منم ...
دوستش متعجب گفت :
_ این چه شماره ایه که باهاش تماس گرفتی  ؟
جی وو : لطفا اگه کسی ازت پرسید که باهات تماس گرفتم یا نه بهش نگو .
_ حالت خوبه ؟ چرا نباید بگم ؟
جی وو : قول میدم بعدا برات تعریف کنم باشه ؟
_ باشه . داری نگرانم میکنی !
جی وو : معذرت میخوام ، من خوبم . فقط میخواستم یه چیزی ازت بپرسم . به خاطر همین زنگ زدم .
_ در مورد چی ؟
جی وو مردد آب دهنشو قورت داد و بعد از مکث کوتاهی گفت : یادته ... یادته چند روز پیش در مورد خاله‌ت بهم چی گفتی ؟
_ گفتم باردار بود ؟
جی وو : آره .. میشه آدرس دکترشو بهم بدی ؟
_ برای چی میخوای ؟
جی وو : ب..برای دوست... یکی از دوستای مامانم ..
_ جی وو !! مطمئنی حالت خوبه ؟ من شماره ی اونو برای چی داشته باشم . ولی اگه بخوای باید از خالم بگیرم
جی وو : میتونی الان ازش بگیری ؟ من ده دقیقه دیگه دوباره تماس میگیرم .
_ باشه

همین که تلفن رو قطع کرد ، با صدای تهیونگ تو جاش پرید و سریع برگشت . تهیونگ با لباس های بهم ریخته و چروک پشت سرش ایستاده بود و با چهره‌ی سردی بهش نگاه میکرد .
تهیونگ : برای چی اون شماره رو میخوای ؟ من اینجا دوست مامانتو نمیبینم !! تا جایی ام که میدونم دیگه نمیخوای برگردی ...
جی وو با دلشوره عظیمی که به جونش افتاده بود بهش نگاه میکرد و نمیدونست چه جوابی بده .
تهیونگ کلافه دستی به موهای نامرتبش کشید و دوباره با صدای بلندی گفت : حرف بزن !! ‌
جی وو سرشو پایین انداخت و دوباره اشک های گرمش ، روی گونه هاش لغزیدن .
تهیونگ کلافه تر از قبل شد ، هیچوقت انقدر احساس فشار نکرده بود و نمیدونست دیگه باید چیکار کنه .
چند دقیقه ای همینطور گذشت تا اینکه صدای تلفن دوباره توی اتاق پیچید . تهیونگ قبل از اینکه دست جی وو به تلفن برسه ، گوشی رو برداشت و اونو روی اسپیکر گذاشت و تماس رو وصل کرد . حالا هردو واضح صدای اون دختر رو میشنیدن .
_ الو
جی وو نمیخواست چیزی بگه تا چایون تلفن رو قطع کنه اما تهیونگ اشاره کرد جواب بده ..
جی وو : چ..چایون ..
_ من شماره رو گرفتم ولی فکر میکنم این چیزی نیست که دنبالشی . خالم برای اینکه بچه‌شو از بین ببره پیشش رفته بوده ..
جی وو : من .. من بعدا باهات تماس میگیرم .
گوشی رو قطع کرد و نگاه نگرانی به تهیونگ انداخت ...
پسر رو به روش دنبال کلمات میگشت . حدس زدن اینکه چه اتفاقی افتاده کار سختی نبود و هر دو توی اون لحظه احمق به نظر میرسیدن ...
هردو سهل‌انگاری کرده بودن و حالا شرایط طوری بود ‌که هیچکدوم نمیدونستن باید چیکار کنن .
تهیونگ : تو ... چیزی که من فکر میکنم نیست درسته ؟
جی وو فقط سرشو پایین انداخت و چشم هاشو بست ، فقط میخواست زودتر از موقعیتی که داشت خلاص شه اما انگار توی چاه عمیقی افتاده بود و هیچکس نمیتونست نجاتش بده . میخواست انکار کنه که نه ... اما تهیونگ فهمیده بود که حالا با وجود یه بچه ، اوضاع چقدر بهم ریخته ..
تهیونگ : به خاطر همین نمیخوای برگردی خونه ؟ دیروز ..
جی وو بین حرفش پرید تا جلوی سوال پرسیدنشو بگیره اما حتی نمیتونست درست جمله هاشو پشت سر هم ردیف کنه ...
جی وو : من خیلی شوکه بودم و ... اونا فهمیدن . اونا دیگه نمیخوان منو ببینن ... من اشتباه کردم ، اونا خیلی عصبانی بودن ، منم بودم . گفتم دیگه پیششون برنمیگردم ، جلومو نگرفتن ...
تهیونگ : تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که چرا بهم نگفتی؟ اگه نمیفهمیدم میخواستی چیکار کنی ؟
جی وو تموم دیشب به این فکر کرده بود که چطور این اتفاق رو ازش مخفی کنه و حالا نمیدونست باید چه جوابی بده .
تهیونگ به قدری عصبی بود که براش اهمیتی نداشت صداش چقدر میتونه بلند باشه .
تهیونگ : تا کی میخوای با لجبازی هر چیزی رو ازم مخفی کنی ؟ گفتم از این واقعا متنفرم که منو انقدر بی دست و پا میدونی که فکر میکنی نمیتونم کمکت کنم .
جی وو : من اینطور فکر نمیکنم تهیونگ .
تهیونگ : ولی طوری رفتار میکنی که من همین حس رو داشته باشم . این الان چیزی نیست که بخوای ازم مخفیش کنی ..
جی وو : نمیتونی تصور کنی چقدر ترسیده بودم .
تهیونگ : به خاطر همین میگم بهم بگو . باهام حرف بزن . وقتی نمیدونم مشکل کجاست چطور میتونم کنارت باشم ؟
جی وو : درکم نمیکنی ...
ضربان قلب شدید پسر رو به روش باعث شده بود به نفس نفس بیوفته ...
جی وو : من همه چیزو از دست دادم .تو کسی هستی که همه چیزمو ازم گرفت و تو تنها کسی هستی که برام باقی مونده . تنها آرزویی که برام باقی مونده ....
تهیونگ تازه داشت عمق فاجعه رو درک میکرد . حق با جی وو بود . خودش بیشتر از هر کسی مقصر بود . شقیقه هاشو ماساژ داد ، با وجود سردرد شدیدش نمیتونست درست تمرکز کنه . اما نمیشد دست روی دست گذاشتن .‌..
تهیونگ : ما باید بیشتر در موردش صحبت کنیم . اما قبل از اون ، بیا صبحونه بخور . بعدش میریم پیش دکتر .
جی وو : نمیام
تهیونگ : کاری که گفتمو انجام میدی وگرنه مجبورت میکنم .
بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت و دختر کوچیکتر رو توی اتاقش تنها گذاشت .
جی وو نفس لرزونش رو بیرون فرستاد و به آرومی از جاش بلند شد . تهیونگ کاری که میخواست رو انجام میداد . سمت سرویس رفت . زیر چشم هاش از بیخوابی های چند روزه ، با دایره های تیره رنگی تزئین شده بود . آب سرد رو باز کرد و صورتشو شست و موهای گره خوردشو شونه کرد .
از سرویس خارج شد و به سمت آشپزخونه راه افتاد .
تهیونگ یکی از صندلی های میز رو کمی براش عقب کشید و گفت : نمیدونم چی باید بخوری یا چی بهتره . از دکترت بپرس ، وقتی برگشتیم میریم خرید ‌.
اخم کمرنگی روی پیشونی جی وو نشست . تهیونگ در مورد چی صحبت میکرد ؟
روی صندلیش نشست . لیوان گرم شیر عسل رو بین دست های سردش گرفت و درحالی که به بخارش خیره شده بود گفت : تهیونگ .. من اونو نمیخوام .
حتی نمیتونست اسم بچه رو به زبون بیاره .
تهیونگ : این چیزی نیست که تنهایی براش تصمیم بگیری .
جی وو : ولی توام داری همین کار رو انجام میدی!!
تهیونگ روی صندلیش نشست و و جواب داد : از بین بردنش برای خودت خیلی خطرناک تره . اینو میفهمی ؟
جی وو : مهم نیست حتی اگه بمیرم .
تهیونگ : خیلی خودخواهی !
جی وو : چرا ؟ چون دلم میخواد به آرزوهام برسم ؟ من داشتم برای آزمون سال بعدم آماده میشدم . میخواستم برم دانشگاه . میخواستم روزهای زیادی فقط کنار تو باشم . میخواستم خانوادم تورو قبول کنن . اما منو نگاه کن ؟ فکر میکنی منو اون بیرون چطور میبینن ؟
من حتی نمیتونم الان به اون دکتر بگم مشکل کجاست ، من نمیتونم به زبون بیارم که چه اتفاقی افتاده . اینا خودخواهیه؟
تهیونگ بهش اجازه داده بود هرچیزی که توی ذهنشه رو بگه تا فقط سبک تر بشه . اما خودش هم گیج بود . مثل قدم برداشتن روی هیچ چیز ، مثل معلق بودن . و میدونست حال دختر روبه‌روش حتی بدتر از خودشه ..
جی وو : میدونم منم مقصرم اما توام هستی . من با تمام وجودم بهت تکیه کرده بودم ... وقتی بهش فکر میکنم ، از خودم ، و از تو متنفر میشم . میترسم ، این حس رو هیچوقت نداشتم . من نمیخوام ازت متنفر باشم ‌.
تهیونگ : یه بار دیگه بهم تکیه کن . اینبار بهت قول میدم هیچ آسیبی نبینی . هرکاری میکنم تا به همه‌ی آرزوهات برسی . باشه ؟
جی وو سرشو یه آرومی به طرفین تکون داد : نمیتونم ...

『 MY DAILY 』Donde viven las historias. Descúbrelo ahora