📒 𝘿𝙖𝙞𝙡𝙮 𝟓

187 53 8
                                    

دویست و چهارده ... بالاخره از اون گچ سنگین خلاص شدم...
امروز دستم از حصار اون دیوارای گچی آزاد شد . قیافش خیلی عجیب به نظر میرسید، انگار دیگه دست من نبود . نمیدونم قیافم چه شکلی شده بود که دکتر بهم خندید و گفت تا یک هفته دیگه مثل روز اولش میشه . از این متنفرم که باهام مثل بچه ها حرف بزنن . من حتی تنها به درمانگاه رفتم تا اونو در بیارن . سویون میگه احتمالا به خاطر قیافمه اما من اصلا بیبی فیس نیستم . ولی واقعا با یه دست زندگی کردن سخته ، خیلی سخت ‌... مخصوصا وقتی میخواستم همزمان که کتاب هام توی دستم بودن در کتابفروشی رو باز کنم . تمام این مدت اون برام در رو باز میکرد ، تمام این بیست و هشت روز رو ، و من به هیچ وجه عمداً اون کتابارو دستم نمیگرفتم ‌!!!
حتی روزای آخر وقتی هنوز به در نرسیده بودم اون در رو برام باز میکرد انگار که منتظرم بود . نمیخوام خیال پرداز به نظر برسم اما دوست دارم اینطور فکر کنم که اون منتظرم بوده . اون باهام حرف میزد، هر چند فقط دو جمله کوتاه ، در مورد روزم میپرسید و بعد میگفت تا کی قراره نقش دربون رو بازی کنه . با وجود این من هنوز اسمشو نمیدونم ‌، اونم همینطور ، اما من به همه اینام راضی ام . این روزا بیشتر بهش وابسته شدم ‌. وقتی به خونه برمیگردم بیشتر دلتنگش میشم و لحظه هارو میشمارم تا دوباره برگردم به کتابفروشی .

『 MY DAILY 』Donde viven las historias. Descúbrelo ahora