دویست و چهارده ... بالاخره از اون گچ سنگین خلاص شدم...
امروز دستم از حصار اون دیوارای گچی آزاد شد . قیافش خیلی عجیب به نظر میرسید، انگار دیگه دست من نبود . نمیدونم قیافم چه شکلی شده بود که دکتر بهم خندید و گفت تا یک هفته دیگه مثل روز اولش میشه . از این متنفرم که باهام مثل بچه ها حرف بزنن . من حتی تنها به درمانگاه رفتم تا اونو در بیارن . سویون میگه احتمالا به خاطر قیافمه اما من اصلا بیبی فیس نیستم . ولی واقعا با یه دست زندگی کردن سخته ، خیلی سخت ... مخصوصا وقتی میخواستم همزمان که کتاب هام توی دستم بودن در کتابفروشی رو باز کنم . تمام این مدت اون برام در رو باز میکرد ، تمام این بیست و هشت روز رو ، و من به هیچ وجه عمداً اون کتابارو دستم نمیگرفتم !!!
حتی روزای آخر وقتی هنوز به در نرسیده بودم اون در رو برام باز میکرد انگار که منتظرم بود . نمیخوام خیال پرداز به نظر برسم اما دوست دارم اینطور فکر کنم که اون منتظرم بوده . اون باهام حرف میزد، هر چند فقط دو جمله کوتاه ، در مورد روزم میپرسید و بعد میگفت تا کی قراره نقش دربون رو بازی کنه . با وجود این من هنوز اسمشو نمیدونم ، اونم همینطور ، اما من به همه اینام راضی ام . این روزا بیشتر بهش وابسته شدم . وقتی به خونه برمیگردم بیشتر دلتنگش میشم و لحظه هارو میشمارم تا دوباره برگردم به کتابفروشی .
ESTÁS LEYENDO
『 MY DAILY 』
Romanceکتابفروشی سر خیابون سوم برای سوریم جذاب بود ؛ اما نه به اندازه صاحبش پارک جیمین ... پسری که به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده بود خودشو لا به لای قفسه های کتاب حبس میکرد ... داستان من یه عاشقانه لوس و شیرین کلیشه ای نیست ... در مورد زندگیه واقعیِ...